کد خبر: 714580
تاریخ انتشار: ۰۱ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۰۹:۱۵
گفت‌وگوي «جوان» با بانوي پاسداري كه همسر جانباز و خواهر سه شهيد است
دوم ارديبهشت سال 58 كه سپاه پاسداران براي حفظ دستاوردهاي انقلاب اسلامي شكل گرفت، تك‌تك زنان و مردان ايراني براي حراست از انقلاب خود كمر همت بستند...
صغري خيل فرهنگ
دوم ارديبهشت سال 58 كه سپاه پاسداران براي حفظ دستاوردهاي انقلاب اسلامي شكل گرفت، تك‌تك زنان و مردان ايراني براي حراست از انقلاب خود كمر همت بستندو در اين بين برخي با پوشيدن رخت سبز پاسداري مسير زندگي‌شان را نيز به پاسداري از انقلاب گره زدند و در اين مسير نيز سختي‌هاي بسياري را به جان خريدند. خانم كبري محمدزاده، همسر جانباز قطع نخاع و خواهر شهيدان ابوالقاسم، هادي و ابوالحسن محمدزاده يكي از زنان انقلابي است كه در دوره‌هاي اول تشكيل سپاه به جمع سبزپوشان سپاه پيوست. آن چه در پي مي‌آيد حاصل همكلامي ما با او به مناسبت روز تأسيس سپاه است كه تقديم حضورتان مي‌شود.
 
 

براي شروع كمي از خودتان بگوييد. از خانواده‌تان كه سه شهيد را تقديم اسلام كرده است.

من خديجه محمدزاده متولد 1347 در شهرستان مهاباد هستم. خواهر سه شهيد به نام‌هاي ابوالقاسم، هادي و ابوالحسن هستم. ما شش برادر و دو خواهر بوديم. پدرمان فرد زحمتكشي بود كه براي تأمين معاش خانواده هميشه بيرون از منزل بود اما به كسب حلال و حرام توجه زيادي داشت. پدر در زمان شاه ظلم‌ستيز بود، حتي اگر شهردار وقت تخلفي مي‌كرد، حتماً به او اعتراض مي‌كرد. اگر اثري نداشت، ايشان تذكر خودش را مي‌داد. مادرمان هم خانه‌دار بود و يك بانوي مؤمن و معتقد.

گويا خانواده شما فعاليت‌هاي انقلابي نيز داشت، اگر موافق باشيد كمي هم به اين فعاليت‌ها بپردازيم.

در دوران طاغوت بارها پيش آمده بود كه به خاطر حجابم در مدرسه كتك خوردم. كلاس چهارم بودم كه انقلاب پيروز شد. برادرم شهيد ابوالحسن قبل از انقلاب بيشترين فعاليت انقلابي را داشت. پدرم بسيار حساس بود كه نكند فعاليت بچه‌ها لو برود، نيمه‌هاي شب هنگامي كه پدرم خواب بود، من به همراه مادر و برادرهايم نوار صحبت‌هاي امام را گوش مي‌كرديم. پسرخاله‌ام كه بعد‌ها در حوادث كردستان شهيد شده بود، همراه برادرهايم اطلاعيه‌هاي امام را دستنويس و پخش مي‌كردند. بارها خبر حمله ساواك به خانه‌مان داده مي‌شد. ما هم كتاب‌هاي شهيد مطهري و امام را در حياط خانه پنهان مي‌كرديم تا به دست ساواك نيفتد. برادرم به من ياد داده بود كه در مدرسه با بچه‌ها صحبت كنم و اگر بشود آنها را با جريان انقلاب همراه كنم. من هم درباره «حجاب» با آنها صحبت مي‌كردم و آنها را از جهنم و قيامت مي‌ترساندم. هرروز صبحگاه برنامه داشتيم كه بايد جاويد شاه مي‌گفتيم. وقتي همه مي‌گفتند، جاويد شاه من مي‌گفتم: «مرگ بر شاه.» بارها به خاطر همين كتك خوردم و از مدرسه بيرونم كردند. من و مادرم هميشه در راهپيمايي‌ها حضور داشتيم.

پس حسابي در مدرسه فعاليت انقلابي مي‌كرديد؟

بله، از آنجايي كه درسم خوب بود هر وقت معلم سر كلاس نمي‌آمد من مي‌رفتم سركلاس با بچه‌ها درس كار مي‌كردم، به خاطر همين بچه‌ها به من خيلي نزديك بودند. خيلي عليه رژيم شاه در مدرسه فعاليت مي‌كردم. يك بار خوب به ياد دارم، بچه‌هاي اول و دوم را جمع كردم و گفتم هر چه مي‌گويم شما هم بگوييد «شاه به ما كتك داد/ خميني به ما پفك داد» اينگونه مي‌خواستم آنها را به امام خميني نزديك كنم. يادم رفت بگويم برادر شهيدم ابوالقاسم در روز 21 بهمن 57 هنگام درگيري تير خورد و زخمي شد. نارنجك به پاي راستش اصابت كرده بود. بعد از انتقال به بيمارستان آمل، نيروهاي كمونيست برايش دسته گل مي‌برند كه برادرم قبول نمي‌كند و مي‌گويد كه من جزو حزب‌الله هستم.

چطور شد كه به فعاليت در سپاه پرداختيد؟

بعد از پيروزي انقلاب همچنان فعاليت‌هاي‌مان را ادامه مي‌داديم. من سال 1359 به شكل رسمي عضو بسيج شدم. دانش‌آموز سال سوم راهنمايي بودم كه مسئوليت آموزش 12 روستا را بر عهده گرفتم. بعد از ظهر‌ها كه از مدرسه مي‌آمدم كارهاي پشتيباني جنگ را انجام مي‌دادم. هنوز خودم بودم كه براي سخنراني در روستا‌ها حاضر مي‌شدم. اين سخنراني‌ها بعد از شهادت برادرهايم بيشتر هم شد.

از طرفي حرف‌هاي من تأثير بيشتري روي خانواده‌ها داشت چون از خودشان بودم. آرزوي من اين بود كه پاسدار باشم. برادرم ابوالحسن بعد از ديپلم، دانشگاه هند در رشته پزشكي قبول شد اما نرفت و پاسدار شد. برادر ديگرم ابوالقاسم، سال چهارم هنرستان رشته كشاورزي را رها كرد و پاسدار انقلاب و نظام شد. هر دو هم به طور دائم در جبهه بودند. من هم همواره مشغول فعاليت‌هاي بسيج بودم. اگر چه دانش‌آموز بودم اما اكثر زمان خودم را در سپاه مي‌گذراندم. در كارهاي فرهنگي نظير برگزاري سخنراني‌ها، دعاي كميل و مداحي‌ها فعاليت مي‌كردم. يادم است آن زمان فرمانده سپاه وقت وقتي من را در مدرسه مي‌ديد مي‌گفت شما اينجا چه كار مي‌كنيم بايد الان سركارت باشي! چون خيلي در سپاه فعاليت داشتم فكر نمي‌كردند كه محصلم، تصورشان اين بود كه كارمند سپاهم.

از چه زماني به شكل رسمي عضو سپاه شديد؟

سال 66 كه ديپلم گرفتم به لطف خدا عضو رسمي سپاه شدم. من عاشق سپاه بودم و آرزو داشتم كه پاسدار باشم تا ادامه‌دهنده راه سه برادر شهيدم باشم. كارم اين بود كه خبر شهادت شهدا را به خانواده‌هايشان مي‌دادم و ساك شهدا را به در خانه‌هايشان مي‌رساندم. ديدار با خانواده شهدا و رزمندگان از اموري بود كه با ذوق فراوان آنها را انجام مي‌دادم. بعد از شهادت برادرانم حرف‌هايم بيشتر تأثير مي‌كرد. در جمع‌آوري كمك به جبهه نيز فعاليت مي‌كردم. مردم با محبت‌هاي خالصانه‌شان تمام دارايي‌شان طلا، پول و... را به جبهه اعطا مي‌كردند. در اين باره خاطره‌اي دارم كه هيچ گاه از خاطرم پاك نمي‌شود. يك روز در يكي از روستاهاي محمود‌آباد مشغول سخنراني بودم. وقتي در مسجد آن روستا گفتم هر كه دارد هوس كرب‌و بلا بسم الله، يك دختر خانم شش، هفت ساله از بين جمعيت بلند شد و روسري خودش را بازكرد و گوشواره‌اش را به من داد و گفت: تقديم به رزمندگان. آن زمان هر كس سهم خودش را به جهاد و جبهه ادا مي‌كرد.

خانم محمدزاده از لزوم حضور زنان در حراست از انقلاب و دستاوردهايش بگوييد.

در دوران مبارزات انقلاب اسلامي و پيروزي آن و بعدها در جريان جنگ تحميلي نقش زنان و دختران مبارز همپاي مردان ديده مي‌شود. به جرأت مي‌توان گفت كه در جريان جنگ حضور زن‌ها بسيار لازم و ضروري بود. جبهه‌ها رد پاي زنان ايثارگر را خوب به خاطر دارد و با افتخار از آن ياد مي‌كند. زناني بودند كه فرزندان، همسران و برادران خود را براي رفتن به جبهه ترغيب و تشويق مي‌كردند، در هر صورت اين زنان بودند كه به تمامي فرموده امام خميني (ره) را به منصه ظهور رساندند كه: «از دامن زن مرد به معراج مي‌رود.» زناني بودند كه به رغم حضور فرزند، همسر و برادران‌شان خودشان را به پشت جبهه مي‌رساندند و در امر پشتيباني فعاليت مي‌كردند. به جرأت مي‌توانم بگويم هر گاه رزمنده‌اي عزمش را براي حضور در جبهه جزم كرده بود، بي‌شك يك زن، پشت همت مردانه‌اش بوده كه روانه جبهه‌ها مي‌شد و به نوعي دلگرمي هم بود براي كساني كه پدران، همسران و برادران‌شان در جبهه بودند.

حضور زنان در سپاه و بسيج در زمان جنگ از الزامات بود. چون زن‌ها نيمي از پيكر اجتماع هستند قطعاً بايد حضور مي‌داشتيم. تا حالا از خود پرسيده‌ايد كه چگونه مادري فرزندش را به قربانگاه مي‌فرستد؟ عاطفه مادري اين شيرزنان كجا رفته است؟ خواهري چون من كه برادر‌هاي خود را از زير قرآن به سمت جبهه‌ها راهي كردم در حالي كه مي‌دانستم اين رفتن را بازگشتي نخواهد بود. آيا ما از عطوفت‌هاي مادرانه، همسرانه و خواهرانه بي‌بهره بوده‌ايم؟! هرگز، اما براي حفظ اسلام و قرآن امري واجب و ضروري است. همانطور كه زنان در زمان جنگ در بحث نظامي و غيرنظامي حضور داشتند امروز هم بايد دوشادوش مردان به عنوان پشتيباني قوي و قوه محركه حركت كنند. جامعه امروز هم نيازمند همان حضور خالصانه وشجاعانه زنان است.

به عنوان يك پاسدار در زمان جنگ در منطقه جنگي هم حضور داشتيد؟

يك بار برادرم ابوالحسن مي‌خواست كارت هلال احمر برايم آماده كند تا به منطقه بروم. وقتي تلويزيون اعلام كرد عمليات شده پيش ابوالحسن رفتم و گفتم داداش عمليات شروع شده، به دلم برات شده هادي شهيد مي‌شود و من اينجا ماندگار مي‌شوم. تا قبل از رسيدن خبر شهادت هادي، من را بفرست منطقه. آن زمان امدادگري هم مي‌كردم و به خاطر امدادگري و كمك به مجروحان مي‌خواستم بروم. گفت كارتت هنوز آماده نشده. گفتم تو را به خدا من را بفرست. ساكم را آماده كرده بودم كه در اولين فرصت راهي شوم. ما آمادگي شنيدن خبر شهادت بچه‌ها را داشتيم. با همه علاقه به هادي غصه مي‌خوردم كه اگر خبر شهادت را بياورند نمي‌توانم بروم. گفت احتمالاً فردا آماده مي‌شود. توي اتاق خوابيده بودم، با بازشدن در اتاق، ناخودآگاه بدون اينكه كسي مرا صدا بزند از خواب بيدار شدم، ابوالحسن بود، آمد داخل اتاق در را بست و فقط يك جمله گفت: «خواهرجان! هادي شهيد شد.»

با اين همه علاقه چطور از سپاه بيرون آمديد؟ چه عاملي شما را از سپاه جدا كرد؟!

با وجود تمام علاقه‌ام به سپاه، بعد از ازدواجم با همسرم كه جانباز قطع نخاعي است از سپاه بيرون آمدم و صلاح دانستم در سنگري ديگر انجام وظيفه كنم. دوست داشتم بيشتر وقتم در كنار شهيد زنده و يادگار دفاع مقدس باشم. در كنار آن به آموزش و پرورش رفتم و مربي پرورشي شدم، تلاش كردم در سنگر فرهنگي دانش‌آموزان را با فرهنگ جنگ و شهادت آشنا كنم. دوست داشتم در راستاي زنده‌نگه داشتن ياد و نام شهدا فعاليت كنم و فرموده امام خامنه‌اي را به منصه ظهور برسانم.

امروز بيش از هر زمان ديگري فعاليت‌هاي فرهنگي و توجه به شهدا و ايثارگران بايد مورد توجه قرار گيرد.

چه نيك فرمود امام خميني (ره) كه جنگ بركتي براي انقلاب بود. وقتي جنگ تمام شد خيلي ناراحت شدم چون به فرموده امام جنگ واقعاً يك نعمت براي ما بود و اين بركت و نعمت از ما گرفته شد. نگران بوديم وقتي جنگ تمام شود حال و روز بچه‌ها چه خواهد شد. واقعاً هم همين بود. خيلي‌ها متأسفانه عوض شده‌اند.

در حال حاضر بايد از زنان ما كه در سپاه پاسداران مشغول فعاليت هستند، پشتيباني و حمايت شود. از فعاليت خواهران ما در پايگاه‌هاي بسيج چه در محلات و چه در مدارس بايد حمايت شود.

خطبه عقدمان را رهبر انقلاب خواندند، آن زمان هنوز در سپاه بودم و بعد از عقد هم در سال 1370به مأموريت يك ماهه رفتم. خواندن خطبه و آغاز زندگي من با همسرم بركات زيادي برايم داشت. بعد از آن هم به مأموريت 4 ماهه به عنوان مربي تاكتيك نظامي رفتم. با وجود اينكه در سپاه پاسداران بسيار موفق بودم ولي زندگي با همسرجانبازم را ترجيح دادم.

برادرهاي شما با كارها و فعاليت‌هاي اجتماعي و فرهنگي شما مخالفتي نداشتند؟!

نه اتفاقاً تشويقم هم مي‌كردند. آخرين باري كه ابوالقاسم به جبهه مي‌رفت، من داشتم روي تئاتري كه نويسنده و كارگردانش هم خودم بودم كار مي‌كردم. داستان تئاتر درباره شهادت بود و همسري كه به جبهه مي‌رود و شهيد مي‌شود. من خودم نقش شهيد را بازي كردم. اين تئاتر از اولين تئاترهاي محمودآباد بود كه خيلي هم مورد استقبال قرار گرفت. هر دو برادر شهيدم ابوالقاسم و ابوالحسن مرا خيلي تشويق مي‌كردند كه اينكار شما تأثيرش از نقش ما در جبهه و برداشتن اسلحه و جنگ با دشمن‌هاي قسم خورده انقلاب اگر بيشتر نباشد كمتر نيست. ابوالقاسم يك هفته قبل از شهادتش تماس گرفت و به من سفارش كرد كه كار فرهنگي‌ات را براي شهدا ادامه بده، زيرا خيلي اثرش زياد است. بعد به ابوالقاسم گفتم: برادرجان خيلي مواظب خودت باش، گفت خواهرجان! اين بار از جبهه افقي مي‌آيم. همين طور هم شد. افقي برايمان آوردندش. من هرگز آخرين مكالمات خود و برادرم شهيد ابوالقاسم محمدزاده را از ياد نمي‌برم، او من را به كار فرهنگي براي شهدا سفارش كرد و من تا آنجا كه در توانم باشد اين كار را ادامه خواهم داد. خط ما يكي است، فقط گاهاً سنگرهاي ما فرق مي‌كند. روزي سنگر جهاد و مقاومت و حضور نظامي بود و امروز در جنگ نرم دشمن، سنگر فرهنگي و مبارزه با دشمنان در اولويت است. چه بسا فعاليت در اين سنگر دشوار‌تر و اجر و مزد مجاهدت نزد پروردگارمان بيشتر است.

در پايان اگر صحبت خاصي داريد، بفرماييد.

دشمن تا آنجا كه توانسته همه تلاشش را كرده كه ارزش‌هاي دفاع مقدس و شهدا را در اذهان مردم و اجتماع كمرنگ نمايد و متأسفانه خيلي هم موفق بوده چراكه هزينه‌هاي زيادي را در رسيدن به اهداف شوم خود صرف مي‌كند اما جاي بسي تأسف دارد كه مردان دولتي مادر اين زمينه و در زنده نگه‌داشتن ياد شهدا و براي دفاع از اين فرهنگ فاطمي، جبهه و ارزش‌هايي كه رنگ باخته است، هزينه‌اي نمي‌كنند. من هميشه در صحبت‌هايم با جوانان مي‌گويم كه متأسفانه از آرمان‌هايي كه ما برايش جنگيده‌ايم آرمي بيشتر نمانده است، چرا اين‌قدر راحت اجازه مي‌دهند كه آرمان‌ها از بين برود. ما بايد از اين فضا‌هاي مجازي براي شهدا بهره بگيريم و فرهنگ‌سازي كنيم. وقتي به گذشته فكر مي‌كنم، ياد صحبت شهيد باكري مي‌افتم. واقعاً چه اتفاقي افتاده؟! من به دانش‌آموزان مي‌گويم شهداي ما از آسمان نيامده بودند، آنها هم مثل شما زميني بودند. مگر برادرهاي من كه پاسدار بودند و لباس مقدس سپاه را به تن كردند چند سال داشتند؟ هر سه شهيد خانواده ما پاسدار و بسيجي بودند. آنها پاي آرمان‌هاي انقلاب با صلابت ايستادند. شهدا افسانه نبوده و نيستند. نمي‌دانم در اين 25 سال چه سهل‌انگاري شده؟ چه اتفاقي افتاده؟ چرا ارزش‌ها اينقدر كمرنگ شده‌اند؟!

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار