کد خبر: 718828
تاریخ انتشار: ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۱۶:۰۸
پديده «برج عاج‌نشيني روشنفكران» در سال‌هاي منتهي به انقلاب از منظر بانوي ادبيات ايران
شاهد توحيدي

94 سال پيش در ارديبهشت ماهي اينچنين، زنده ياد دكتر سيمين تاجِ دانشور، درشيراز چشم به جهان گشود.تخصص او زيبايي‌شناسي بود. با جلال آل احمد، همسر شد و اين زوج تاكنون و در حيات و ممات خويش، بخشي از فرهنگ و تاريخ اين مرز و بوم را ساخته‌اند.

اين دو به رغم آنكه از جنبه‌هاي گوناگون با يكديگر تفاوت داشتند، اما بي‌ترديد از هم تأثير نيز پذيرفتند و در بسياري از عرصه‌ها نيز، بسان يكديگر مي‌انديشيدند. آنان با روشنفكران از هرمرام و نحله‌اي، ارتباط نزديك و صميمانه داشتند و اين جماعت را در تمام ابعاد و جنبه‌هاي رفتاري خويش، به نيكي مي‌شناختند. در بزنگاه‌هاي اقدام و خطر، نقاط ضعف و قوت ايشان را از نزديك ديده بودند و مي‌دانستند كه آيا از اين امامزاده مي‌توان اميد معجزتي داشت يا نه؟ آل‌احمد از سر مسئوليت‌شناسي يا شتاب و يا هر خصيصه ديگري، در دوران حيات خويش و در واپسين گام آن «خدمت وخيانت روشنفكران» دوران خود را به تحليل نشست. شايد سيمين در آن دوران، تاختن به روشنفكران را به سياق شوي خويش بر نمي‌تابيد، چه اينكه از طبعي نرم و ملايم برخوردار بود، اما روزگار به او فرصت داد تا 43 سال بعد از جلال را نيز نظاره‌گر باشد و به كارنامه روشنفكري پس از او نيز به ديده نقد و عبرت بنگرد. در اين ميان و به طور مشخص، او شاهد رفتار و وزن روشنفكران در رخداد عظيم انقلاب اسلامي نيز بود و به ميزان صحت هرآنچه جلال در12 سال پيش از آن بركاغذ آورده بود، ايمان آورد.

در آغازين ماه‌هاي پيروزي انقلاب و در آزادي مطلقي كه اين رخداد عظيم براي تمامي ارباب فكر و قلم اعم از «آزمند» و «بي‌طمع» پديد آورده بود، مجله‌اي هفتگي منتشر مي‌شد به نام «اميد ايران». سردبيري اين هفته‌نامه را عليرضا نوري‌زاده بر عهده داشت كه در آن دوران تقريباً از تمتع در اردوگاه رهبر انقلاب نااميد شده و به آيت‌الله سيد‌كاظم شريعتمداري و حزب نو تأسيس او پيوسته بود. وي در اميد ايران، بيشتر بيم‌هاي روشنفكران نااميد از انقلاب و تحذيرهاي آنان از استبداد و اختناق پيش روي را پوشش مي‌داد و بلندگويي براي پس زمينه‌هاي ذهني اين طيف شده بود. نوري‌زاده در نوزدهمين شماره مجله‌اش، گفت‌وشنودي از دكتر سيمين دانشور را به چاپ رساند كه به لحاظ روح و محتوا، با مصاحبه‌هاي مجله‌اش با چهره‌هايي چون شاملو، مؤمني، عنايت و... الخ، تفاوتي ماهوي داشت. دانشور در مصاحبه‌اش، روشنفكران را طرف انتقاد خود كرده و آنان را به برج عاج‌نشيني و بي‌خبري متقابل از مردم متهم كرده بود. اين گفت‌وگو، شايد از معدود فرصت‌هايي بود كه وي در اينباره به بيان مكنونات قلبي خويش پرداخته است، چه اينكه او اولاً كم‌سخن بود و ثانياً سياسي نبود. در سالروز ميلاد بانوي ادبيات ايران، مروري تحليلي بر اين سند تاريخي، بهنگام و آگاهي‌بخش به نظر مي‌رسد. اميد آنكه مقبول افتد.

مردم نه نوشته‌هاي روشنفكران را مي‌خواندند، نه سخنشان را مي‌شنيدند

شايد يكي از وجوه مشترك آل‌احمد و همسرش در انتقاد از روشنفكران وطني، بي‌توجهي آنها به ظرفيت‌ها و نيز كاركردهاي گسترده دين در ميان بدنه جامعه ايراني است. توجه جلال از اوايل دهه 40 بدين نكته جلب و به مرور زمان، اين گرايش و انتقاد در آثار او پررنگ‌تر شد. در نهايت نيز او با همين انديشه از دنيا رفت. 10 سال گذشت و سيمين دانشور شاهد رخ دادن انقلابي در ايران بود كه نهاد دين و متوليان آن در تكوين و رهبري اين رخداد، دست بالا داشتند. خردادماه 58 و مصاحبه با اميد ايران براي همسر جلال فرصتي بود كه انتقاد شوي خويش از اين طيف را، به زباني ديگر تكرار كند:

«متأسفانه روشنفكران از عامل مبارزه مذهب در ميان توده مردم غافل ماندند و آنها كه دست به قلم داشتند، با وجودي كه از مردم واقعي دفاع مي‌كردند و منعكس‌كننده دردها و محروميت‌هاي همان مردم بودند، اما آن مردم نه نوشته‌هاي آنها را مي‌خواندند، نه سخنشان را مي‌شنيدند و نه به آنها دسترسي داشتند و شكاف عميقي ميان مردم واقعي و روشنفكران فاصله انداخته بود. يادتان كه است در سنگال با بوق و كرنا شهر فرح ساختند، اما در سراسر ايران حلبي‌آباد، حصيرآباد، زاغه و كپرنشين فراوان بود و گروهي از روشنفكران جامعه‌شناس هم در اين باره تحقيق و نتيجه تحقيقاتشان را هم منعكس كردند، اما تنها كساني كه دسترسي به آن تحقيقات نداشتند، همان كساني بودند كه مورد تحقيق قرار گرفته بودند! در حقيقت روشنفكران سر همديگر را مي‌تراشيدند و براي همديگر مي‌گفتند و مي‌نوشتند، هر چند موضوع گفته‌ها و نوشته‌هايشان مردم و دفاع از آنان بود. شك نيست سانسور و اختناق اين شكاف ميان روشنفكر و مردم را عميق‌تر مي‌كرد، چه روشنفكران ناچار به زباني حرف مي‌زدند و مي‌نوشتند كه فقط خودشان و اقرانشان مي‌فهميدند. طبيعي است وسايل ارتباط جمعي، مخصوصاً تلويزيون ـ كه اين آخري‌ها گسترش سرطاني پيدا كرده بود ـ هرگز منعكس‌كننده مقاومت‌ها و مبارزات روشنفكرانه يا تحقيقات و نوشته‌هاي آنان نبود. وقتي فيلم گنج قارون آن همه تماشاچي از توده‌هاي مردم را به سينماها كشانيد، در حالي كه اثري بود كاملاً ضد‌روشنفكري يا وقتي فيلمي از مراسم حج آن همه تماشاچي از مردمي را كه هيچ‌گاه پايشان به سينما باز نشده بود، جلب سينما كرد، روشنفكران بايد مي‌دانستند كار از كجا خراب است».

روحانيت مي‌دانست بايد مبارزه را از مساجد شروع كند

سيمين دانشور تا قبل از آشنايي و ازدواج با جلال آل‌احمد، به لحاظ خاستگاه و پيشينه خانوادگي، نه شناختي از روحانيت داشت و نه ارتباطي با آنها. ازدواج با آخوندزاده‌اي كه خود در دوراني از پدر و هم‌سلك‌هاي او بريده بود، اين امكان را براي او به وجود آورد. او در طول 20 سال زندگي با جلال، ارتباط با چهره‌هاي پيشرو وروشن انديش روحاني از قبيل آيت‌الله سيد‌محمود طالقاني، امام موسي صدر و برخي ديگر از همگنان آنان را تجربه كرد و به ساحتي نوين از شناخت و آگاهي رهنمون شد. او پس از انقلاب به اين باور رسيد كه اعتماد جلال به توانايي‌هاي اين صنف در شكستن شاخ سلطنت، بي‌جا نبوده و عملاً اين قشر در قياس با روشنفكران، گوي سبقت و نفوذ اجتماعي را ربوده است:

«روحانيت مي‌دانست بايد مبارزه را از مساجد شروع كند، همان كاري كه در الجزاير هم كردند و مردم هر چه بيشتر ستم مي‌ديدند، بيشتر به روحانيت پناه مي‌بردند. دوستاني كه از زندان‌هاي سياسي خلاص مي‌شدند مي‌گفتند تعداد زندانيان مذهبي و روحاني سياسي روزبه‌روز زيادتر مي‌شود. با اين مقدمات بود كه روحانيت نقش عظيم خود را در انقلاب آغاز و ايفا كرد، زيرا توانست توده‌هاي مردم ستمديده و در جهل نگه‌ داشته شده را بسيج كند. روشنفكران هم بر كار درست روحانيت صحه گذاشتند و با همگامي آن را تأييد كردند.

با روي آوردن روحانيون به عوامل مترقي مذهب اسلام، جوان‌هاي بسياري با مذهب آشتي كردند. هرگز نمي‌توان نقش برون‌مرزي مبارزات مردم فلسطين و درون‌مرزي حسينيه ارشاد، روحانيون مبارز و مساجد را انكار كرد. تلاش جوان‌ها و شهادت غرورآفرينشان جنبش انقلابي را سريع‌تر و توان انقلابي را روزبه‌روز گسترده‌تر كرد. جوان‌ها خانواده‌هايشان را راه انداختند. يك انقلاب خانوادگي با پشتوانه مذهبي و جوانان آنقدر آمادگي داشتند و نبض انقلاب به‌قدري تند مي‌زد كه هيچ‌كس درنگ نكرد، البته غير از عوامل سرسپرده دستگاه حاكمه، استبداد و امپرياليسم. ديديم همه مردم اين عوامل را به زانو درآوردند».

جلال مي‌گفت: حاج‌آقا روح‌الله كسي است كه مي‌تواند پشت استعمار را به خاك بمالد

دقيقاً مشخص نيست كه شخص جلال از چه دوره‌اي با نام و آوازه «حاج آقا روح‌الله خميني» به عنوان يكي از علما و مدرسين مبرز و البته مراجع بعدي حوزه قم آشنا شد. قدر مسلم اينكه پدرش آيت‌الله سيداحمدطالقاني و شوهر خواهرش حجت‌الاسلام شيخ حسن دانايي، از آشنايان و مرتبطان ديرين آيت‌الله خميني در تهران و قم بوده‌اند. روايت رسمي و نسبتاً متواتر اين است كه امام خميني پس از درگذشت آيت‌الله سيد‌احمد طالقاني، براي او مجلس فاتحه‌اي برقرار كرد و در پي آن و با دلالت شيخ حسن دانايي، جلال و شمس براي تشكر از باني مجلس به منزل ايشان رفتند. مشاهده صلابت و زمان آگاهي امام درآن جلسه براي جلال بس دلنشين و اميدبخش بود و از همان زمان بدين باور رسيد كه مي‌تواند براي ايجاد يك تغيير جدي سياسي و اجتماعي، به اين مرجع نويافته اعتماد كند. او اين باور را اينگونه به همسر خويش منتقل ساخته بود:

«در اواخر عمر، توجه جلال به عامل مبارزه‌اي مذهب و درد دين داشتن جلب شده بود و با مرحوم دكتر علي شريعتي حرف و سخن‌ها داشت و چند‌بار هم به قم رفت و خدمت امام خميني ـ كه صاحب درد بودند ـ رسيد. جلال مي‌گفت حاج‌آقا روح‌الله كسي است كه مي‌تواند پشت استعمار را به خاك بمالد. جلال گفتار امام خميني را در كتاب خدمت و خيانت روشنفكران به علت مبارزه ايشان با امپرياليسم امريكا و كاپيتولاسيون آورده و بدين‌وسيله هوشياري روحانيت را نشان داده است، اما اينكه از كتاب «اي جلال‌الدوله» نقل كرده است، تصور مي‌كنم خواسته است نشان بدهد اولين روشنفكران ايراني چگونه تظاهر به لامذهبي كردند كه اولين نشانه‌هاي غربزدگي بود. كاش خود جلال بود و از خودش مي‌پرسيديد، اما شخصاً آن را خيانت نمي‌دانم، خدمت هم نمي‌دانم. نوعي ندانم كاري يا شايد عكس‌العملي بوده است كه برخلاف مذهب قشري و آكنده از خرافاتي است كه از دوران صفوي باب شده بود، يعني همان شيعه صفوي كه مرحوم شريعتي درباره آن توضيح كافي داده است».

خودمان بايد «ايسم» خاص سرزمينمان را بسازيم!

دغدغه خوداتكايي فكري و ايدئولوژيك، ازجمله مقولاتي است كه اين زوج را به يكديگر پيوند داده است. سيمين دانشور در گفت‌وشنود با اميد ايران، بخشي از اين معضل را معلول همكاري خواسته يا ناخواسته پاره‌اي از جريان روشنفكري با قدرت و به‌ طور مشخص رژيم گذشته مي‌داند. او براين باور است كه روشنفكري ايران به دليل ضعف ذاتي يا به قول آل احمد «كم‌خوني»، قدرت هماوردي با حكومت شاه را نداشت و به همين دليل و لاجرم، يا به سازش تن مي‌داد يا عزلت پيشه مي‌ساخت:

«صدمه عظيمي كه استعمار و استبداد به ما زده است، جلوگيري از پرورش، باليدن، تجربه‌اندوزي زن‌ها و مردهاي متعهد، روشن‌دل، روشنفكر و انقلابي غير‌وابسته است. هيئت حاكمه دوران استعمار متخصصان و تكنوكرات‌هاي خود را داشت كه يا از بيخ خائن و سرسپرده بودند يا احياناً درستكار بودند، اما به علت خدمت در دستگاه ستم ناگزير با چرخش اين چرخ مي‌گشتند و جاي چون و چرا و چوب لاي چرخ گذاشتن دستگاه را نداشتند، زيرا در اين صورت همان چرخ خردشان مي‌كرد. روشنفكراني كه در اين دوران 50 ساله از اين مرداب خود را در بردند و سر بر آوردند، غالباً با يك انگ كمونيست يا خرابكار يا به زندان‌ها و شكنجه‌گاه‌ها حواله داده شدند يا به فعاليت‌هاي زيرزميني پناه بردند يا محكوم به سكوت شدند. پس به هر حال امكان تجربه وسيع، كافي و تشكل لازم را نيافتند. دستگاه حاكمه به گوش امپرياليسم مسلط مي‌خواند كه اگر من نباشم كمونيست‌ها يك‌روزه ايران را يك لقمه چپشان خواهند كرد و ترس عظيم امپرياليسم از كمونيسم همواره حق به جانب اين ادعا را مي‌داد. به همين علت اين اعتقاد كم و بيش در اين مملكت به وجود آمده كه تنها تعهد، تعهد ماركسيستي است. در حالي كه به نظر من ماركسيسم مي‌تواند خودش يك نوع غربزدگي باشد. در سووشون يوسف را روشنفكر متعهدي نشان داده‌ام كه عقيده دارد خودمان بايد «ايسم» خاص سرزمينمان را بسازيم. يك جهان‌بيني فلسفي درخور سرزمين خودمان با وقوف كامل به تمام مشخصات جغرافيايي، تاريخي، اقتصادي، فرهنگي، مذهبي و سياسي‌اش... وقتي سووشون را مي‌نوشتم، همه اينها را در نظر داشتم، اما به علت سانسور و خودسانسوري مي‌بينيد يوسف دم به دم به ده مي‌رود، چون هيئت حاكمه حضورش را در شهر تحمل نمي‌كرد. مي‌بينيد امثال يوسف معدودند و تازه يوسف خيلي كم حرف مي‌زند و وقتي يوسف تصميم به مبارزه عملي مي‌گيرد و هم‌قسم مي‌شوند و ملك سهراب به كوه مي‌زند و يوسف برايش آذوقه مي‌فرستد، بيشتر اين وقايع و سرنوشت ملك سهراب در رؤياي كابوس‌وار زري منعكس مي‌شود».

اگر جلال مي‌ماند، چريك مي‌شد

يكي از چالش‌هاي دانشور در 33 سال پايان حيات خويش، پاسخ گفتن به جماعت مشتاقي بود كه به او مراجعه مي‌كردند و طالب شنيدن از جلال بودند. اين پديده به مرور زمان و به موازات بدگويي‌ها و منفي‌بافي‌هاي روشنفكران درباره آل‌احمد، ابعاد دشوارتري به خود گرفت و دانشور را ملول و خسته كرده بود. كار به جايي كشيد كه او در چند مورد، تلويحاً و تصريحاً، زبان به نكوهش جلال نيز گشود! كه براي افكار عمومي، امري غريب و سؤال برانگيز تلقي مي‌شد. با اين همه در دوره‌اي كه اميد ايران با سيمين به گفت‌وگو نشست، هنوز اين امواج سهمگين، او را نيازرده بود و از همين روي، سيمين اينگونه جلال را به توصيف نشست:

«مجموعاً از عشق و ازدواج تا مرگ نابهنگام جلال 22 سال با هم زندگي كرديم. يعني دوران شكوفايي، فعاليت و جواني هر دويمان. هر چه هر دويمان شديم ـ كه شخصاً چيزي نشدم ـ در همين دوران بود. بنابراين جلال را خوب مي‌شناختم و از عمل‌ها، عكس‌العمل‌ها و اعتقاداتش خبر دارم كه بيشتر وقت آزاد ما با هم مي‌گذشت. حتي هنوز به هر كاري مي‌خواهم دست بزنم، اول از خودم مي‌پرسم اگر جلال بود چه مي‌كرد؟ با اين حال صد‌در‌صد نمي‌دانم جلال در رويارويي با اين انقلاب چه مي‌كرد؟ نزديك به 10 سال از مرگ جلال گذشته است، اگر جلال مي‌بود، در 10 ساله اخير تحول و تكامل مي‌يافت. جلال آدم ايستايي نبود، پويا بود، اهل بودن نبود، اهل شدن نبود، اهل از پا افتادن نبود، اهل برپا ايستادن بود، يادم است شب مرگ خواهر ناكامم در كرمانشاه به من مي‌گفت:«عيال، اين رسم روزگار است. سعي كن از پا نيفتي، اگر از پا بيفتي و از پا افتادي كسي دستت را نمي‌گيرد بلندت كند، دست سر زانويت بگذار و خودت بلند شو، اما بهتر است از سيلي روزگار گيج نشوي و نيفتي، زيرا آدم افتاده، غالباً افتاده باقي مي‌ماند. سعي كن از سيلي روزگار هوشيار شوي و به خود بيايي سيلي روزگار را سكوي پرش براي يك پله بالاتر كن...» خودش كه مرد همين حرف‌هايش در گوشم مرا زنده نگه داشت. اگر جلال در اين 10 سال اخير وجود داشت و اين همه از تنش كاسته نمي‌شد، شايد چريك مي‌شد، شايد آزرم هم به همين فكر افتاد كه شعر چريك اسير را هنگام مرگش گفتند. نمي‌دانم، اما مي‌دانم جلال به اين انقلاب اميد فراوان مي‌بست. آخرين اميد براي هر دويمان بود، با آن همه شهيد كه دل‌ها آنطور شكست و يقين دارم سنگ تمام مي‌گذاشت و با همه وجود، توش، توان، جسم و روحش به انقلاب كمك مي‌كرد. اگر مي‌گذاشتندش و دم به دم از كلاس محرومش نمي‌كردند، چقدر مي‌توانست شاگرد انقلابي، هوشمند، راستين، متعهد و غير‌وابسته تربيت كند. اگر جلال مي‌بود همان مرد متعهدي مي‌بود كه مي‌كوشيد راهي در خور مردم اين مملكت، با وقوف به همه ايسم‌هاي موجود، فارغ از همه آنها، با آگاهي به كليت اسلام مترقي و در‌نظر گرفتن ايمان مذهبي توده‌هاي مردم اين سرزمين بيابد. اگر نوميد هم مي‌شد از پا نمي‌افتاد، انتقاد مي‌كرد، راه مي‌نمود، سخنراني مي‌كرد و مي‌نوشت. مي‌دانم مثل شمع آب مي‌شد تا راه ديگران را روشن كند. جلال اهل چرتكه انداختن نبود، اهل درد بود، با عشق و دل آگاه مي‌رفت... فكر نمي‌كنم جلال در انقلاب مقامي را مي‌پذيرفت».

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار