جانبازان در دوران دفاع مقدس با فداكاري و جهاد در راه خدا، رسالتي بزرگ را به ثمر رساندند. كساني كه لبيكگويان به نداي منادي زمان راهي شدند و براي ايران اسلامي افتخار آفريدند. مجتبي شاكري جانباز و عضو شوراي شهر تهران يكي از همان دلاوران است.
جانبازي كه اگرچه از ناحيه دو چشم و دو دست مجروح شد، اما هرگز از جهاد و تلاش باز نايستاد و در كنار همسر فداكار و مجاهدش به موفقيتهاي روزافزون دست يافت.
آقاي شاكري از چگونگي جانبازيتان بگوييد.
مجروحيت من به سال 1359 باز ميگردد، چند ماهي به جنگ رسمي باقي مانده بود. هرچندجنگ تقويمي همان شهريور ماه 1359 است. اما جنگ از يك سال قبل آغاز شده بود و عراق در مرزهاي ما كار را شروع كرده بود؛ بمبگذاري در لولههاي نفتي، توزيع اسلحه و كمك به ضدانقلاب، خلق عرب، كومله و دموكرات. همان زمان تعدادي از مينهايي كه در اطراف منطقه سنندج تلهگذاري كرده بودند، جمعآوري و به تهران منتقل شد. من در زمان باز كردن يكي از مينهاي ضدنفر بودم كه مين در دستانم منفجر شد و تركشهاي مين باعث آسيبديدگي دو دست، دو چشم و دندانهايم شد. طبق قاعده بنياد در مجموع جانباز 140درصد هستم اما 70 درصد محاسبه ميشوم. قبل از اين اتفاق در گروه توحيدي صف و در ادامه به عنوان محافظ بيت در مدرسه علوي و رفاه فعاليت داشتم و بعد از گذراندن دورههاي عالي فرماندهي در اوين، راهي استانهاي مختلف شدم. من به باختران و سنندج رفتم. مدتي بعد هم راهي افغانستان شدم.
چرا به افغانستان سفر كرديد؟
با پيروزي انقلاب اسلامي ايران، شوروي براي اشغال افغانستان اقدام كرد. سال 1358بود كه ما براي آموزش مجاهدين افغاني رفتيم تا آنها بتوانند با رژيم كودتاگري كه در آنجا حاكم شده بود مبارزه كنند. آموزشهاي ما شامل آموزشهاي عقيدتي، نظامي شامل آموزش استفاده از اسلحه، مواد منفجره، مين و... بود.
شما 22 سال بيشتر نداشتيد كه با آن شرايط به درجه جانبازي رسيديد، از اوضاع و احوال آن روزهايتان بگوييد. چه كرديد با مشكلات جانبازي و زندگي كه بايد ادامه پيدا ميكرد؟
من بسيار فعال بودم اهل ورزش كونگفو، كاراته و... اما به يكباره دو عنصر تحرك خود را از دست دادم؛ دستها و چشمهايم. سال 1359 كمتر كسي در شرايط جسمي من بود. اين بدان معنا بود كه من نميتوانستم از تجربه كسي استفاده كنم. شرايط من وضعيت جسمي سختي بود.
بعد از مجروحيت از كارهاي فيزيكي و ورزشي به كارهاي فكري و مباحث معرفتي، فلسفي و تاريخي روي آوردم. 140درصد جانباز شده بودم، اما آرام ننشستم. با كمك خانواده و دوستان كتابهاي مورد نياز را مطالعه ميكردم. به كمك همسرم توانستم ادامه تحصيل بدهم و كارشناسي ارشد اطلاعات استراتژيك را در دانشگاه امام حسين (ع) با موفقيت سپري كردم. همسرم در ادامه تحصيل من نقش بسزايي داشت. ايشان دروس و كتب من را ميخواندند و صوتشان را در نوار ضبط ميكردند تا من به آنها گوش كنم و بتوانم در امتحانات شركت كنم.
همراه با دانشگاه با دوستان راهي جبهه شدم تا كار فرهنگي انجام بدهم. من در آنجا خاطرات و روايات رزمندگان را در جنگ استخراج ميكردم. سال 1364 بود كه به گردان تخريب لشكر حضرت رسول(ص) رفتم. من خاطرات را ضبط و در محافل و سخنرانيها از آن استفاده ميكردم. بعد متوجه شدم گنجينه خوبي در اختيار دارم.
مدتي مسئول دفتر ادبيات ايثار بنياد جانبازان شدم. به همين خاطر ادامه كار فرهنگيام را تحت عنوان «چهرههاي پر حادثه» در آنجا دنبال كردم. پيش از من مجتبي رحماندوست مسئول بود. با همين وضعيت جسمي از مهمانهاي پر حادثه دعوت ميكردم؛ از خلبانهاي عملياتها، از بچههاي اطلاعات عمليات، از شيمياييها و از بسيجيها از تيپهاي مختلف. بعد جمعي از اهالي هنر يعني داستاننويسها، كارگردانها، فيلمنامهنويسها و نويسندگان را هم دعوت ميكردم. اين عزيزان از چهرههاي پرحادثه سؤال ميكردند. از حاصل اين كار كه بين سالهاي 1380 - 1375 اجرايي شد، 10 كتاب بيرون آمد. مدتي بعد هم كه به بسيج دانشجويي رفتم، اين كار را در همانجا دنبال كردم. در نهايت 13 كتاب خاطرات ناب از چهرههاي پرحادثه جنگ تهيه شد.
همانطور كه خودتان اشاره كرديد در آن سالها كمتر كسي در شرايط جسمي شما بود. با اين موضوع چطور كنار آمديد؟ بيترديد در شرايط سني شما زندگي خيلي سختي پيش رو داشتيد؟
زماني كه در بيمارستان بستري بودم، جملهاي از امامخميني(ره )شنيدم كه زندگي من را متحول كرد. شايد آن فرموده امام درباره جانبازي من نبود و ربطي به مشكل من نداشت اما خيلي به من كمك كرد. كاري كرد كه من مسير زندگيام را بهتر طي كنم. آن زمان ماجراي تسخير لانه جاسوسي اتفاق افتاده بود و امريكاييها دائم تهديد و تحريم ميكردند. خيليها هم ميگفتند با اين تهديدها و تحريمها ايران منزوي خواهد شد. خوب به ياد دارم. امام در جواب كساني كه ميگفتند ايران منزوي ميشود، فرمودند: «بايد منزوي شد تا مستقل شد.» اين جمله امام مربوط به آن شرايط بود ولي من با خود گفتم چه جمله قشنگي است و جمله امام براي من اين مفهوم را در برداشت كه آدمي در انزوا به درون و استعدادهاي خود پي ميبرد و آنها را شكوفا ميكند. و اگر كشوري در تحريم و انزوا باشد به همان اقتصاد مقاومتي دست خواهد يافت و خواهد رسيد كه امروز امام خامنهاي بدان اشاره دارد و باعث استقلال ما خواهد شد. اين جمله امام من را متحول كرد و من به استعدادهاي دروني خودم رجوع كردم. داشتههايم را مورد بررسي قرار دادم كه من با اين داشتهها چه ميتوانم كنم. من حافظهاي داشتم كه ميتوانست ضبط كند و زباني كه ميتوانست حرف بزند. آنقدر براي خودم برنامه ريختم كه زمان هم كم ميآوردم. همه تلاش خود را انجام دادم تا از اين موهبت الهي بهترين بهره را ببرم.
مهري يزداني ، همسر جانباز
ابتدا خودتان را معرفي كنيد و از همراهيتان با انقلاب و جنگ بگوييد.
مهري يزداني هستم متولد اول فروردين ماه 1339. پدر و مادر من اگرچه سواد چنداني نداشتند اما اعتقاد زيادي به روحانيت داشتند. وقتي زمزمه انقلاب اسلامي به گوشمان رسيد ما هم مانند سيل خروشان مردمي كه در اين عرصه حضور داشتند به آنها پيوستيم و همراهشان بوديم. آن زمان هر كسي هر كاري كه از دستش برميآمد براي كشور و انقلاب انجام ميداد. من هم همينطور بودم. همزمان با آغاز جنگ تحميلي راهي سپاه پاسداران شدم و كمي بعدتر آموزش امدادگري را ديدم.
چه نيازي به حضور زنان در عرصههاي نظامي و غيرنظامي بود، خانواده با فعاليتهاي شما مشكلي نداشتند؟
تكليف ما را ولايت مشخص ميكرد. حضرت امامخميني(ره) بر حضور زنان در عرصههاي مختلف اجتماع تأكيد داشتند. ما هم احساس تكليف ميكرديم و ميخواستيم گامي مؤثر براي انقلابمان برداريم. سال 1360بود كه براي آموزش امدادگري راهي سر پل ذهاب شدم. خانواده كمي با حضور من به خاطر ناامني منطقه مشكل داشتند.
آن زمان هنوز ازدواج نكرده بوديد؟
خير، 20 سال داشتم و آن روزها خيلي بحث ازدواج من پيش ميآمد اما من تصميم خودم را در مورد ازدواج گرفته بودم. دوست داشتم با كسي ازدواج كنم كه جانباز باشد. همه دغدغه من بعد از انقلاب زندگي و مسائل جانبازاني بود كه در مسير انقلاب به اين درجه از ايثار نائل شده بودند. همواره نسبت به اين عزيزان احساس دين ميكردم. حضور در بيمارستان سر پل ذهاب و ديدن مجروحان و جانبازان و همراهي با آنها من را در تصميمم مصممتر كرده بود. اصلاً حاضر نبودم با فردي كه از لحاظ جسمي سالم است ازدواج كنم.
چطور با آقاي شاكري آشنا شديد؟
با معرفي يكي از دوستانم با جانباز شاكري آشنا شدم. به محض پيشنهاد دوستم موافقت كردم. دوست داشتم با كسي ازدواج كنم كه جسماً توانايي چنداني براي انجام كارهايش نداشته باشد تا من بهترين خدمت را به او انجام دهم. ميخواستم تمام توانم را براي همسر آيندهام هزينه كنم. اما هنوز خود آقاي شاكري در جريان پيشنهاد دوستم نبودند. وقتي ماجرا را براي ايشان بازگو ميكنند ايشان نميپذيرند و زير بار ازدواج با من نميروند. ميگفتند كه من ازدواج نميكنم قصد ازدواج ندارم. اما مدتي بعد با وساطت برادرشان راضي شدند كه با من ملاقاتي داشته باشند. من از پادگان به تهران آمدم تا با ايشان ديدار داشته باشم. وعده ديدار ما منزل شهيد بروجردي بود. صحبتهاي اوليه انجام شد و ايشان از دليل كار من پرسيدند و من به ايشان گفتم كه با ازدواج با جانباز ميخواهم همواره خود را در صحنه جهاد و مبارزه احساس كنم و تكليف خود را در مقابل آرمانهاي امام خميني و انقلاب ايفا نمايم.
خانوادهتان با ازدواج شما با يك جانباز آن هم در شرايط جسمي آقاي شاكري، موافق بودند؟
خانواده من با اين ازدواج مخالفت كردند. پدر از من تعهد گرفتند كه بعد از ازدواج با آقاي شاكري پا در شهر تنكابن نگذارم. از گرفتن مراسم عروسي و جهاز محروم شدم. پدر گفتند: در صورت هرگونه مشكل در زندگي حق آمدن به خانه پدري را ندارم. در نهايت اصرارها و درگيريهايي كه در بحث ازدواج من و مخالفتهاي خانواده وجود داشت، من زندگي با آقاي شاكري را انتخاب كردم. همه به كنايه ميگفتند: چگونه ميخواهي زندگيات را بگذراني. من هم گفتم: من ميروم خانه مردم كار ميكنم. براي مردم لباس ميشويم و خرج زندگيام را درميآورم. اما با ايشان ازدواج ميكنم. عقدمان را هم امام خميني خواندند.
از مراسم عقدتان در محضر امام برايمان بگوييد.
بعد از مراسم خواستگاري متوجه شدم كه قرار است عقدمان در محضر امام خميني(ره) جاري شود. خيلي خوشحال شدم. به محضر امام خميني رفتيم. پدرم هم حضور داشتند. به محض رسيدن به محضر امام، پدر دست امام را بوسيدند و گريه كردند. نميدانم چگونه برايتان توصيف كنم. نفس امام خميني پدرم را از اين رو به آن رو كرده بود. بعد از عقد پدر برايمان مراسم مفصلي گرفت. آخر وقت بود و من ميخواستم به خانه بروم. مادرم آمد تا مرا بدرقه كند، دست آقاي شاكري را بوسيد و گفت دخترم شيرم را حلالت نميكنم اگر ايشان از شما ناراضي باشند. نميدانم نفس مسيحايي امام چه كرده بود كه همه چيز برعكس شده بود. همه آن مخالفتها و مشكلات بعد از عقد در محضر امام به فراموشي سپرده شد.
از زندگي با آقاي شاكري برايمان بگوييد، زندگي با ايشان برايتان سخت نبود؟
آقاي شاكري براي من در زندگي همانند استادي بود كه من همچنان در حال شاگردي ايشان هستم. او با همان دستان جانبازش همواره در زندگي دستگير من بوده است. من بهخاطر تربيت بچهها و زندگي از حضور در اجتماع و فعاليتهاي اجتماعي گسترده كنار كشيدم. در حال حاضر هم همراه سه عروس خود در يك جا زندگي ميكنم. خدا را شكر تفكر عروسها هم به تفكرات خودمان نزديك است. من هيچ دشواري و سختي و هيچ كمبودي در كنار آقاي شاكري نداشتم. وقتي من فرزند دومم را داشتم، 10 سالي از زندگي من گذشته بود و خيليها انتظار داشتند كه من خسته شوم و اين را ابراز كنم. همه انتظار طلاق داشتند. فرزند سوم كه به دنيا آمد گفتند: تو خسته نشدي؟ من ميگفتم: از چه بايد خسته شوم. در اين زندگي چيزي نيست كه من را خسته كند. من معتقدم كه براي رسيدن به بهترينها و برترينها بايد تلاش كنيم. براي رسيدن به گنج با ارزش بايد اعماق زمين را بكنيم. شهدا تلاش كردند كه به شهادت رسيدند. برخي تصور ميكنند چون آقاي شاكري مسئوليت اجتماعي دارد و در شوراي شهر است، تحول عظيمي در زندگيمان ايجاد شده است. اما زندگي من هيچ تغييري نكرده است؛ يك زندگي ساده است و دور از تجملات. چون اعتقاد دارم وقت فردي داشته باشد و هيچ تغييري در او ايجاد نشود هنر كرده است. نميخواهم وقتي فرد نيازمندي به خانه من ميآيد احساس حقارت كند. در اين صورت اين زندگي هيچ فايدهاي ندارد. بايد طوري زندگي كنم كه ديگران حسرت و غصه زندگي ما را نخورند. شش سالي هم است كه تشكل همسران جانبازان را راهاندازي كردهايم. بعد از جنگ به واسطه فرزندان و مشغلههاي زندگي از جنگ دور شديم اما با راهاندازي تشكل خانواده جانبازان و شهدا دور هم جمع شديم. اين تشكل باعث پيوند جانبازان با هم شد. جمعي 200 نفره كه برنامههاي اردويي و تفريحي را براي روحيه دادن به خانواده جانبازان برگزار ميكند.
صدرا شاكري
پسرهايي كه چشم پدر شدند
صدرا، ثارالله و امينالله پسرهاي آقاي شاكري هستند. صدرا شاكري متولد 1361 است و فرزند ارشد خانواده. پسرهاي آقاي شاكري همواره همراه پدر هستند و صدر الله به نمايندگي از برادرهاي ديگر از اين همراهي برايمان ميگويد:
پدر در سال 1359 بر اثر اصابت تركش مين مجروح شدند و دو چشم و دو دست خود را از دست دادند. سال 1360 ازدواج كردند و من سال 1361 به دنيا آمدم. از اوان كودكي من ايشان بينايي نداشتند. يعني نه ايشان من را ديدهاند و نه من سلامت پدر را ديدهام.
هر فرزند وقتي پدر و مادر را درك ميكنند، با آن آداب و سنن كه پدر و مادر در خانه به عنوان قانون اجرايي ميكنند، پيش ميرود. اگر پدر حين رشد ما بينايياش را از دست ميداد شايد شرايط براي خودش و ما فرق ميكرد. سختي اينكه پدر از همان ابتدا بينايي نداشت، در اوان كودكي خيلي براي ما قابل درك نبود. بعدها كه بزرگتر شديم، اين سختي خودش را به ما نشان داد.
به مرور زمان اين براي ما جا افتاد كه شرايط پدر نسبت به باقي پدرها فرق ميكند. اما در اين ميان آنچه باعث تقويت روحيه و رشد ما شد، نوع رفتار و نگاه مادر نسبت به اين قضيه بود كه خودش را خوب نشان داد. مادر و خود حاجآقا چنان كار را عزتمند جلو ميبردند كه هيچگاه، چيزي براي ما عقده نشد. حاجآقا تا آنجا كه ميتوانند كارهاي شخصيشان را خودشان انجام ميدهند و تا حد ممكن به ما ارجاع نميدهند.
از طرف مادر هم آنقدر مسائل زندگي عزتمند جلو ميرود كه ما اصلاً احساس نميكنيم كه پدر ما با باقي پدرها تفاوتي دارد، ما هيچ فرقي احساس نميكنيم و گاهي هم اصلاً يادمان ميرود كه پدر نابيناست و نميتواند از دستانش استفاده كند. آن زمان اگر نوجوانان و جوانان خود را به قافله جهاد و مبارزه نميرساندند، خود را عقبافتاده ميديدند و تمام تلاش خود را انجام ميدادند تا به كساني كه براي كشور و اعتقاداتشان خدمت ميكنند، برسند. پدر و مادر ما هم همينطور بودند. حاج آقا با همين انديشه وارد اين مكتب شدند و حاج خانم هم بنا به حس تكليف و اداي دين مجاهدت نمود و زندگي جهادگونهاي براي خود انتخاب كرد. ما بچهها هم صداقت نيات پدر و مادرمان را در طول زندگي متوجه شديم. هر دو در كنار هم اين مسير را طي كردند. ما هم تلاش كرديم كه اين كارها را ادامه بدهيم. صدق نيت پدر و مادر و كارهايي كه آنها انجام دادهاند براي ما بسيار ارزش داشت.