آدرس اين خانه را از مسئولان حوزه 320حضرت نرجس(س) گرفته بوديم و حالا كه تا غروب آفتاب فاصله چنداني نداريم، ديدن نام و تصوير شهدا در ابتداي كوچهها، نسيم خنك امنيت را برايمان به ارمغان ميآورد. صداي اذان كه پخش ميشود، به مغاز سنگكي ميرسيم كه گويا پدر شهيد جاويدالپيكر عليرضا آشوري 50 سال و تا زمان حيات در آن مشغول به كار بوده است. از ميوه فروش همسايه آدرس منزل مادر شهيد را ميپرسيم و كمي بعد خودمان را مقابل خانه آشوريها ميبينيم. در كه باز ميشود پلههاي قديمي و پيچ در پيچ ما را به طبقه فوقاني هدايت ميكند. مادر شهيد با قد خميده و دست به عصا به استقبالمان ايستاده است. سالها هجران و فراق پسر مفقودالاثرش پير و رنجورش كرده، اما در چهرهاش صبر و صلابتي را ميبينيم كه حديث بهشت زير پاي مادران است را برايمان تداعي ميكند. با استقبال گرم مادر شهيد و خواهر شهيد به اتاق پذيرايي هدايت ميشويم. اتاقهايي تو در تو اما ساده و با صفا.
رزق حلال
صغري مير آب مادر شهيد عليرضا آشوري با لهجه مشهدياش ميگويد: 55 سال پيش به اتفاق همسر مرحومم به تهران آمديم. همسرم نانوا بود و نان حلال بر سفره خانواده ميگذاشت و نتيجه اين رزق حلال پرورش يك فرزند شهيد بود. من چهار پسر و دو دختر دارم كه عليرضا فرزند چهارمم بود. همسرم فردي انقلابي بود و به اتفاق پسرانم در تظاهرات عليه رژيم پهلوي شركت ميكردند، به رزق حلال خيلي اهميت ميداد فرزندانمان را با محبت اهل بيت(ع) تربيت ميكرديم. پسرم عليرضا هم با اينكه 17 سال بيشتر نداشت اما عاشق مكتب عاشورايي امام خميني(ره) شده بود. بدون اينكه از ما كه والدينش بوديم امضا بگيرد راهي جبهه شد. خودش دوست داشت به جبهه برود. داوطلبانه از بسيج اعزام شده بود، سال 63 به كردستان رفت و چهار ماه در آنجا بود.
برادر جانباز
مادر شهيد آشوري در ادامه از دفاع ساير فرزندانش از كشور اسلامي ميگويد: حضرت امام فرمان داد كه هر كس ميتواند به جبهه برود. من هم فرزندم را براي خدا هديه فرستادم. غير از عليرضا، پسر بزرگم محمد آشوري هم هشت سال در جبهههاي انديشمك و دزفول بود، او كه الان پاسدار بازنشسته و جانباز 20 درصد است از اثرات تركش چهار ماه در بيمارستان بقيه الله بستري بود. ريههايش شيميايي است، اما درصد جانبازياش را كم دادند. اگر همان زمان كه جانباز شده بود دنبال درصد جانبازياش ميرفت درصد بيشتري ميگرفت. الان پسرم سرطان روده دارد كه با جراحي و درمان تحت كنترل است. دو پسر ديگرم نيز سربازيشان را در جبهه بودند.
مادر مفقودالاثر بودن يعني دلواپسي
اين مادر شهيد 30 سال چشم انتظاري آمدن پيكر فرزندش را به زيبايي به تصوير ميكشد و ميگويد: مادر بودن يعني دلواپسي. اگر بچهات بيرون برود دل توي دلت نيست. اگر مادري از بچهاش خبر نداشته باشد سخت است، سالها چشم به در ماندن تا خبري از فرزندنت بيايد. من طي همه اين سالها دلم را با ذكر و ياد ائمه اطهار خوش كردم. به ياد صبر حضرت زينب(س) آرام ميگيرم و روح پسر شهيدم آرامم ميكند. پسرم عليرضا مؤمن و متدين بود هميشه مسجد ميرفت. اگر خوب نبود خدا او را به قرباني قبول نميكرد بچه من به راه خدا رفت خوشا به سعادت او، كاش پسران ديگرمان مثل او در راه خدا ميرفتند، فقط خدا قبول كند.
حقوق كارگري براي رضاي خدا
پسرم در كودكي هم كار ميكرد و هم درس ميخواند. مهربان و دلسوز بود. به فكر اعضاي خانواده بود. در مغازه نانوايي پدرش كار ميكرد به نمازش خيلي اهميت ميداد. او با كارگري 30 هزار تومان پول جمع كرده بود و به دايياش قرض داد تا خانه بخرد. گفته بود اگر شهيد شدم اين پول را از دايي نگيريد تا خانه بخرد، روزههايي را كه نگرفته بود18روز بود. در جبهه با پسر دايياش بود. به پسردايياش گفته بود اگر من شهيد شدم تو روزه قضايم را بگير و اگر تو شهيد شدي من قضاي روزه تو را ميگيرم. بعد از شهادتش يك ساك از لباس او را به ما دادند. به گفته پسردايياش، عليرضا در شب عمليات موهاي خودش را اصلاح كرده و حنا گذاشته بود تا خودش را براي شهادت و ملاقات با خداوند آماده كند.
مفقودي در باتلاق
مادر شهيد ادامه ميدهد: عليرضا در 22 بهمن سال 64 در عمليات والفجر8 مفقودالاثر شد. پسردايياش هم در همان عمليات مجروح شده بود. به گفته همرزمانش عليرضا در باتلاق مفقودالاثر شد و سالها چشم انتظارش هستيم. هنگام خداحافظي به ما ميگفت گريه نكنيد. پسرم داخل اتوبوس دستش را برايم تكان داد و خداحافظي كرد و رفت. به او گفتم پسرم حالا كه داري جبهه ميروي هدفت خدا باشد. گفت هدف ما خدا است، هدف شما هم خدا باشد. عليرضا در عمليات آمادهتر از همه بود. خيلي براي جهاد در راه خدا شوق داشت. ميگفت هدفمان خدا باشد خود خدا هم او را انتخاب كرد.
صبري خدايي
خدا صبر ميدهد. اوايل بيتابي ميكردم اما خدا صبرم داد. چارهاي ندارم شايد در خيابان ميافتاد و از دنيا ميرفت اينكه پسرم به راه خدا رفت برايم افتخار است، خوشا به سعادت پسرم. درست است كه 30 سال چشم انتظار آمدن حداقل خبري يا تكهاي از پيكر فرزندم هستم. عليرضا 18 سال داشت كه به شهادت رسيد. نوجوان بود كه شهيد شد و اگر زنده بود الان 48 سال داشت. 30 سال است هر ثانيه را به عشق آمدنش انتظار ميكشم، اما خواست خداست كه او براي هميشه در نظر من همان نوجوان زيبا روي لاغر اندام باشد. خدا همه مادران شهداي گمنام را صبر دهد.
فرازي از وصيتنامه شهيد عليرضا آشوري
اي خداي من اين حقير، نداي هلمن ناصر ينصرني امام حسين(ع) كه از حلقوم پاك امام خميني (ره) كه فرمود: جوانان عزيز بروند و اين مسئله جنگ را زود حلش كنند شنيدم و لبيك گفته و راهي جبهه شدم و تا آخرين قطره خونم ايستادگي كردم. خدايا به وحدانيتت قسم از هر ظالم متنفر هستم و حتي با آن ستمگر كه از خويشان باشد ميجنگم با آنهايي كه با تو در جنگ و ستيز هستند ميجنگم و با آنهايي كه با تو دوست هستند دوستي ميكنم.
هموطنان عزيز خيلي بايد مواظب اين منافقان از خدا بيخبر باشيم تا بين ما و ملت اختلاف نيندازند و بايد قدر امام خميني (ره) و روحانيت متعهد پيرو خط امام را بدانيد كه اينها بودند ما را از لجنزارها و ظلمتها به روشنايي هدايت كردند. هموطنان عزيز خيلي بايد مواظب باشيم دشمن چون ديد كه ديگر نميتواند اسلام را و انقلاب را از بين ببرد الان فتنههايي دارند ميكنند و اگر الان پيروز نشدند لااقل 10 سال ديگر بايست پيروز شوند كه ما با دست در دست هم دادن دشمن را نابود كنيم.
پس از عرض سلام خدمت پدر و مادر مهربانم اميدوارم از من راضي باشيد. شما اي مادر كه در دامن پاكت و با شير پاكت مرا پرورش دادي كه عشق و لقاء الله در آن بود و مرا به رفتن به جبهه و ياري رساندن به امام حسين(ع) واداشتي كه از نظر من بهترين راه است و از شما برادران تقاضا دارم كه راه مرا ادامه دهيد و نگذاريد كه خون شهيدان پايمال شود و شما خواهران حزبالله با رعايت كردن حجاب سنگر خود را حفظ كنيد و فرزنداني پرورش دهيد كه عاشق اسلام و امام حسين باشند و سربازي از سربازان اسلام باشند و ديگر عرضي كه دارم اين است كه 18 روز روزه قضا دارم كه نماز قضا براي من حقير به جا آوريد. ديگر عرضي ندارم جز پيروزي رزمندگان اسلام.
خدايا خدايا ستارهها كه رفتند تو خورشيد را نگه دار - عليرضا آشوري 22/ 11/ 64