البته مشخص نبود اين شهيد جزو شهداي بهشت زهرا باشد يا جاي ديگر، اما به لطف خدا پس از كمي تحقيق و جستوجو بالاخره توانستيم مزار شهيد محمد اياسه را پيدا كنيم. آدرس مزار شهيد را به دوستش كه سالهاي زيادي از او بياطلاع بود رسانديم و در نهايت طي يكي از روزهاي هفته ديدار اين دو يار در بهشت زهرا صورت گرفت. آنچه در پي ميآيد روايت عليرضا مقبلي است از دوستي تا شهادت محمد اياسه...
سال 1359 در شهرك ولي عصر (كوي زاهدي) در جنوب غربي تهران زندگي ميكردم. در 10 سالگي در مغازه كوچكي كه پدرم براي امرار معاش راه انداخته بود، مشغول كار شدم. در مغازه با اكثر نوجوانان و جوانان محله دوست شده بودم. اين در حالي بود كه در بحبوحه جنگ به دنبال اخبار، وقايع و فعاليت بچهها در بسيج و جبهه هم بودم. در ميان همه اين رفقا، دوستي داشتم به نام محمد اياسه. محمد متولد 24 تيرماه 1345 بود، گل سرسبد محله و به جرئت ميتوانم بگويم جزو معدود بچههايي بود كه تنها هم و غمش درس بود و كسب اخلاق نيك. از بچههاي پايكار انقلاب و بسيج هم بود و به خاطر همه اين ويژگيهاي اخلاقياش خيلي تمايل داشتم با او بيشتر رفاقت كنم. در واقع به محمد غبطه ميخوردم. هر وقت از كنار مغازهاش عبور ميكردم دوست داشتم بيشتر با او همكلام شوم تا چيزهاي خوب و جديدي ياد بگيرم.
خودشان انقلاب كردهاندميان همه اين همكلاميها متوجه شدم كه تمام فكر و ذكر محمد جنگ و جبهه شده است. خيلي به دنبال اعزام و رفتن به جبهه بود. آن زمان او 14 سال سن داشت اما براي من و همه آنهايي كه محمد را ميشناختند به اندازه يك آدم ميانسال دانا و جاافتاده بود.
همان ايام محمد براي ثبتنام به پايگاه بسيج رفته بود. اما انگار مسئول ثبتنام سن كم او را بهانه كرده و نپذيرفته بود. محمد مكبر مسجد سيد الشهدا (ع) بود. روحاني مسجد تا جريان را متوجه شد دست محمد را گرفت و او را نزد مسئول ثبت نام برد و گفت: خودشان انقلاب كردند حالا هم خودشان بايد از انقلاب حمايت كنند، اسمش را بنويسيد.
چهار مسير را بوسيدبعدها پدر محمد از رفتنش اينگونه برايم تعريف كرد: قبل از رفتن به محمد گفتم بايد خط و مسير خودت را مشخص كني. بعد روي كاغذ چهار مسير را كشيدم و گفتم جبهه رفتن چهار حالت دارد. يك حالتش به سلامت بازگشتن است، حالت دوم مجروحيت است و جانبازي، حالت سوم اسارت است و حالت چهارم شهادت. تو بايد قبل از رفتن به همه اينها فكر كني و از همين حالا همه نتايج احتمالي تصميمت را بپذيري. حرفهايم كه تمام شد، محمد آن چهار مسير را كه كشيده بودم برداشت و بوسيد و گفت: من هر چهار تا را قبول دارم. از چهار راه ولايت تا شهادت...
من لايق نيستممحمد تمام دوران حضورش در جبهه را در منطقه غرب و كردستان سپري كرد. بار سوم كه ميخواست به كردستان برود گفتم مثل اينكه قرعه كردستان فقط به نام تو افتاده! در جوابم گفت: من داوطلبانه به كردستان ميروم. آنجا شرايط حساسي دارد. ضدانقلاب و كومله آنجا نفوذ كردهاند و قصد دارند با تبليغات منفي درباره انقلاب مردم را گمراه كنند.
كردستان و غرب كساني را ميخواهد كه از نظر ايماني قوي باشند تا وقتي به آنجا ميروند بتوانند ايمانشان را دست نخورده و بدون انحراف برگردانند. او در مجموع پنج بار به جبهه رفت. هر بار كه از جبهه برميگشت ما مشتاق ديدن او و شنيدن حرفهايش بوديم، ولي خودش غصهدار و ماتم زده بود. ميگفت: حتي يك تركش كوچك هم به من نميخورد، اين يعني كه من لايق نيستم. اين مطلب را از زبان جوان شايسته و نوراني محله با پدري كه حافظ و قاري قرآنكريم و معتمد و بزرگ محل بود ميشنيدم و احساس حقارت ميكردم كه چرا چند سالي سن من بيشتر نيست تا با او همسفر شوم.
ديدار آخربعد از شهادت محمد، مادرش از آخرين روزهاي قبل از اعزام پسرش برايمان روايت كرد: سر سفره ناهار نشسته بوديم كه محمد گفت: مامان! تو را به هر آنچه اعتقاد داري قسم ميدهم اگر من شهيد شدم سستي و ضعف نشان ندهي و ناله و شيون نكني. مادر شهيد بايد شجاع باشد. خودش هم انگار ميدانست آن ديدار، آخرين ديدار است. محمد در همان چند روز براي ديدن اقوام به روستا رفت و هميشه فكر و ذكرش اين بود كه در راه خدا شهيد شود.
در نهايت محمد اياسه در روند عمليات بدر به همراه پنج تن از همرزمانش به عنوان خطشكن به سمت نيروهاي عراقي حركت ميكنند كه سنگرشان توسط دشمن شناسايي و بمباران ميشود. هر پنج نفر به شهادت ميرسند و پيكرهايشان در ميان آتش حقد دشمن ميسوزد. مادر شهيد ميگفت: «من خدا را شكر ميكنم پسري كه به ما امانت داده بود را با شهادت از ما گرفت.» 16 اسفندماه 1363 روح ملكوتي محمد اياسه كه ديگر آرام و قرار ماندن در اين زمين خاكي را نداشت به سوي معبودش پر كشيد.