کد خبر: 736512
تاریخ انتشار: ۰۹ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۵:۴۲
«سه دهه با شهيد ‌مهدي عراقي در بستر مبارزه» در گفت‌وشنود با اسدالله صفا
شاهد توحيدي

مجاهد والامقام شهيد حاج‌مهدي عراقي، از سابقون مبارزات ديني و ملي ايران معاصر و از پيشكسوتان انقلاب اسلامي ايران به شمار مي‌رود. سابقه تكاپوي سياسي آن مبارز والامقام، به دوران نهضت ملي و عضويت در فداييان اسلام بازمي‌گشت. او اين طريق مستقيم را تا واپسين لحظات حيات، مقاوم و بي‌ترديد پيمود. در سالروز شهادت عراقي، با دوست ديرين او حاج اسدالله صفا به گفت‌وگو نشستيم كه ماحصل آن را پيش روي داريد. اميد آنكه مقبول افتد.

طبعاً آغازين پرسش ما در اين گفت‌وشنود، سؤال از تاريخ و چندوچون آشنايي جنابعالي با شهيد حاج‌مهدي عراقي است. شما از چه دوره‌اي او را شناختيد؟

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم. دكان پدرم در محله پاچنار بود و مرحوم حاج‌مهدي عراقي هم، در همان محل زير گذر قلي زندگي مي‌كرد. خانه خود ما در انتهاي كوچه سيدوزير بود، لذا از دوران مدرسه، با حاج‌مهدي آشنا شديم. او جلوتر از من با مرحوم نواب صفوي آشنا شده و زودتر از من در خط مبارزه افتاده بود. يك شب حاج‌مهدي به من گفت: من دارم به هيئت مي‌روم، دوست داري همراهم بيايي؟ گفتم: بدم نمي‌آيد... و همراهش رفتم. در آنجا بود كه شهيدان نواب صفوي، سيدعبدالحسين واحدي، خليل طهماسبي و بقيه رفقاي فداييان اسلام را ديدم. بعد هم كه ديگر با آنها بودم و رفت و آمدمان به منزل مرحوم آيت‌الله كاشاني آغاز شد و افتاديم در اين خط. بعد هم كه آقاي كاشاني را به لبنان تبعيد كردند و تظاهرات بود و زد و خورد و انتخاب ايشان به نمايندگي مجلس شانزدهم و بازگشت باشكوه ايشان. در آغاز نخست‌وزيري دكتر مصدق، مرحوم نواب را گرفتند و در زندان قصر حبس كردند. بنده همراه با حاج‌مهدي و 50 نفر ديگر، به ملاقات مرحوم نواب رفتيم و آن تحصن معروف را در زندان قصر راه انداختيم.

درباره ماجراي تحصن، منقولات زيادي وجود دارد. خاطره شما از اين رويداد چيست؟

مرحوم نواب در زندان قصر، چهار شبانه‌روز اعتصاب غذا مي‌كند و تقريباً بي‌هوش مي‌شود! از بهداري قصر مي‌آيند و به او سرم مي‌زنند. بعد مرحوم آيت‌الله كاشاني، مرحوم شمس ابهري را پيش مرحوم نواب مي‌فرستد و مي‌گويد: اعتصاب غذايت را بشكن، قول مي‌دهم شما و رفقايت را از حبس بيرون بياورم! كمي شير مي‌آورند و مرحوم نواب مي‌خورد و حالش بهتر مي‌شود. بعد تك تك بچه‌ها را بردند و نشان مرحوم نواب دادند و خيالش راحت شد كه همگي سالم هستند و كسي در شب زد و خورد در زندان، صدمه نديده است. يك عده از بچه‌هايي را كه تحصن كرده بودند جلوي روي شمس ابهري آزاد كردند و من، حاج‌مهدي، علي احرار، مرحوم ميردامادي و سيد‌مهدي يوسفيان را نگه داشتند و گفتند: اينها توسط عاملي از بيرون تحريك شده‌اند كه تحصن كنند! بعد هم ما را محاكمه كردند و در زندان قصر نگه داشتند، در آنجا با حاج‌مهدي بوديم.

درآن روزها، در زندان عمومي بوديد؟

نه، اولش كه ما را به زندان شهرباني، در ميدان توپخانه بردند. زيرزمين بزرگي بود كه زنداني‌ها را موقتاً در آن نگه مي‌داشتند و بعد به زندان عمومي مي‌فرستادند. جاي ما از چاقوكش‌ها و اراذل جدا بود. حتي ما را با توده‌اي‌ها هم يك جا نمي‌انداختند و مي‌گفتند اينها سياسي هستند!

شهيد عراقي در فداييان اسلام چه منصب و رده‌اي داشت؟

در واقع دست راست مرحوم نواب بود و در جلسات پنج، شش نفره تصميم‌گيري و برنامه‌ريزي حضور داشت. خيلي با‌اراده و محكم هم فعاليت مي‌كرد و همين موجب شده بود كه رويش حساب خاصي بازكنند.

ديگر افراد نزديك به شهيد نواب چه كساني بودند؟

10، 15 نفري مي‌شديم. من بودم، حاج‌مهدي، آقاي احرار و خليل طهماسبي بودند و چند نفر ديگر!

فداييان اسلام چهارچوب حكومت اسلامي مورد نظر خود را هم تدوين كرده بودند. در جريان نگارش اين متن هستيد؟

بله، مرحوم نواب اين كتاب را با دستخط خودش نوشته بود. خلاصه كتاب را چاپ كرده بوديم و دنبال راهي براي پخش آن مي‌گشتيم. من و حاج‌مهدي دوچرخه داشتيم و تصميم گرفتيم كتاب را هر جور شده است، تحويل امراي ارتش و وكلاي مجلس بدهيم. به خانه تك تك آنها مي‌رفتيم و كتاب را تحويل مي‌داديم و به خدمتكاران آنها مي‌گفتيم: برو رسيد بگير و بيا، و تا برود رسيد بگيرد فرار مي‌كرديم! اين‌طوري توانستيم در طول يك شب، همه كتاب‌ها را پخش كنيم! كار عجيب و غريبي بود و صدايش مثل بمب در تهران پيچيد!

به طور مشخص، وظيفه شهيد عراقي در فعاليت‌هاي فداييان اسلام چه بود؟

تقريباً همه كاره جلسات خصوصي بود و هر كسي را كه قرار بود وارد ميدان مبارزه شود، براي آموزش به دست حاج‌مهدي مي‌دادند. بعد هم كه مرحوم نواب را شهيد كردند، به من و حاج‌سيد‌هاشم حسيني گفت: بياييد از حالا به بعد خودمان فعاليت كنيم. سيد‌هاشم گفت: بعد از نواب ديگر علاقه‌اي ندارم در اين كارها بمانم!

با شهداي مؤتلفه چگونه آشنا شديد؟

يك شب كه رفتم منزل حاج‌مهدي، محمد بخارايي، رضا صفار‌هرندي و حاج‌صادق اماني را در آنجا ديدم كه حاج‌مهدي داشت روي ذهن آنها كار مي‌كرد. در واقع محمد بخارايي را، حاج‌مهدي ساخت!

از رابطه شهيد عراقي و آيت‌الله كاشاني بگوييد.

آن موقع در سطحي نبوديم كه بتوانيم با آيت‌الله كاشاني ارتباط مستقيم داشته باشيم. كساني كه به آيت‌الله كاشاني نزديك بودند، سيدحسين امامي، علي احرار، رضا قدوسي، آميرزا ابوالقاسم گازري، مرحوم واحدي و سيد‌هاشم حسيني بودند. من و حاج مهدي در واقع با واسطه اينها به آقاي كاشاني وصل بوديم و اين‌طور نبود كه اگر برنامه‌اي داشتند، از من يا حاج‌مهدي سؤالي بكنند. در واقع ما، مريد و تابع مرحوم نواب بوديم و خودمان اظهار نظري نمي‌كرديم.

علت اختلاف شهيد نواب با آيت‌الله كاشاني چه بود؟ چون در اين‌باره هم سخنان افراطي و تفريطي زيادي ابرازشده و مي‌شود؟

اختلاف سر اين بود كه مرحوم نواب مي‌گفت: بهايي‌ها تمام ادارات را پر كرده‌اند و ما آنها را شناسايي كرده‌ايم! بياييد و اينها را بيرون بريزيد يا مي‌گفت: اين مغازه‌هاي مشروب‌فروشي توهين به قرآن و اسلام هستند، در اينها را تخته كنيد. مي‌گفت: شما قول داده بوديد اگر ما رزم‌آرا را بزنيم، همه اين كارها را درست مي‌كنيد، ولي هر بار كه به مصدق مراجعه مي‌كنيم، مي‌گويد: اين جور كارها دست من نيست و دست آقاي كاشاني است! آقاي كاشاني هم مي‌گفت: الان وقت اين حرف‌ها نيست، اول بگذاريد انگليسي‌ها را بيرون و نفت را ملي كنيم، بعد دست به اين اقدامات بزنيم. يك آدم صد در صد درباري با لباس روحاني به اسم شمس قنات‌آبادي هم در منزل آيت‌الله كاشاني بود كه راپورت هر كسي را كه به خانه ايشان رفت و آمد مي‌كرد به دربار مي‌داد.

ماجراي تحصن شما در منزل آيت‌الله بروجردي چه بود؟ ظاهراً يك بار شما و شهيد عراقي و ساير دوستان، دراعتراض به تبعيد آيت‌الله كاشاني در منزل آيت‌الله كاشاني متحصن شده بوديد؟

آيت‌الله كاشاني را به لبنان تبعيد كردند. من و حاج‌مهدي به اتفاق چند تا از رفقا، با يك اتوبوس پر از طرفداران آيت‌الله كاشاني، به قم رفتيم و در منزل آيت‌الله بروجردي متحصن شديم. مراجع ديگري هم بودند، ولي آيت‌الله بروجردي اعلم و شاخص بود. در آنجا چند تن از مأموران امنيتي در لباس روحانيت، ريختند و تا مي‌خورديم ما را زدند! بعد هم آب را به رويمان بستند و خلاصه در آنجا حبس‌مان كردند! طوري كه حتي كسي نمي‌توانست بيرون برود و حتي نان بخرد! بالاخره آقاي بروجردي گفت: يكي دو نفر نماينده اينها بيايد، ببينم حرف حسابتان چيست؟ حاج‌مهدي و يكي دو تا از رفقا رفتند و با ايشان صحبت كردند. آقاي بروجردي بيرون آمدند و از ما پرسيدند: حرفتان چيست؟ گفتيم: آيت‌الله كاشاني را تبعيد كرده‌اند و صدا از كسي در نمي‌آيد! خدا رحمتشان كند، گفتند: «فرزندان عزيزم! مرا براي آخر كار نگه داريد! ان‌شاءالله آقاي كاشاني هم خيلي زود از تبعيد برمي‌گردند، حالا هم بلند شويد و برويد به زندگي‌تان برسيد».

كساني كه آنجا بودند با اين حرف آيت‌الله بروجردي قانع شدند؟

خير، همه در حالي كه گريه مي‌كرديم بيرون آمديم و حالي‌مان نشد اين مرد بزرگ و حكيم چه گفت؟ سال‌ها بعد كه فداييان اسلام يكي از كله‌گنده‌هاي رژيم، يعني حسين علاء را زدند، پس از مدتي مأموران به خانه آيت‌الله كاشاني ريختند و ايشان را دستگير كردند و بعد هم سپهبد حسين آزموده حكومت نظامي برقرار كرد و براي آيت‌الله كاشاني و آقاي مظفري و دو، سه نفر ديگر از برادران دادگاه نظامي تشكيل داد و آيت‌الله كاشاني را به دادن اسلحه به فداييان اسلام متهم كرد! سپهبد آزموده كه بسيار آدم دريده‌اي بود به ايشان گفته بود: مي‌دهم محاسن تو را خشك خشك بتراشند! كيهان و اطلاعات اين حرف آزموده را چاپ كردند! آيت‌الله بروجردي خبرنگاران كيهان و اطلاعات را خواستند و به آنها گفتند: مي‌رويد و در روزنامه‌هايتان از قول من مي‌نويسيد آيت‌الله كاشاني مجتهد مسلم هستند و هر امري كه بكنند، قابل اجراست. اين كار آيت‌الله بروجردي باعث شد ارتش و دربار سر جايشان بنشينند و تازه آن موقع بود كه حكمت آن حرف اين مرد بزرگ را متوجه شديم كه فرمود: مرا براي آخر نگه داريد. اگر تشر ايشان نبود، قطعاً آيت‌الله كاشاني آزاد نمي‌شد.

به هر حال حاج‌مهدي براي خودش يك پا رهبر بود و بعد از مرحوم نواب در واقع او بود كه محمد بخارايي، هرندي و نيك‌نژاد را تعليم داد تا منصور را بزنند.

علت اختلاف شهيد عراقي و شهيد‌نواب صفوي چه بود؟ چون ظاهراً شما و ايشان، ازجمله انشعابيون از فداييان اسلام هستيد، به‌رغم اينكه ارادت خود را به ايشان حفظ كرده بوديد؟

بله، مرحوم آسيد عبدالحسين واحدي از نزديكان مرحوم نواب و خيلي تند و تيز بود. مرحوم نواب آرام و پخته حرف مي‌زد، اما مرحوم واحدي يك وقت مي‌ديدي سه ساعت حرف مي‌زند و آن هم حرف‌هاي تند! فقط حاج‌مهدي هم نبود كه اين شيوه را قبول نداشت. بقيه هم بودند...

چه كساني؟

ابوالقاسم رفيعي كه مسئول انتظامات فداييان اسلام بود. علي‌اصغر حكيمي و مرحوم احمد شهاب و 10، 15 نفري بودند كه اين روش مرحوم واحدي را قبول نداشتند. مرحوم نواب مي‌گفت: در كل عالم 14 معصوم بيشتر نداريم و بقيه جايزالخطا هستند، بنابراين به جاي اينكه اشتباهات هم را بلند بلند جار بزنيم، بايد به هم كمك كنيم آن اشتباهات برطرف شوند. اصل اختلاف سر روش مرحوم واحدي بود.

شهيد نواب صفوي در خارج از ايران و ساير بلاد اسلامي هم چهره شناخته‌شده‌اي بود. از اين جنبه شخصيت ايشان خاطره‌اي داريد؟ چون برحسب اطلاعات، شما در تهيه تداركات سفر ايشان دخيل بوديد؟

همين‌طور است. من براي سفر مرحوم نواب به موتمر اسلامي، خدمت آيت‌الله وحيد خراساني از مراجع كنوني قم رفتم و مبلغي از ايشان گرفتم كه بخشي از هزينه سفر ايشان تأمين شود. آن سفر بازتاب زيادي در بلاد و كشورهاي اسلامي داشت. خاطرم هست بعد از پيروزي انقلاب، همراه با مرحوم آيت‌الله خلخالي، سفري به سوريه كرديم. مرحوم خلخالي موقع معرفي من به حافظ اسد اشاره كرد: حاج‌اسدالله صفا از همرزم‌ها و هم‌زنداني‌هاي شهيد نواب صفوي است. حافظ اسد اين را كه شنيد، بلند شد و آمد و با صميميت مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسيد و خلاصه عزت و احتراممان كرد. او دردوران نوجواني مرحوم نواب راديده بود...

ظاهراً با عرفات هم ملاقاتي داشتيد. از آن ديدار چه خاطراتي داريد؟

بله، آنجا بوديم كه كسي از طرف ياسر عرفات پيغام آورد كه ايشان مي‌خواهد شما را ببيند. شب بود كه آمدند و ما را در كوه‌ها گرداندند و پيش عرفات بردند! او به محض اينكه اسم نواب را شنيد، اشك در چشم‌هايش جمع شد و با حسرت روي زانويش كوبيد و گفت: «نواب! نواب! من هر چه دارم از نواب دارم!» مي‌گفت: در الازهر دانشجو بودم كه گفتند: قرار است نواب بيايد و سخنراني كند. تصور مي‌كردم حالا يك پيرمرد را مي‌بينم كه با عصا راه مي‌رود، ولي به جايش جوان باريك‌اندامي را ديدم كه فرز و چابك پشت ميكروفون پريد و آستين‌هايش را هم بالا زد و با شور و هيجان صحبت كرد. قرار بود 20 دقيقه حرف بزند، اما سخنراني‌اش يك ساعت و نيم طول كشيد! حرف‌هاي اين جوان همه ما را ميخكوب كرده بود. سخنراني كه تمام شد، سعي كردم هر جوري كه شده است با اين مرد ملاقات كنم. وزير اوقاف مرحوم نواب را به منزل خودش برده و دو روزي بود كه مي‌رفتم و جلوي آن خانه مي‌ايستادم تا هر وقت كه بيرون آمد، با او حرف بزنم. بالاخره يك روز كه مي‌خواستند او را به موزه كتاب‌هاي قديمي اسلامي ببرند، من جلو رفتم و سلام كردم. او دستم را گرفت و سوار ماشين كرد. مأمورها خيلي ناراحت شدند و نگران بودند، اما مرحوم نواب توجهي نكرد. وقتي داخل ماشين نشستيم، از كار و بارم پرسيد. گفتم: در الازهر درس مي‌خوانم. پرسيد: «اهل كجا هستي؟» جواب دادم: «فلسطين.‌» گفت: «در فلسطين دارند مردم تو را به خاك و خون مي‌كشند و نواميس تو را به باد مي‌دهند، آن وقت آمدي اينجا داري درس مي‌خواني كه مثلاً چطور شود؟ شرم نمي‌كني؟ بلند شو و برو به خواهران و برادران آواره‌ات كمك كن!» مي‌گفت: از آن روز ورق زندگي‌ام برگشت! وقتي نواب رفت، مرا گرفتند و به اتهام همكاري با اخوان‌المسلمين، شش ماه زنداني كردند! دائماً هم مرا كتك مي‌زدند كه با نواب چه رابطه‌اي داري؟ هر چه قسم خوردم فقط يكي دو سؤال از او پرسيدم، دست برنداشتند! بالاخره مرا با چند نفر از اخوان‌المسلمين مواجه كردند و آنها گفتند: مرا نمي‌شناسند! از همان روز قيد لباس روحانيت را زدم و به فلسطين رفتم و اسلحه برداشتم و به مبارزه پرداختم. بنابراين اگر هم توانستم به مردم خودم خدمتي كنم، همه از انفاس قدسي مرحوم نواب است.

جريان انتقال، جنازه شهيد نواب و برخي از يارانش از مسگر‌آباد به قم چگونه صورت گرفت؟ ظاهراً شما درآن ماجرا نيز، حضور و نقشي داشتيد؟

بله، در آن دوره تصميم گرفته بودند تا قبرستان مسگرآباد را به پارك تبديل كنند. البته نظر خيلي‌ها هم اين بود كه با اين كار، قصد دارند قبور فداييان اسلام را از بين ببرند، چون مركز تجمع مردم شده بود. چند نفر از رفقا جمع شدند در يك نيمه‌شبي، رفتند مسگرآباد قبرها را شكافتند. استخوان‌هاي اين عزيزان را در گوني گذاشتند و آوردند در همين منزل ما (محل انجام مصاحبه) و سه روز در كيسه، منزل ما بودند و در واقع ميهمان ما. از اينجا من بودم و جواد آقاي تهراني (كه رفت جبهه و شهيد شد.) با چند تا از دوستان، جنازه‌ها را در يك ماشين گذاشتيم و به قم رفتيم.

حضرت آيت‌الله العظمي مرعشي نجفي از مراجع بزرگ، بنده را مي‌شناخت. ايشان با شهيد نواب در ارتباط بودند؛ نامه‌هايشان هست كه مي‌نوشتند به آيت‌الله مرعشي نجفي و او را با لقب «پدر» خطاب مي‌كردند و در يكي از نامه‌هايشان ازايشان خواسته بودند كه مبلغ 15 تومان بدهيد آقاي صفا براي ما بياورند. (برخي از آن نامه‌ها در كتابخانه معروف آيت‌الله مرعشي نجفي موجود است.) ايشان را زيارت كرديم. گفتند: «چه امري داريد؟» گفتيم: «ما قبرها را شكافته‌ايم و استخوان‌هاي شهيد نواب و سه نفر از يارانشان را درآورده‌ايم.» آيت‌الله مرعشي نامه‌اي نوشتند به مسئول وادي‌السلام قم كه آقاي فلاني چند كيسه هست، رفقاي ما مي‌آورند اينها را دفن كنيد، بي‌سروصدا. الآن در آنجا گنبدي ساخته‌اند و مردم زيارت مي‌كنند.

سال‌ها بعد جنابعالي و شهيد‌نواب صفوي، به نهضت امام پيوستيد و در طريق آن فعاليت كرديد. ماجراي نارنجك‌سازي شما و شهيد‌عراقي چه بود؟

ما در اول ميدان خراسان، كارگاه تراشكاري داشتيم. پدر حاج‌مهدي هم، كوره آجرپزي داشت. دوست مشتركي داشت به اسم حاج‌عزيزالله كه ريخته‌گر و خيلي با آقاي هاشمي رفسنجاني و مرحوم آقاي خلخالي رفيق بود. اين حاج عزيزالله نارنجك مي‌ساخت و مي‌آورد به من مي‌داد و من هم تراشكاري‌شان را مي‌كردم! خلاصه 50 سال پيش اسلحه دستي‌اي ساختم كه به آن فشنگ هم مي‌خورد! جالب بود.

در جريان برنامه‌هاي ترور منصور هم بوديد؟

خير، اما در جلسات متوجه بودم حاج‌مهدي دارد به هرندي، حاج‌هاشم اماني و بخارايي آموزش مي‌دهد. حاج‌هاشم اماني 12، 13 سال، هم‌زنداني حاج‌مهدي بود و بعد كه انقلاب شد رفت سر كسب و كار قديمش و اصلاً نيامد بگويد كه چه كرده يا چه رنج‌هايي برده است. آن وقت آدم‌هايي كه يك سيلي هم از رژيم شاه نخورده بودند، خيلي راحت نماينده مجلس، استاندار، وزير و وكيل شدند!

هيئت‌هاي مؤتلفه با فداييان ارتباطي داشت؟

خير، بعد از مرحوم نواب حاج‌مهدي با آن قدرت، مديريت و كارگرداني كه داشت، عده‌اي را به ميدان مبارزه كشيد. با اين همه، مؤتلفه ربطي به مرحوم نواب و فداييان اسلام نداشت.

از دوره زندان 13 ساله شهيد عراقي چه خاطراتي داريد؟ در آن تاريخ چگونه با او مرتبط بوديد وچه كارهايي برايش انجام مي‌داديد؟

موقعي كه حاج‌مهدي در زندان بود، واسطه بين او و امام يا به قول آن روزها حاج‌آقا روح‌الله، من بودم. يك بار كه همراه پدر حاج‌مهدي، به زندان قصر براي ملاقات رفتيم، ديديم روي چمن آنجا نوشته‌اند: «شاه، خدا، ميهن!» پدر حاج‌مهدي گفت: الحمدلله نشانه‌هاي سقوط اين رژيم پيدا شده است، مردك داده اسم خدا را زير اسم شاه زده‌اند و خودش را بالاتر از خدا مي‌داند و اين يعني مقدمه سقوط! آن روزها زندان قصر وسط بيابان بود و خانواده‌ها، با هزار مكافات به ملاقات مي‌رفتند و از كله صبح در اتاق انتظار مي‌نشستند تا نوبتشان شود و غروب هم با چشم‌هاي گريان برمي‌گشتند.

