کد خبر: 713987
تاریخ انتشار: ۲۹ فروردين ۱۳۹۴ - ۱۸:۲۲
گفت‌وگوي «جوان» با برادر پهلوان شهيد حمدالله سرداري
چندي پيش خبر شناسايي هويت پيكر مطهر پهلوان شهيد «حمدالله سرداري» بعد از گذشت 31 سال در رسانه‌هاي مختلف بازتاب يافت.
صغري خيل فرهنگ

شهيدي كه در دوران حياتش به رشته ورزشي كشتي مي‌پرداخت و با حضور در جبهه‌ها نيز به مصاف حريفي رفته بود كه پشتش به استكبار گرم بود. پهلوان سرداري‌ها مي‌رفتند تا شانه‌هاي اين دشمن قدار را به خاك بمالند. در ايامي كه مردم كشورمان دلشاد از پيروزي قهرمانان كشتي آزاد بر تيم ملي كشتي امريكا هستند، يادي از پهلواني راستين به نام حمدالله سرداري مي‌كنيم كه ابتدا ديو نفسش را خاك كرد و سپس به بالاترين مدال قهرماني يعني شهادت نائل آمد. متن زير حاصل همكلامي ما با فرشاد سرداري برادر شهيد است كه او نيز مانند حمدالله و ساير برادران بارها در جبهه‌ها حضور يافته بود.

براي اينكه بيشتر با برادر شهيدتان و محيطي كه در آن رشد يافته آشنا شويم، از خانواده سرداري بگوييد.

خانواده ما خانواده‌اي پرجمعيت بود. ما 13 فرزند بوديم. يعني 10پسر و سه دختر به قول پدر نعمت خانه‌اش بوديم. پدرم خياط بود. يك بار به دليل رفت و آمد زياد بچه‌ها، پدر ورودي اتاق را از جايش درآورد و گفت حالا ديگر لازم نيست در باز و بسته شود، راحت بياييد و برويد. مادر و پدر تأثير زيادي در روابط عاطفي بين بچه‌ها‌يشان داشتند. تربيت ما يك تربيت قرآني - ديني بود. پدربزرگ من سيدي روحاني بودند و امام جماعت مسجد. يادم است هميشه در جيب‌هاي لباس پدربزرگ پر بود از شكلات‌ها وخوراكي‌هايي كه تشويقمان مي‌كرد در بهتر آموختن قرآن و احكام و احاديث تلاش كنيم و ما هم هميشه پاي ثابت هيئت‌هاي مذهبي و عزاداري محرم و عاشورا بوديم.

پس بي‌ترديد خانواده شما بايد از فعالان دوران انقلاب هم بوده باشد، طرز تفكر خانواده شما كه اينگونه روايت مي‌كند؟

به خاطر اينكه ما خانواده‌اي مذهبي و متدين بوديم، خيلي زود با فراز و نشيب‌هاي انقلاب همراه شديم. پدر‌بزرگ ما از محبان حضرت امام بود. زمان تبعيد امام پدربزرگم در بسياري از محافل و مجالس شاه را لعن و نفرين كردند كه چرا اين روحاني مومن ومتعهد را تبعيد و زنداني كرده‌اند. حتي مادربزرگ من به پدربزرگ نهيب مي‌زد كه اگر ساواك حرف‌هاي تو را بشنود زنداني‌ات مي‌كند. او هم مي‌گفت نهايت من هم مثل آقا مي‌روم زندان. آنها ظالم هستند. زمزمه‌هاي انقلاب كه به گوش ما رسيد، برادر‌هاي من هم در وسط ميدان فعاليت‌هاي انقلابي ضد رژيم شاه حضور گسترده‌اي داشتند و بارها از سوي ساواك مورد تعقيب قرار گرفتند. مادرمان هم آن ايام نگران بود. اما كاري از دستش بر نمي‌آمد، يكي از ما را كه نگه مي‌داشت، آن يكي مي‌رفت وسط ميدان معركه. خلاصه بنده‌خدا دائم در اضطراب و نگراني بود. مادر و پدر مي‌گفتند: نرويد گلوله مي‌خوريد، برادرهايم هم مي‌گفتند اگر ديگران گلوله بخورند اشكال ندارد ما بخوريم ايراد دارد ؟!

از حضورتان در دوران دفاع مقدس بگوييد. گويا همه برادر‌ها در ميدان نبرد حاضر بودند؟

وقتي امام فرمان جهاد دادند، نيت‌هايمان را پاك كرديم و راهي جبهه شديم. ما به فرمان امام گوش كرديم. ولايتمداري رمز خانه سرداري‌ها شد. تا آنجاكه توانستيم پشت سر ولي زمانمان حركت كنيم. امام حكم داد كه جهاد بايد انجام شود فرمان امام، ختم همه چيز بود. من، حاج محمد‌سرداري، حاج عبدالله‌سرداري، منصور‌سرداري، حمدالله‌سرداري، برادرانم، در منطقه بوديم. غلامرضا هم خودش را به ما مي‌رساند و گاهي پيش مي‌آمد كه هر شش نفريمان در مناطق جنگي بوديم. مادر و پدرمان هم اخبار را گوش مي‌كردند و در ميان اخبار دنبال رد و نشاني از ما بودند. آنها دلهره داشتند. بالاخره حضور شش فرزند در جنگ نگراني داشت و اين طبيعي بود و ما هم تمام همت‌مان را انجام مي‌داديم كه مجاهدتي خالصانه داشته باشيم. همه دلهره مادر و پدرم اين بود كه ما در چه شرايطي به سر مي‌بريم. ما هم نوبتي با خانواده تماس داشتيم و تا آنجا كه مي‌توانستيم از دلهره آنها كم مي‌شد. برخي موارد هم نمي‌توانستيم تماسي با خانواده داشته باشيم، چون نزديك عمليات بود و به خاطر مباحث امنيتي احتياط مي‌كرديم.

چنين حضوري در ميادين نبرد، قاعدتاً شهادت و مجروحيت نيز در پي دارد، غير از برادر شهيدتان، ساير برادرها نيز مجروحيت داشتند؟

برادرانم محمدرضا و فرخ سرداري در عمليات كربلاي 5 مجروح شدند. من هم در بيت‌المقدس 2 شديداً مجروح و جانباز شدم. خوب به خاطر دارم كه مجبور شدم دوونيم كيلومتر سينه‌خيز به عقب برگردم. گاهي هم به خاطر مجروحيت سه برادر يا دو برادر در خانه مي‌خوابيديم. يكي اين طرف خانه و آن يكي برادر طرف ديگر اتاق. مادرمان هم پرستاري مي‌كرد. والدينم به خاطر ما خيلي اذيت شدند. اما مي‌دانستند كه تكليف است بايد برويم، مرزو بوم ما و ناموس ما در خطر بود.

آقاي سرداري از شهيد گمنام خانواده سرداري‌ها بگوييد. چندي پيش خبر شناسايي و بازگشت پيكرشان دل همه دوستداران شهدا و خانواده‌هايشان را شاد كرد.

حمدالله سرداري متولد 1347 بود كه در سنين نوجواني بارها قصد عزيمت به جبهه‌هاي جنگ عليه باطل را داشت، اما به دليل سن پايين با اعزامش مخالفت مي‌شد. اما در نهايت توانست با دست بردن به شناسنامه‌اش در تاريخ 25 خردادماه سال 62 كه 15 سال داشت بعد از اتمام سال اول راهنمايي به جبهه اعزام شود. آن زمان هم عمليات والفجر 4 در حال اجرايي شدن بود. حمدالله در آن عمليات شركت كرد و از ناحيه پهلو مجروح شد. بعد از بهبودي دوباره راهي خطوط مقدم شد. حمدالله در عمليات خيبر هم شركت كرد و ديگر به خانه بازنگشت. تا اينكه خبر مفقود‌الاثر شدنش را برايمان آوردند. همرزمانش برايمان تعريف كردند زماني كه گلوله خورد، داخل آب افتاد. دوستانش به دنبالش رفته بودند، اما او را پيدا نكرده بودند. همرزمانش مي‌گفتند كه عراقي‌ها در آن منطقه نيرو هلي برن كردند و دو گردان از بچه‌ها را كه ديگر گلوله‌اي براي دفاع از خود نداشتند به اسارت بردند. بعد از بازگشت اسرا ديگر اميد ما هم كه تصور مي‌كرديم شايد حمدالله در ميان آنها باشد به نااميدي مبدل شد. همان زمان جنگ، فرماندهان كه متوجه شدند برادرمان مفقودالاثر شده ديگر اجازه حضور پنج برادر را با هم در جبهه نمي‌دادند. از ما مي‌خواستند كه حداكثر سه نفرمان در جبهه حضور داشته باشيم. در ميان ما، ‌حمدالله خيلي شجاع و نترس بود. درايت و جسارتش در نبرد با دشمن خيلي از ما برادرها بيشتر بود. در نهايت گوي سبقت را ربود و شهادت را نصيب خود كرد. حمدالله كشتي‌گير ماهر و توانمندي نيز بود كه توانست در ميدان رزم هم پشت دشمن را به خاك بمالد. بعد از اينكه خبر مفقود‌الاثر شدنش را به ما دادند، ساكش را به در خانه آوردند. مادرم كه در خانه را باز مي‌كند و ساك حمدالله را در دست همرزمانش مي‌بيند، متوجه شهادت او شده و ساك را بدون فرزندش در آغوش مي‌كشد و مي‌گويد خدايا اين قرباني را از من قبول كن. درون ساك قرآن بود و مفاتيح و تسبيح و لباس‌هاي حمدالله... اما چشم‌انتظاري‌هاي مادرم تمامي نداشت تا اينكه در فراق جگرگوشه‌اش به ديدار فرزندش شتافت. ما مي‌دانستيم كه برادرم شهيد شده اما باورش براي پدر و مادرم سخت بود.

چه زماني متوجه شديد كه پيكر برادرتان شناسايي شده و به آغوش خانواده باز خواهد گشت ؟

17 شهريور ماه 1393بود كه از برادرم سردار حاج‌عبدالله خواست به معراج شهدا برود و با همراهي سرهنگ رنگين آزمايش دي ان‌اي بدهد. مدتي بعد آزمايش ديگري از پدرم گرفتند. شش ماه بعد به ما اطلاع دادند پيكر برادرم شناسايي شده است. يعني قبل از عيد مي‌دانستيم كه برادرمان شناسايي شده اما قرار بر اين شد تا بعد از عيد پيكر را تشييع كنيم.

برادرم روحيه عالي، شجاعت و پشتكار داشت و ما را سفارش به حضور در مسجد مي‌كرد. او كه از من بزرگ‌تر بود، هميشه مي‌گفت در جبهه‌ها بي‌ريايي، سادگي، حركت و ذكر براي خداست. پيكر برادرم بعد از 31 سال آمد تا بار ديگر به ما درس اميد و ايثار و ولايتمداري بدهد. پيكر برادرم بعد از يك مراسم باشكوه در گلزار شهداي قاسميه اردبيل در جمع دوستان و همرزمانش به خاك سپرده شد. هميشه به ما مي‌گفت هر چه امام و انقلاب مي‌گويد آن را انجام دهيد و رهبري را تنها نگذاريد. مي‌گفت هر چه داريم از پاي همين منابر است.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار