کد خبر: 736256
تاریخ انتشار: ۰۸ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۵:۲۳
«چريك نامدار انقلاب در آئينه توصيف همسر» در گفت‌وشنود با كبري سيل‌سپور
نيما احمدپور

شايد اگر قرار باشد روزي پرماجراترين مبارز يا چريك انقلاب انتخاب شود، گزينه‌اي شاخص‌تر از شهيد سيدعلي اندرزگو وجود نداشته باشد. او به‌رغم سادگي زندگي و انگيزه قوي ديني، گوي سبقت را از تمام كساني كه با چپ‌گرايي، ادعاي چريك بودن داشتند، ربود و تدبير و كاركرد مبارزاتي وي، همگان را حيرت‌زده كرد. چه سال‌ها كه شبح فعاليت‌ها، مسافرت‌ها و طرح‌هاي مبارزاتي سيد علي اندرزگو، ساواك را به هراس و تكاپو افكنده بود و آنان هرچه بر جست‌وجوي خويش مي‌افزودند، كمتر مي‌يافتند!

در گفت‌وشنودي كه پيش رو داريد، سركار خانم كبري سيل‌سپور، همسر و همراه چريك نامدار انقلاب، به بازگويي پاره‌اي از خاطرات مبارزاتي خويش پرداخته است، ماجراهايي كه جز اعجاب و حيرت را به خواننده منتقل نخواهد كرد. اميد آنكه مفيد و مقبول افتد.

با تشكر از جنابعالي كه وقت خودتان را در اختيار ما قرار داديد، طبعاً اولين پرسش ما در اين گفت‌وشنود، دانستن از چگونگي آشنايي و ازدواجتان با شهيد سيد‌علي اندرزگوست. لطفاً در اين ‌باره بفرماييد.

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم وبه نستعين. بنده اهل شميران هستم و شهيد بزرگوار سيدعلي اندرزگو، در حوزه علميه چيذر درس مي‌خواندند. حاج‌آقا موسوي پيشنماز مسجد محله بودند و در حوزه علميه چيذر درس مي‌دادند. شهيد اندرزگو توسط ايشان به خواستگاري من آمدند. آن موقع 16 سال بيشتر نداشتم. شهيد اندرزگو متولد ميدان غار تهران و بزرگ‌شده همان جا بودند. پدرشان تهراني و مادرشان اهل اصفهان بودند. ايشان چون فراري بودند، تنهايي به خواستگاري‌ام آمدند! بعد كه با ايشان ازدواج كردم، فهميدم شش سالي هست كه خانواده‌شان را نديده‌اند! روزي هم كه به خواستگاري‌ام آمدند، گفتند: من كس و كاري ندارم و در واقع از زير بوته به عمل آمده‌ام! به مادرم هم گفتند: شما بايد برايم مادري كنيد! ما هم تصور كرديم واقعاً ايشان كس و كاري ندارند.

درچه سالي و با چه شرايطي ازدواج كرديد؟

سال 1349 با هفت هزار تومان مهريه! با اين پول مي‌شد در آن سال به مكه رفت. يك ماه مانده به تولد حضرت زهرا(س) عقد كرديم و در روز تولد خانم فاطمه زهرا(س)، به منزل ايشان رفتم كه دو تا اتاق در چيذر بود. فرزند اولم چهار ماهه بود كه از اين خانه به يك خانه رهني در كنار خانه آقاي صدري از دوستان ايشان رفتيم. چهار ماهي هم آنجا بوديم كه شهيد آمد و گفت: بايد فرار كنم! اگر مايليد همراه من بياييد، والا بمانيد! كمي از اسباب‌ها را جمع كرديم و به قم رفتيم و بخشي از اسباب‌ها، در همان خانه رهني جا ماند! در قم در كوچه جوب‌شور خانه‌اي را اجاره كرديم. چند ماهي در آنجا زندگي كرديم، ولي خانه لو رفت و دوباره فرار كرديم و به تهران آمديم! اين بار اسباب و اثاثيه را هم نياورديم و فقط يك ساك برداشتيم!

خانواده شما هم، سابقه مبارزه با رژيم پهلوي را داشتند؟ به عبارت ديگر آيا با دشواري‌هاي مبارزه آشنا بوديد؟

بله، خانواده ما متدين بودند و گاهي حرف‌هايي درباره ظلم‌هاي رژيم پهلوي و قتل عام 15 خرداد و اين مسائل مطرح مي‌شد، مخصوصاً كشتار در حوزه علميه قم و مدرسه فيضيه، خيلي روي من تأثير گذاشته بود. بعدها فهميدم شهيد اندرزگو هم در قضيه ترور منصور دست داشته و موفق شده بود بگريزد. ايشان كارهايي مثل مرغداري مي‌كرد كه كسي متوجه نشود دارد چه مي‌كند! ايشان مدتي در قم درس طلبگي خوانده بود و موقعي كه بعد از يك سخنراني عليه رژيم، ساواك سعي كرد ايشان را دستگير كند، به تهران فرار كرد و در حوزه علميه چيذر مشغول تحصيل شد!

موقعي كه ازدواج كرديد روحاني بودند؟

خير، ولي بعد از عقد، لباس روحانيت پوشيدند. عمامه ايشان را هم مرحوم آقاي فلسفي در يكي از اعياد ديني در حوزه علميه چيذر، بر سرشان گذاشتند. از آن به بعد هم با نام شيخ عباس تهراني فعاليت مي‌كردند.

به هر حال موقعي كه از قم به تهران آمديم، ايشان شكل ظاهر خود را تغيير داد و از يكي از دوستانش ماشين پيكاني را قرض گرفت و به مشهد رفتيم. در آنجا باز مجبور شديم فرار كنيم و به زابل رفتيم كه از آنجا به افغانستان برويم و گذرنامه‌اي را درست كنيم و به عراق برويم و همان جا بمانيم. مسائل مختلفي كه شرحش مفصل است، پيش آمد و نتوانستند كارمان را درست كنند و خلاصه نتوانستيم برويم و در نتيجه به مشهد برگشتيم و به منزل يكي از دوستان ايشان كه در بازار كاسبي مي‌كرد، رفتيم. ايشان خانه را از قبل براي ما خالي كرده بود. پيرزني هم در يكي از اتاق‌هاي خانه زندگي مي‌كرد و بنده خدا، حواس درست و حسابي هم نداشت! شهيد تعدادي اسلحه داشت كه آورد و در باغجه دفن كرد و خودش دو‌باره به زابل رفت تا ببيند مي‌تواند براي افغانستان گذرنامه جور كند كه به عراق برويم.

اشاره كرديد هميشه وسايل را جا مي‌گذاشتيد و مي‌رفتيد. چگونه با يك بچه بي‌وسيله زندگي مي‌كرديد؟ اين كار سخت نبود؟

عادت كرده بودم. در مشهد صاحبخانه چيزهايي به ما داد. يك ماهي در اين خانه بودم كه يك روز خانم و آقايي كه بعداً فهميدم خواهر شهيد حسيني، نماينده سابق زابل و برادرشان بودند، دنبالم آمدند كه كار گذرنامه درست شده است و مرا به زابل بردند. يك ماهي هم آنجا بودم و شهيد اندرزگو آن طرف مرز بود. آن روزها فرزند دومم را باردار بودم و ناچار شدم دست پسرم مهدي را بگيرم و از رودخانه پرآبي عبور كنم! حس مي‌كردم كساني كه پول زيادي هم از ما گرفته بودند تا ما را از مرز عبور بدهند، قصد جان ما را دارند! وقتي به آن طرف رودخانه رسيديم، شهيد اندرزگو به سجده افتاد و خدا را شكر كرد كه من و بچه‌مان را نكشتند! بعد كه فهميد باردار هم هستم، ديگر بيشتر ناراحت شد!

در هر حال در يك ماهي كه در زابل بودم، بسيار به من سخت گذشت. مهدي اسهال خوني گرفت و اوضاع هم طوري نبود كه بتوانم مهدي را به دكتر ببرم. زن صاحبخانه برعكس شوهرش، آدم خيلي خوبي بود و به من و مهدي محبت مي‌كرد، اما شوهرش آدم ناتويي بود و حتي براي شهيد اندرزگو پيغام فرستاده بود زن و فرزندت را مي‌كشم و در همين خانه دفن مي‌كنم!

چرا؟

فكر مي‌كرد اگر دستگير شوم، او را لو مي‌دهم و از ترسش مي‌خواست ما را از بين ببرد! يك شب ساعت 11، 12 بود كه به اتاقم آمد و يك مشت قرص را جلويم گرفت و گفت: بايد بخوري! واقعاً وحشت كرده بودم و زدم زير گريه. اگر من مي‌مردم تكليف بچه‌ام چه مي‌شد؟ وقتي قرص‌ها را گرفتم و او رفت، صداي التماس زنش را شنيدم كه فرياد مي‌زد دست از اين كار بردار! اين زن حامله و فرزندش سيد است. آن شب به فاطمه زهرا(س) متوسل شدم كه اگر خودم هم از بين مي‌روم، فرزند شهيد اندرزگو بماند تا نسل او از بين نرود. آن شب تا صبح خوابم نبرد. صبح كه آن آقا سر كار رفت، انگار دنيا را به من دادند، چون مي‌دانستم تا شب برنمي‌گردد. اساساً وضعيت مشكوكي داشت. هر چه به شب نزديك مي‌شديم، دلشوره‌ام بيشتر مي‌شد. بالاخره در ساعت هشت كسي آمد و گفت: خانمي به اسم معصومه اينجاست؟ آمده‌ام ايشان را ببرم. شهيد اندرزگو براي من با نام معصومه شناسنامه گرفته بود. به هر حال سريع ساك و بچه را برداشتم و دنبال آن آقا راه افتادم. انگار از قفس فرار كرده بودم. پرواز مي‌كردم. آن آقا قدم‌هاي بلندي داشت و مجبور بودم دنبالش بدوم! يك شب مهتابي بود و الان كه فكرش را مي‌كنم كه چطور به او اعتماد كردم و دنبالش راه افتادم، واقعاً حيرت مي‌كنم! خانم صاحبخانه گريه مي‌كرد و مي‌گفت: همين كه مي‌بينم از خانه من سالم مي‌روي، خدا را شكر مي‌كنم! خيلي راه رفتيم. واقعاً با فرزندي در شكم و دست بچه در يك دستم و ساك در دست ديگرم، بسيار كار دشواري بود. بالاخره به خانه‌اي رسيديم و در زد. چشمم كه به شهيد اندرزگو افتاد، انگار خدا دنيا را به من داد. لحظه عجيبي بود. شهيد گفت: «خانم! بدان لطف آقا امام زمان(عج) بود كه شما را دو‌باره به من برگرداند.‌» اين را مي‌گفت و مثل ابر بهاري گريه مي‌كرد! بسيار به اهل بيت(ع) علاقه و اعتماد داشت. ايشان گفت: «فردا بايد برگرديم مشهد، اينجا همه دشمن هستند! مي‌خواستند شما را از بين ببرند!»

ايشان چند سلاح كمري و خشاب داشت. در پاسگاه‌هاي بين راه، مسافران را به خاطر مواد مخدر و ترياك حسابي مي‌گشتند. اسلحه‌ها را در بقچه‌اي گذاشتيم و آن را به كمرم بستم و چون حامله بودم خيلي به چشمم نمي‌آمد. در وسط راه، ايشان نگران من و بچه در شكمم بود و دائماً مي‌پرسيد: حالم خوب است؟ در يكي از پاسگاه‌ها مسافرها را پياده كردند كه بگردند. شهيد اندرزگو مثل هميشه به فاطمه زهرا(س) متوسل شد و به طرف رئيس پاسگاه رفت و اشاره به من كرد و گفت ايشان باردار است و حالش خوب نيست! رئيس پاسگاه هم گفت خانم را به قهوه‌خانه ببر، چاي يا آبي به او بده تا مسافرها را بگرديم. بعد بياييد و سوار شويد. ما هم رفتيم و در قهوه‌خانه نزديك پاسگاه آب و چاي خورديم! شهيد اندرزگو منقلب شد و گفت: «نگفتم مادرم فاطمه زهرا(س) نجاتمان مي‌دهند!»

نزديك غروب هم به پاسگاه ديگري رسيديم و از تاريكي هوا استفاده كردم و در گوشه‌اي پنهان شدم تا همه مسافرها را گشتند و بعد آمدم و سوار ماشين شدم. بعد هم به مشهد رفتيم و تا هنگام شهادت ايشان، در آنجا بوديم. البته در آن چند سال، آن‌قدر خانه عوض كرديم كه تعدادشان يادم رفته است! حتي اميد اين را هم نداشتيم كه يك سال كامل بتوانيم در خانه‌اي بمانيم. هر سه فرزندم در مشهد به دنيا آمدند و چون كسي را نداشتم، وضع حمل و همه كارهايم به عهده خودم بود و هميشه چند روز بعد از وضع حمل بلند مي‌شدم و به كارهايم مي‌پرداختم! الان كه فكرش را مي‌كنم مي‌بينم خدا چه زور و قوتي به من داده بود. هميشه هفته اول پس از زايمان، شهيد در خانه مي‌ماند و كمك مي‌كرد و بعد دنبال كارهايش مي‌رفت! بسيار انسان رئوف و بزرگواري بود.

هنگام اقامت در مشهد شهيد اندرزگو به چه شكل به فعاليت‌هايشان ادامه دادند؟

حداقل هر سه چهار ماه يك بار به تهران يا شهرهاي ديگر مي‌رفت، اسلحه جا به جا مي‌كرد و قول و قرارهاي مبارزاتي و سياسي مي‌گذاشت. يك بار هم به مشهد و يك بار به مكه رفت كه اسلحه بياورد. اين سفرها طولاني بودند. سفر لبنان تقريباً چهار ماه طول كشيد. مي‌گفت: در مكه به اندازه 200 نفر كار كرده است!

شما در جريان فعاليت‌هاي ايشان بوديد؟

چيزهايي را به شكل كلي مي‌گفت، ولي از جزئيات حرفي نمي‌زد. هر وقت قرار بود مأموريت خطرناكي برود يا اسلحه جا به جا كند، به من مي‌گفت دعا كن. خودش هم اهل دعا و ذكر دائمي بود. اسلحه‌ها را در زنبيل مي‌گذاشت و رويش تخم‌مرغ، مرغ و اين چيزها را مي‌چيد. بسيار شجاع و پر دل و جرئت بود.

شما هم در جا به جايي اسلحه كمك مي‌كرديد؟

چند باري كه از من خواست، اين كار را برايش كردم. گاهي هم از ما مي‌خواست همراهي‌اش كنيم و مي‌گفت با زن و سه تا بچه كه باشم كسي به ما شك نمي‌كند!

چگونه آن شرايط پرفشار را با سه تا بچه تحمل مي‌كرديد؟

از اول مي‌دانستم زندگي‌ام عادي نيست و بايد دائماً فرار كنيم. مي‌دانستم دارم با كسي زندگي مي‌كنم كه مي‌گفت: تير خلاص را من به منصور زدم و فرار كردم! با اين همه در كنار شهيد آرامشي را تجربه مي‌كردم كه بعدها هرگز در زندگي‌ام تكرار نشد. ايمان، توكل و آرامش او زندگي‌ام را از شادي و خوشبختي‌اي پر مي‌كرد كه پس از شهادتش ديگر هرگز تجربه نكردم! آن روزهايي كه اسلحه‌ها را به شكمم مي‌بستم و از پاسگاه‌ها رد مي‌شديم يا مي‌دانستيم خانه لو رفته است و بايد فرار كنيم، بسيار بيشتر از امروز كه در اين اتاق نشسته‌ام آرام و قرار داشتم و دلم بسيار آرام‌تر بود. طوري مي‌گفت مي‌دانم مادرم حضرت زهرا(س) كمكمان مي‌كند كه گويي خود حضرت حضور داشتند! ارتباط خاص او با ائمه اطهار(ع) به او آرامش عجيبي مي‌داد و همين آرامش را به اطرافيان هم منتقل مي‌كرد.

ظاهراً ايشان طرح ترور شاه را هم كشيده بود. از اين موضوع چيزي مي‌دانيد؟

بله، آن روزها يك تلويزيون كوچك داشتيم كه ساواكي‌ها آن را شكستند و به عنوان يادگاري از آن روزهاي پرالتهاب، آن را نگه داشته‌ام. تلويزيون روشن بود و داشت اخبار ورود كارتر به ايران را نشان مي‌داد. گفتم: «چرا شاه را كه منشأ همه بدبختي‌ها و فسادهاست نمي‌كشي؟» گفت كه شش ماه تمام روي طرح ترور شاه كار كرده، ولي متأسفانه نقشه‌اش لو رفته است و حالا دوباره دارد طراحي مي‌كند! مي‌گفت پهلوي را يا با دست خودم نابود مي‌كنم يا با خون خودم! يك بار ديگر هم اخبار را تماشا مي‌كرد كه گفت يك روزي در اين مملكت جمهوري اسلامي مي‌شود و خداوند همه مردم از عالِم تا آدم عادي را، امتحان مي‌كند!

دقيقاً با همين تعبير جمهوري اسلامي؟

بله، مي‌گفت آقاي خميني به ايران خواهند آمد. آن روزها حرف‌هايش را خيلي جدي نمي‌گرفتم، ولي بعد ديدم تك‌تك پيشگويي‌هايش درست از كار در‌آمدند. يك بار هم گفت آقايي به نام سيد‌علي رئيس‌جمهور خواهد شد! گفتم نكند خودت را مي‌گويي؟ گفت نه، آن موقع من نيستم! منظورش رهبر معظم انقلاب حضرت آيت‌الله خامنه‌اي بود كه با ايشان صميميت زيادي هم داشت.

از طرح ترور شاه مي‌گفتيد.

بله، مي‌گفت از لبنان اسلحه‌هايي را آورده‌ام كه مي‌توانم از روي پشت‌بام خانه‌مان، كاخ شاه را نشانه بگيرم! سراپا كينه نسبت به رژيم پهلوي بود و به چيزي جز نابودي رژيم پهلوي رضايت نمي‌داد.

يكي از نكات عجيب شهادت ايشان اين است كه در دشوارترين دوره‌هاي فشار ساواك كه كسي نمي‌توانست نفس بكشد، ايشان حتي يك بار هم به دام ساواك نيفتاد، ولي در سال 57 كه مبارزات مردم به اوج خود رسيده بود، به آن شكل مشكوك توسط ساواك از پا در‌آمد. خبر شهادت ايشان چگونه به شما رسيد؟ خودتان چه تحليلي از اين موضوع داريد؟

بله، اين موضوع براي من و پسرهايم هم عجيب بود. البته بعدها به مسائلي پي برديم كه واگذار به روز حساب و جزا و سكوت مي‌كنيم! شانزدهم ماه رمضان سال 57 شهيد اندرزگو به تهران رفت و در نوزدهم در خيابان سقاباشي به دام ساواك افتاد و شهيد شد! آن روز تلفني با من حرف زد و از آنجا كه تلفن خانه ما كنترل مي‌شد، مأموران ساواك شبانه از در و ديوار خانه ما بالا آمدند. همسايه‌ها مي‌بينند كه آنها دارند از ديوار بالا مي‌آيند و به حساب اينكه دزد هستند، سر و صدا راه مي‌اندازند و آنها مي‌روند و فردا صبح مي‌آيند و خانه را محاصره مي‌كنند. نمي‌دانستم ايشان در خيابان سقاباشي شهيد شده است. بعد از محاصره خانه چند مأمور مرا به كوي طلاب كه در آنجا يك قطعه زمين داشتيم، بردند. تصور مي‌كردند در آنجا اسلحه چال كرده‌ايم، در حالي كه اين‌طور نبود. شهيد گفته بود چيزي را در خانه جاسازي نمي‌كند كه در و ديوار را خراب نكنند و هر چه را كه داشت در كارتن ريخت و گذاشت كنار جا‌كتابي! ساواكي‌ها هم آنها را برداشتند و بردند.

چه بودند؟

بي‌سيم، اسلحه و چند راديوي كوچك.

كي شما را به تهران آوردند؟

سه روز بعد. در اين فاصله نه اجازه مي‌دادند براي خريد بيرون بروم، نه مي‌گذاشتند كسي به ما غذايي، چيزي برساند! همه در و همسايه‌ها را هم ترسانده بودند. بچه‌ها را با چند سيب كه در خانه داشتم، سير مي‌كردم! آن روزها خيلي نترس بودم. آمدم و به آنها گفتم: بايد به حرم امام رضا(ع) بروم. شهيد بارها به من گفته بود ما پناهنده امام رضا(ع) هستيم. ساواكي‌ها تصور كردند جايي مي‌روم كه به وسيله من مي‌توانند افراد ديگري را دستگير كنند و اجازه دادند به حرم برويم. به بچه‌ها گفتم: كاري به من نداشته باشند و شروع كردم به داد زدن! مي‌دانستم ساواكي‌ها پشت سرم هستند، براي همين بلند بلند حرف مي‌زدم كه آنها هم بشنوند. گفتم: «يا امام رضا! دشمن آمده و وسط خانه من نشسته است! مگر ما غير از شما كسي را داريم؟ من با اين بچه‌هاي كوچك چه كرده‌ام كه اين‌طور به خانه‌ام بريزند و اين بلاها را بر سرم بياورند؟» بعد از يكي دو ساعت با روحي آرام و خاطري آسوده دست بچه‌هايم را گرفتم و به خانه برگشتم.

مأموران ساواك درخانه شما چند نفر بودند؟

10، 15 نفري داخل خانه بودند و عده‌اي هم بيرون خانه! حتي اجازه نمي‌دادند از اتاقي به اتاق ديگر بروم! بچه‌ها را هم كه به دستشويي مي‌بردم، جلوي در دستشويي كشيك مي‌دادند. واقعاً خسته شده بودم و فقط به ائمه اطهار(ع) متوسل مي‌شدم. دلم واقعاً شكسته بود و بارها كمك ائمه را به خود و بچه‌هايم حس مي‌كردم.

به هر حال همراه با چند كماندو من و بچه‌هايم را سوار ماشين كردند و به تهران آوردند. در راه خيلي به من سخت گذشت، چون بچه كوچك داشتم و بايد كهنه‌اش را عوض مي‌كردم. بچه‌ها كوچك بودند و نمي‌توانستند خود را كنترل كنند. هر چه فكر مي‌كنم نمي‌توانم سر دربياورم آن همه صبر و تحملي كه خدا به من داده بود كجا رفته است؟

يكراست به تهران آورده شديد؟

خير، وسط راه در آمل من و بچه‌هايم را به سلول انفرادي بردند و بعد از نماز صبح ما را به تهران آوردند و يكراست به زندان اوين بردند. بچه‌ها بي‌تابي مي‌كردند. همان روز پدر و مادرم را خواستند كه بيايند و بچه‌ها را ببرند و فقط بچه شيرخواره‌ام پيش من ماند! البته شيرم خشك شده بود. من و كودك شيرخواره‌ام راهي سلول شماره 29 شديم!

چه موقع متوجه شديد ايشان شهيد شده‌اند؟

در بازجويي‌ها فكر مي‌كردم ايشان فرار كرده است، چون بارها ديده بودم چقدر زرنگ است. هميشه هم مي‌گفت من زنده به دست ساواك نمي‌افتم! چند ماهي در زندان بودم و فرزندم گرسنه بود و دائماً گريه مي‌كرد. يك شب سربازي جلوي سلول آمد و گفت: «آخر اين بچه چرا اين‌قدر گريه مي‌كند؟» گفتم: «گرسنه است، اين پتوهايي هم كه به ما داده‌اند پر از شپش است، آدم بزرگ در اين شرايط از پا درمي‌آيد، يك طفل شيرخوار چه جوري تاب بياورد؟» سرباز خجالت كشيد و رفت يك تكه نان آورد. گفتم: «بچه شيرخوار كه نمي‌تواند نان بخورد!» رفت و يك شيشه شير پاستوريزه و كمي نبات آورد و گفت: به كسي نگوييد اينها را به شما داده‌ام! خودم زن و بچه دارم و دلم برايتان مي‌سوزد. در زندان اوين از صبح تا شب ذكر مي‌گفتم كه بتوانم آن شرايط دشوار را تحمل كنم. بالاخره از اوين آزاد شدم و به خانه پدري رفتم. آنها از شهادت شهيد اندرزگو خبر داشتند. وقتي نحوه شهادت غريبانه‌اش را برايم گفتند، بسيار متأثر شدم! هنوز هم يادآوري اين ماجرا به‌شدت ناراحتم مي‌كند.

از پسرهايتان بگوييد. الان چه مي‌كنند؟

دو تا از آنها روحاني هستند و هر كدام يكي از ويژگي‌هاي پدرشان را دارند. شهيد آرزو داشت بتواند روز آزادانه روضه دهه محرم را برپا كند و امروز اين آرزويش را برآورده كرده‌ايم و در دهه دوم محرم روضه داريم كه اغلب پسرهاي خودش منبر مي‌روند. اميدوارم كه امروز بسياري از آرزوهايش محقق شده باشد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار