کد خبر: 711954
تاریخ انتشار: ۱۶ فروردين ۱۳۹۴ - ۱۳:۰۵
روايت بازمانده خانواده ضعيف‌تن‌ها از موشكباران 30 فروردين 1367 شيراز
اولين روزهاي سال 1363 بود كه جنگ شهر‌ها آغاز شد. جنگ شهر‌ها از طرف دشمن بعثي تنها با هدف اعمال فشار رواني در جهت وادار كردن ايران به تسليم براي نشستن به پاي ميز مذاكره و پذيرش صلح و پايان دادن به جنگ صورت مي‌گرفت.
صغري خيل فرهنگ
هر زمان كه رزمندگان اسلام در عمليات‌ها به مواضع از پيش تعيين شده دست مي‌يافتند و به پيروزي مي‌رسيدند، صدام براي جبران و به تلافي شكست در ميدان كارزار با حملات موشكي به شهر‌ها عقده‌هاي رواني خود را تخليه مي‌كرد. حملات ناجوانمردانه به شهر‌هاي كشورمان تا پايان جنگ ادامه داشت. دشمن در طول اين مدت به شهرهايي نظير آبادان، اسلام آباد، تهران، اصفهان، مريوان، كرمانشاه، قم، تبريز، خرم آباد، خليج فارس، خارك و شيراز حمله كرد. حملاتي كه خانه‌هاي زيادي را ويران كرد و خانواده‌هاي بسياري را در غم از دست دادن عزيزانشان تا سال‌ها پس از جنگ به ماتم فرو ‌برد. خانواده شهيدان ضعيف‌تن از جمله همين خانواده‌ها به شمار مي‌روند؛ خانواده‌اي شيرازي كه موشك دشمن بعثي جمع شش نفره‌شان را از هم پاشيد و با شهادت چهار عضو خانواده، تنها دو نفر باقي ماندند. اين بار حكايت ما روايتي است از بازمانده ضعيف‌تن‌ها، سكينه نجاري كه از آن شب فراموش نشدني و از شهدايش اسدالله ضعيف‌تن همسر و ژاله ضعيف‌تن، ابوالقاسم و ليلا ضعيف‌تن فرزندانش مي‌گويد.
 
‌خانواده ضعيف‌تن چهار شهيد را تقديم كرده‌اند، براي شروع از خانواده‌تان بگوييد.

من سال 1337 ازدواج كردم. 15 سال بيشتر نداشتم كه با اسدالله ضعيف‌تن پسر خاله‌ام ازدواج كردم. ايشان هشت سالي از من بزرگ‌تر بود، متولد 1314. اسدالله پدر و مادر نداشت، او در خانه ما بزرگ شده بود. براي همين خيلي خوب ويژگي‌هاي اخلاقي يكديگر را مي‌شناختيم. مراسم خيلي ساده‌اي هم برگزار كرديم.

مهريه‌ام 1000 تومان بود. آن زمان اسدالله خياطي داشت. خيلي مهربان، سختكوش و خوش‌اخلاق بود. مردي ملايم كه آرامشش به كانون گرم خانواده ما هم آرامش مي‌داد. من هم در كنارش جوراب بافي مي‌كردم. زندگي‌مان را با تلاش و همت خودمان ساختيم تمام تار و پود زندگي‌مان با در آمد حلال شكل گرفت. من مادر چهار فرزند بودم. دو دختر به نام‌هاي ژاله و ليلا و دو پسر به نام‌هاي ابوالقاسم و حسين.

وقايع شب موشكباران را به خاطر داريد؟ آن شب چه اتفاقي افتاد؟

29 فروردين سال 1367 بود. سال‌هاي پاياني جنگ. آن شب دومين روز از ماه مبارك رمضان بود. همه خانواده دور هم جمع بوديم. براي شام هم آبگوشت گذاشته بودم. پسرم ابوالقاسم چهار روزي بود كه از خدمت سربازي به مرخصي آمده و در كنار ما بود. تنها 16 روز به پايان سربازي‌اش در كردستان مانده بود. همان روز حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود كه دشمن يكي دو بمب به كوي سعدي شيراز انداخت. ابوالقاسم گفت: «من مي‌روم به جبهه كردستان، شما بچه‌ها را برداريد و برويد روستا تا به شما آسيبي نرسد! من نپذيرفتم و گفتم بچه‌ها مدرسه دارند، ژاله سر كار مي‌رود. هر چه خدا خواست همان خواهد شد. همگي خوابيديم، سحري بلند شدم و سفره را پهن كردم بچه‌ها را صدا كردم، دور هم سحري روز دوم ماه مبارك رمضان را هم خورديم. بعد از خواندن نماز صبح، خوابيديم. 30فروردين 1367 بود. نمي‌دانم چقدر طول كشيد و چه شد كه يكباره حجم سنگيني را روي خودم حس كردم. سقف خانه آمده بود پايين. ستون خانه و آشيانه بچه‌هايم يكباره ويران شد. فرق سرم شكافته شده بود و از هوش رفتم. وقتي چشمم را باز كردم در بيمارستان شيراز بودم. تا به خودم آمدم سراغ بچه‌ها را گرفتم.

همان جا متوجه شهادت بچه‌ها و همسرتان شديد؟

نه، چيزي به من نمي‌گفتند. ساعت 5 بعداز‌ظهر بود كه برادرهايم يكي يكي آمدند بيمارستان، من سراغ بچه‌ها را مي‌گرفتم و آنها به بهانه‌ اينكه در جايي ديگر بستري شده‌اند و تنها دست و پايشان شكسته جواب درستي به من نمي‌دادند. بعد از اينكه مرخص شدم به خانه برادرم رفتم آنجا بود كه متوجه شدم چه اتفاقي افتاده است. تنها ياد حضرت زينب (س) بود كه من را آرام مي‌كرد. نمي‌دانيد آن شب تا صبح من چه كشيدم. جگرم آتش گرفته بود. تنها حسين، از آن جمع چهار نفره فرزندانم برايم مانده بود. آنها به همراه همسرم اسدالله زير آوار خشم و كينه بعثي‌ها به شهادت رسيده بودند. حسين الان خودش پدر سه فرزند دانشجو است. من بعد از 26 سال تنها با عكس بچه‌هاي شهيدم ژاله، ليلا و ابوالقاسم زندگي مي‌كنم. چاره‌اي ندارم امانت خدا بودند كه از من گرفت.

گويا شهيده ژاله ضعيف‌تن دختر شما تحصيلكرده و نخبه بودند، كمي از شهيدتان بگوييد.

ژاله متولد 10 تير ماه 1339بود. قهرمان خا‌نه‌ام بود. دختري نمونه و مهربان كه غم فراقش من را از بين برد. من و ژاله 17 سال بيشتر با هم فاصله نداشتيم. دانش‌آموزي نمونه‌اي كه بعد از تلاش‌هاي شبانه روزي‌اش در يكي از رشته‌هاي پزشكي (راديولوژي) پذيرفته شد. ژاله يك مبارز انقلابي بود. همواره در تظاهرات ضد رژيم شركت داشت و با تهيه اسپري رنگ روي در و ديوار شعار ضد شاه مي‌نوشت. مي‌گفت مامان مي‌شود روزي شهيد شوم. ژاله بيش از شش ماه در روزهايي كه مردم براي انجام راهپيمايي و تظاهرات درخيابان‌هاي شهر مقتدرانه حاضر مي‌شدند، صبح‌ها همراه من به جمع مردم شيراز، همدل و همگام با آنان، شعارهاي شورآفرين و شوق‌انگيزي چون «استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي» سر مي‌داد.

اگرچه خود و خانواده‌مان وضعيت مالي خيلي مناسبي نداشتيم اما تهيدستان و مستمندان را فراموش نمي‌كرد وقتي هم كه از او مي‌پرسيدم چرا؟ مي‌گفت: «مادر اجر كار خير را از بين نبر...»

هرگز راضي نمي‌شد كه كمك‌هايش به فقرا، آشكار شود. او به كتابخواني علاقه فراوان داشت و در زمان فراغت، كتاب‌هاي شهيد آيت‌الله مطهري و شهيد آيت‌الله دستغيب را مطالعه مي‌كرد، اعتماد به نفس خود را از دست نمي‌داد. ظهر كه از سر كار مي‌رسيد بچه‌هاي كوچه مي‌آمدند استقبالش. در كنارشان مي‌نشست و با آنها صحبت مي‌كرد.

از ديگر شهداي خانواده ضعيف‌تن‌ها ليلا و ابوالقاسم برايمان بگوييد.

داغ شهادتشان برايم خيلي سخت بود. ليلا دوم دبيرستان بود، متولد 5 بهمن ماه 1349. ليلا يك سال هم به خاطر اينكه خيلي خجالتي بود مدرسه نرفت. خيلي مظلوم و محجوب بود. حتي وقتي دايي‌هايش به خانه ما مي‌آمدند حجاب به سر مي‌كرد وقتي هم كه مي‌گفتم اينها محرم هستند، مي‌گفت اينطوري حرمت‌ها را بيشتر حفظ مي‌كنم. خيلي دوست داشت او هم به جايي برسد كه بتواند به كشورش خدمت كند. ابوالقاسم متولد 8 ارديبهشت 1345 بود. ديپلمش را كه گرفت، از طريق تيپ 55 هوابرد براي گذراندن خدمت سربازي رفت كردستان. جواني كم حرف، مؤمن و كم توقع كه شرم و حيا در وجودش نمايان بود و در نهايت در خانه خودمان به فيض شهادت رسيد.

حرف آخر ...

اين روزها خيلي دلتنگ بچه‌ها مي‌شوم. به قدري فكر و خيال كرده‌ام كه دچار بيماري شده‌ام. براي آنچه در راه خدا داده‌ام پشيمان نيستم اما دلتنگشان مي‌شوم. اميدوارم خداوند چهار شهيد من را در زمره شهداي كربلا قرار داده و با آنها محشور بگرداند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار