هر روز از كنارتان مي گذريم. بر سر هر كوچه اي، بر دل هر ديواري از اين شهر طرحي از چهره شما نقش بسته است. ما فقط مي گذريم. درگير زندگي روزمره مان شده ايم و روزمرگي مرگ روزهايمان را بي صدا رقم زده است. ما حتي به يكديگر هم اعتنايي نداريم. سرهايمان در گريبان است، نه از سرماي زمستان كه از سردرگميهايمان در فضاهاي مجازي و گوشي هاي گرانقيمتمان. غم امروزمان غم نان است و دلخوشي هامان شمردن تعداد صفرهاي حساب بانكيمان. اسمتان را در نشاني دادنهايمان به زبان ميبريم و خود نشان ره گم كرده ايم. از همت برايمان اتوباني در ذهن باقي مانده است و از دستواره ها خياباني. قرار بود نشان راهمان باشيد اما به نشاني كوچه ها و خيابانهايمان بدل شديد...