ظاهراً مرحوم عراقي در زندان هم، مديريت خوبي ازخود نشان داد و به زندانيان مذهبي انسجام بخشيد. از اين خصلت او چه خاطراتي داريد؟

بله، حاج‌مهدي واقعاً يك آدم عادي نبود. امام فرمودند مهدي عراقي به تنهايي20 نفر بود! امام كه اهل تعارف يا اغراق‌گويي نبودند. حاج‌مهدي واقعاً دل و جرئت و قدرت مديريت و برنامه‌ريزي عجيبي داشت. تمام كساني كه ادعاي مديريت و فرماندهي مي‌كردند، ناخن كوچك آقا‌مهدي نمي‌شدند! همانطور كه اشاره كرديد، حتي در داخل زندان هم مديريت آشپزخانه را به عهده گرفت. موقعي هم كه امام در نوفل‌لوشاتو بودند، واقعاً وقتي به آنجا رفت، اوضاع سر و سامان گرفت. هر جا كه بود سريع به همه امور رسيدگي و اوضاع را درست مي‌كرد. قدر حاج‌مهدي را كسي جز امام ندانست. البته او كه جايگاه و مقامش را پيش خدا دارد، ولي ما هم وظيفه داشتيم و داريم كه قدر مبارزان قديمي و كساني را كه براي تحقق اين انقلاب از جان، مال و زندگي‌شان گذشتند، بدانيم. حاج‌مهدي يك آدم عادي نبود و انصافاً خيلي براي انقلاب زحمت كشيد.

از رابطه شهيد عراقي با امام بگوييد. در اين‌باره چه مي‌دانيد يا ديديد؟

در دوران نهضت و سال 42، كه انصافاً يكي از مهره‌هاي اصلي برنامه‌ريزي براي تظاهرات و راه‌پيمايي‌ها بود. بعد از بالاگرفتن انقلاب هم كه، از نوفل‌لوشاتو و بعد هم تهران و قم، دائماً در خدمت امام بود. پس از انقلاب در زندان قصر بودم و به او گفتم: آنجا را رها نكند! گفت: اصل كار قم است، چون عده‌اي مي‌آيند و گزارش‌هاي خلاف واقع به امام مي‌دهند و من بايد آنجا باشم و واقعيت‌ها را به امام بگويم! حاج‌مهدي قادر بود كارهايي را انجام بدهد كه ديگران واقعاً از دستشان برنمي‌آمد. مرحوم امام فوق‌العاده به حاج‌مهدي علاقه داشتند و تنها كسي كه امام در تشييع او شركت كردند، حاج‌مهدي بود! موقع برگشتن من و حاج‌حسين‌آقا همراه امام بوديم. با امام به منزل ايشان برگشتيم و فرداي آن هم به تهران آمديم.

خبر شهادت اين دوست ديرين را چگونه دريافت كرديد؟ ظاهراً در جريان برگزاري مراسم تشييع و تدفين او هم فعال بوديد. از آن روزها چه خاطره‌اي داريد؟

انقلاب كه شد، امام فرمودند: درست نيست كساني كه سوابق سوئي دارند، حمله‌دار حج باشند. قرار شد من، حاج‌مهدي، شهيد محلاتي، حاج‌محسن لباني، مرحوم آقاي انواري و آسيد‌مهدي جماراني پرونده‌ها را مطالعه كنيم و افراد مشكوك را كنار بگذاريم. به حاج‌مهدي گفتم: شناسنامه‌ات را بردار بياور تا همراه باهم به حج برويم. گفت: نمي‌آيم! خلاصه خيلي با او حرف زدم تا بالاخره راضي شد تا شناسنامه خود و خانمش را بياورد، اما همان روز كه مي‌خواست اينها را به من بدهد، چهار تا جوانك احمق كه اگر يك مشت تخت سينه‌شان مي‌زدي مي‌مردند، چنين انسان به درد بخور و كار درستي را از انقلاب گرفتند! من خودم جنازه حاج‌مهدي را غسل دادم و بعد هم پدر و پسر را در حرم حضرت معصومه(س) دفن كرديم. امام شب به حرم آمدند و برقبر مطهرش نشستند و قرآن خواندند. خدا رحمتش كند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار