بعدها خاطراتي از او برايم نقل شد كه همگي با تعليم و تعلم گره خورده بودند. از روي اين شنيدهها تصميم گرفتم مطلبي از زندگي شهيد جعفري تهيه كنم. اما با وجود نقل مكان خانواده او و گذشت ساليان دراز از شهادتش، اين كار به راحتي ميسر نبود. گذشت تا با قرار گرفتن در هفته معلم، دوباره به ياد شهيد جعفري افتادم و شيوهاي كه او براي آشنا كردن بچههاي خردسال و نوجوان محلهاش با انقلاب و دفاع مقدس برگزيده بود. بنابراين سفري كوتاه به زادگاه شهيد جعفري در يكي از جنوبيترين و محرومترين محلههاي تهران انجام دادم كه ماحصل آن را تقديم حضورتان ميكنيم.
يكي از اين شهداي محله فلاح، داوود جعفري است. شغل او معلمي بود و آموختن و آموزش را در نهاد خود داشت. خانه او در گوشهاي از اين منطقه مأمن كودكان و نوجواناني بود كه با درسهاي معنوي داوود، با انقلاب و فرهنگ دفاع مقدس آشنا ميشدند. ابوالفضل محمدي، رضا ابراهيمي و مجيد حسيني كه اكنون هر كدام صاحب خانواده و فرزند هستند، از جمله اين كودكان به شمار ميروند كه درسهاي داوود جعفري مسير زندگيشان را تغيير داده است.
وقتي كه براي تهيه گزارشي كوتاه از زندگي داوود جعفري پس از مدتها به فلاح برميگردم، وضعيت كوچهها و خيابانها به وضوح تغيير كرده است. خيلي از خانهها نوساز شده و حتي ديگر اثري از ديوار خانه داوود جعفري كه تصوير كليشهاياش روي آن بود ديده نميشود. ابوالفضل محمدي متولد 1355 انفاس بهشتي داوود را در كودكي درك كرده است، هنوز در همين محله زندگي ميكند. او از شيوههاي درس آقامعلم شهيد خود ميگويد: «دقيقاً يادم نيست چه سالي بود. اما آن زمان من هنوز به مدرسه نميرفتم. بنابراين داوود جعفري به طور رسمي معلم ما نبود. تنها در يك محله زندگي ميكرديم و او كه عاشق امام و انقلاب بود، براي اينكه ما را با نظام اسلامي آشنا كند، برايمان تنقلات ميخريد و از اين طريق كلاس درس خود را در همان كوچه محل زندگيمان داير ميكرد.»
درسهاي عشق شهيد جعفري با مهربانيها و صفايي كه در رفتارش داشت، چنان اين كودكان را مجذوب خود ميكرد كه برخي از آنها مسير زندگي خود را تغيير ميدهند. سيدمجيد حسيني در اين رابطه ميگويد: «به ياد دارم يك بار به ما گفتند آقاي جعفري بچهها را جمع كرده تا مجاني برايشان جگر بخرد. همگي هيجانزده شده بوديم. باور نميكرديم يك آدم بزرگ بخواهد اين كار را براي ما انجام بدهد. اما اين شيوه شهيد جعفري بود كه اول بچهها را تشويق ميكرد و بعد با زبان كودكي خودمان، از امام و جنگ و بچههاي توي جبهه ميگفت. طوري روي ما اثر گذاشته بود كه خود من بعد از آن علاقهمند به حضور در بسيج شدم و از آن تاريخ تا الان ارتباطم را با مسجد و بسيج محله حفظ كردهام.»
درسهاي شهيد جعفري چند صباحي در همان كوچه و محله براي بچهها داير ميشود. ورود براي عموم هم آزاد بود و خانوادهها نيز با شناختي كه از شهيد داشتند، ممانعتي از همكلامي بچهها با او به عمل نميآوردند و به اين ترتيب محفل جذب بچهها به سمت آرمانهاي انقلاب هر روز گرم و گرمتر ميشد تا اينكه چند روزي از داوود خبري نشد و خبري از راه رسيد...
رضا ابراهيمي 38 ساله كه در يك توليدي كفش كار ميكند، ميگويد: «به نظرم سال 65 بود كه شنيديم داوود جعفري شهيد شده است. كلاس دوم دبستان بودم كه وقتي از مدرسه برميگشتم، ديدم مقابل خانهشان گلدان چيدهاند و عكسهايش را به گلدانها تكيه دادهاند. در همان دوران كودكي غمي توي دلم نشست كه هنوز اثرش را احساس ميكنم. شهيد جعفري گاهي از شهدا ميگفت و بغض ميكرد. ميگفت رفتن در مسير شهدا افتخار دارد و حالا خودش به حرفهايش عمل كرده بود و اين بزرگترين درسي بود كه به ما داد. ياد داد چطور پاي حرفمان بايستيم و اگر تشخيص ميدهيم راهمان درست است، تا آخر پاي راستي بايستيم. او معلمي بينظير بود.»
داوود جعفري به شهادت ميرسد و با هجرت خانوادهاش از محله، رفته رفته خاطرات او نيز در ذهن بزرگترها محو ميشود. اما كودكاني كه درسهاي داوود را درك كرده بودند، هنوز هم از معلم بينظيرشان مطالبي را به ياد دارند كه به گفته خودشان هرگز از خاطرشان محو نخواهد شد.