کد خبر: 718419
تاریخ انتشار: ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۱۵:۰۹
گروه دستمال‌‌سرخ‌ها براي سركوب ضدانقلاب به مهاباد مي‌روند. از آنجا كه عبدالله نوري‌پور راوي اين ستون دير به اين شهر مي‌رسد، وقايع ايام غيبتش را از زبان مريم كاظم‌زاده همسر شهيد وصالي مي‌خوانيم كه همراه يك محلي به نام بهاره به بازار اين شهر مي‌رود.


سادگي و صداقت بهاره در لو دادن شغل خبرچيني‌اش باعث شده بود به او اعتماد كنم. در چشمان اين دختر احساسات متضادي چون غم و اندوه و در عين حال زندگي، توأمان موج مي‌زد و دل آدم را رام مي‌كرد. آشنايي‌مان كه به دوستي منتهي شد، قرار گذاشتيم براي عوض كردن حال و هوايمان به بازار شهر برويم. مدت‌ها مي‌شد كه جز براي پوشش جلسات هيئت حسن‌نيت و سران دموكرات، از مقر سپاه خارج نشده بودم و فرصتي پيش آمده بود به عنوان يك زن در بازار شهر چرخي بزنم و ساعتي براي خودم باشم.
از خيابان‌هاي منتهي به پادگان ارتش و مقر سپاه كه عبور كرديم، شهر پوست انداخت و چهره ديگري به خود گرفت. ديدن شلوغي بازار و مردمي كه جنب‌و‌جوش مي‌كردند، صحنه‌هايي بودند كه بعد از آمدن به مهاباد كمتر ديده بودم و دلم برايشان تنگ شده بود. در اين بازار مكاره اما خريد و فروش انواع سلاح گرم خيلي عادي و بديهي بود و اين در نظر غريبه‌اي مثل من، غيرعادي بود.
اغلب كالاها عراقي بودند. از سيگار گرفته تا چاي و ساير مواد خوراكي‌ نام و نشاني از بغداد يا عراق بعثي داشتند. كمي بعد مقابل مقر دموكرات رسيديم. بهاره گفت اينجا مقر ماست. حين گفت‌و‌گو بوديم كه ناگهان اتومبيل استيشن بزرگي پشت سر ما ترمز زد و يك نفر با لباس كرد محلي از آن پياده شد. مرد كه كارت سفيد ساده‌اي در دست داشت بي‌مقدمه پرسيد: با اجازه كي آمديد بيرون؟ گفتم: شما؟ گفت: كومله. من هم گفتم: به شما چه ربطي دارد با اجازه كي بيرون آمديم؟ مرد عصباني شد و گفت: آمده‌اي براي شناسايي! حرفش را رد كردم و در اين حال بهاره هم جلو آمد و به زبان كردي به آنها توپيد. كار داشت بالا مي‌گرفت كه يك اتومبيل لندرور متعلق به دموكرات‌ها از راه رسيد و شروع به بحث و جدل با كومله‌ها كرد.
دموكرات در آن زمان مسلط بر شهر بود  و خود آنها هم با هيئت حسن‌نيت مشغول مذاكره بودند، بنابراين وقتي كه اصغر وصالي متوجه مشكل ما مي‌شود و ضد انقلاب را به كوبيدن شهر با خمپاره تهديد مي‌كند، دموكرات‌ها براي اينكه فرصت مذاكره را از دست ندهند، به كمك ما آمده و با كومله‌ها وارد بحث و جدل شده بودند.
پيروز اين مناظره و شايد دعواي خياباني، دموكرات‌ها بودند كه ما را سوار لندرور كردند تا به مقر سپاه برسانند. چون فكر مي‌كردم اصغر و بچه‌هاي سپاه متوجه مشكل من نشده‌اند، از راننده خواستم سر خيابان نگه دارد تا خيلي خونسرد به مقر بروم و موضوع را مخفي نگه دارم. اما همين كه به در مقر رسيدم، اصغر گفت: گروگانتون گرفته بودند؟!
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار