شهيد حميدرضا مزيني هم يكي از اعضاي اين خانواده است كه در عمليات والفجر2 در پنجوين به شهادت رسيد. سبك زندگي قرآني در كنار شخصيت خاص حميدرضا از او شخصيتي منحصر به فرد ساخته بود. براي آشنايي بيشتر با زندگي و منش اين شهيد قرآني كه انوار كلام الهي راه را چنان به او نشان داد كه عاقبتش در اين دنياي خاكي با شهادت ختم به خير شد، با محمدرضا مزيني برادر و محمدسجاد مزيني برادرزاده شهيد گفتوگويي انجام دادهايم كه در ادامه ميخوانيد.
محمدرضا مزيني برادر شهيداولين جرقههاي فعاليتهاي قرآني برادرتان چه زماني و چگونه در زندگياش زده شد؟
پدرمان در هيئت معلم قرآن بود و همين باعث شده بود تا ما هم كشش زيادي به فعاليتهاي قرآني پيدا كنيم. چهار برادر بوديم كه وقتي در خانه مينشستيم يك هيئت ميشديم. اگر فاميل هم بود كه چه بهتر. اگر نبود با همين چهار نفر ادامه ميداديم. حميدرضا قبل از انقلاب در محله فعاليتهاي قرآني زيادي داشت. او در مسجد انصار و در جلسات قرآن آقايان فلاحتي و زريبافان فعاليتهاي قرآنياش را ادامه داد و پس از مدتي به عنوان مدرس مسئوليت انتقال آموزههاي ديني كه آموخته بود را بر عهده گرفت. حميدرضا به جلسات ديگر ميرفت و در جلسات آقاي مولايي در سحرهاي ماه رمضان در مسجد شيخ فضلالله نوري شركت ميكرد. الان صدايش ضبط شده كه در حمام به دليل اكو شدن صدا قرآن ميخواند. گاهي هم ترجمه قرآن را به صورت دكلمه ميخواند. هنگامي كه پس از شهادت حميدرضا، مقام معظم رهبري به منزلمان آمدند، يك قرآن هم هديه دادند. آنجا اولين چيزي كه پدرم گفت اين بود كه حاجآقا! ما چهار پسر داشتيم كه يكي از آنها شهيد شده! آقا هم بلافاصله فرمودند كه شهيد را از قلم نينداز، بگو چهار پسر دارم. اصلاً فكرش را نكنيد كه اينها كشته شدهاند. شهيدان زنده هستند و نزد خدا روزي دارند.
اشارهاي به برگزاري جلسات قرآن در قبل از انقلاب كرديد. آن روزها برگزاري جلسات قرآني در مساجد و محل چگونه بود؟
اواخر حكومت پهلوي به علت فشارهاي دستگاه نظامي وقت اجازه نميدادند كلاسهاي قرآن تشكيل شود و بچهها دور هم جمع شوند. چون محلهمان نزديك كلانتري بود ساواك فشار بيشتري ميآورد. به راحتي نميشد جلسات قرآني را تشكيل داد. به خاطر اينكه مأموران ساواك مزاحممان نشوند به مسجدي در خيابانهاي فرعي نيرو هوايي رفتيم كه نسبت به كلانتري خيلي دورتر بود. نميدانم چطور متوجه برگزاري كلاس شدند. به مسجد آمدند و جناب سرهنگي ميخواست با پوتين وارد مسجد شود. به او گفتيم نميتواند با پوتين داخل مسجد شود. خودش پشت در ايستاد و سربازها را براي گشتن ما به داخل فرستاد. ما هم جز قرآن هيچ چيز ديگري نداشتيم. ولي شاه مانع همين قرآن خواندنمان هم ميشد. از مسجد كه بيرون آمديم ديديم دو ماشين انتظامي بيرون مسجد هستند. ما تعجب كرده بوديم كه مگر ما چند نفريم و چكار كردهايم كه برايمان دو ماشين فرستادهاند. از جمعمان آقاي رفيقپور كه محاسن داشت و چهرهاش بزرگتر از بقيه نشان ميداد را گرفتند و گفتند كه چرا دور هم جمع شدهايد و قرآن ميخوانيد. آن زمان اگر نهجالبلاغه داشتي از تو ميگرفتند ديگر چه برسد به كتابهاي شهيد مطهري و بهشتي كه كتابهاي ممنوعه بودند.
بيشتر تخصص و مهارت و علاقهمندي برادرتان در مباحث قرآني بيشتر به چه مواردي برميگشت؟
حميدرضا قرآن را هم در جمع و هم در تنهايي ميخواند. هر موقع فرصت ميكرد در حمام خانه پدريمان قرآن ميخواند و صدايش را ضبط ميكرد. ترجمه قرآن را به صورت دكلمه خيلي وزين ميخواند. شعرهاي مذهبي و انقلابي را هم اگر تنها بود به صورت جمع در ميآورد و همه فكر ميكردند گروهي اين آهنگ را خوانده است. حميدرضا صداي خوبي داشت و به زيبايي دكلمه ميگفت. او در كنار فعاليتهاي قرآني خيلي روي خودسازي و خودشناسي خودش كار ميكرد. شبها داخل قبر ميخوابيد تا با حس و حال شب اول قبر آشنا شود. سعي ميكرد به آن چيزي كه از قرآن ميآموزد، عمل كند. در وصيتنامهاش آيه «فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ» (پس هركس به مقدار ذرهاى كار نيك كرده باشد همان را ببيند و هركس هم وزن ذرهاى كار بد كرده باشد آن را ببيند) را آورده و توصيهاش عمل به اين آيه بوده است. بسيار با قرآن مأنوس بود و تأكيد ميكرد حواستان باشد كوچكترين عملي چه خير چه شر كه در اين دنيا انجام دهيد نتيجهاش را خواهيد ديد. خيلي با مهرباني و دوستانه امر به معروف ميكرد. اگر ميديد جواني سيگار ميكشد از در دوستي وارد ميشد و شخص را جذب خودش ميكرد. همراه با حميدرضا به مناسبت 22بهمن نفت توزيع ميكرديم يا ما ميوه ميخريديم و بدون اينكه هيچ سودي روي آن بكشيم بين مردم توزيع ميكرديم. نميگذاشتيم مردم در صف نفت بايستند و نفت را به صورت سهميهبندي به خانهها ميداديم.
شما و برادرتان هر دو از رزمندگان دوران دفاع مقدس بوديد. حميدرضا در كدام عمليات و چگونه به شهادت رسيد؟
حميدرضا با شروع جنگ به صورت بسيجي عازم جبهه شد ولي الان به عنوان پاسدار شناخته ميشود. قبل از شهادت پرونده پاسدارياش را كامل ميكند و وقتي جواب تأييد پاسدارياش ميآيد كه ايشان ديگر شهيد شده بود. سال 62 والفجر4 در پنجوين عراق پايش روي مين ميرود و شهيد ميشود. حميدرضا از جمله نيروهاي تخريبچي به شمار ميرفت و به همين منظور لباس نيروهاي بعثي را به تن ميكرد كه حين عمليات شناسايي نشود. حين باز كردن معبر، روي مين ميرود و دوستانش كه در فاصله دوري از وي قرار داشتند و متوجه اين موضوع ميشوند، صداي تير خلاصي را كه نيروهاي بعثي به وي شليك كردند را شنيده بودند، ولي نتوانستند وي را به عقب بازگردانند. آن زمان امكان انتقال پيكرش به عقب براي همرزمانش وجود نداشت و او را همانجا ميگذارند. پيكرش پس از 10 سال در سال 72 به كشور بازگشت.
محمدسجاد مزيني برادرزاده شهيدشما به عنوان برادرزاده شهيد چه خاطرات و تصاويري از ايشان در ذهنتان داريد كه قابل بازگو كردن باشد؟
وقتي بچه بودم به من ميگفت سجاد كي بزرگ ميشوي ميخواهم تو را به بسيج ببرم. اين حرفش براي هميشه در ذهنم ماند. حالا عمويم شهيد شده ولي اين كلام ماندگارش باعث انس من با بسيج شد. اين حرفها از وصيتهاي كلامي و شفاهي ايشان است كه سعي ميكنم به آن عمل كنم. برايم در مسجد انصار حساب قرضالحسنه باز كرده بود و به پول آن زمان 500 تومان به حساب واريز كرده بود. ايشان در 23 سالگي شهيد شد و پول زيادي نداشت. ولي ديد وسيع و آيندهنگري داشت. خيلي به تربيت بچهها اهميت ميداد. ايشان جاذبه شخصيتي بسيار بالايي داشت. در مدرسه راهنمايي شهيد باهنر منطقه 13 قرآن تدريس ميكرد و هنوز عكسش در مدرسه وجود دارد. جزو چند شهيد معلم منطقه13 است. بسيار اهل جذب و خندهرو بود.
قدرت جذب بالاي عمويتان از چه مسائلي نشئت ميگرفت؟
عمويم آموزههاي قرآني را كه ميآموخت در زندگياش به كار ميبرد و تلاش زيادي در انجام كارهاي نيك داشت. در زمان خودش كاملاً به روز بود و بسيار به ظاهرش اهميت ميداد. آن زمان خيلي مرسوم نبود از عينكهاي آفتابي استفاده شود ولي شهيد به چشمانش عينك ميزد و از لحاظ ظاهري بسيار آراسته بود. ذاتاً شخصيت كاريزما و جذابي داشت. اين جذبه شخصيتي در كنار روحيه قرآني نور علي نور ميشد. عمو و پدرم يك مسجد ميرفتند و زماني كه ايشان شهيد ميشود همه مساجد محل مراسم برگزار ميكنند. آنقدر به مساجد و پايگاههاي مختلف سر ميزد و دوستان زيادي در هر محل داشت كه همه او را از خودشان ميدانستند. روابط عمومي خيلي بالايي داشت. واقعاً جاذبه حداكثري و دافعه حداقلي را در وجودشان ميديديم. به امر به معروف خيلي اهميت ميداد. در دوران سربازي آن زمان عمويم براي سربازي به ارتش ميرود و آنجا با بعضي ارتشيها درگير ميشود. الان عكسش هست كه در دوران سربازي قامت نماز بسته و يك گروهان پشت سرش نماز ميخوانند. از همان دوران بچههاي پادگان قبولش داشتند.
در كنار اين خوي خوش و شخصيت كاريزما خط قرمزش در زندگي چه چيزهايي بود؟
به موضوعات فرهنگي خانواده خيلي اهميت ميداد و در قبال آنها احساس مسئوليت ميكرد. اگر كسي از لحاظ ايماني و تعهد به انقلاب ضعيف بود ايشان خودش را مقصر ميدانست. ميگفت ما كم كاري ميكنيم كه به اين صورت است. با مؤمنان به جهت پاكي دلشان بسيار خوب بود ولي با كسي كه يقين پيدا ميكرد منافق است و عامدانه و عاملانه با اسلام دشمني ميكند آنقدر مخالف بود كه حتي در وصيتنامهاش ذكر كرده حاضر نيستم در تشييع جنازهام شركت كنند.
آيا بعد از شهادتشان به خوابتان ميآيد؟
شش ماه پيش خواب ديدم منزل ما آمده است و گريه ميكند. ميگفت دوستانم را دارم ميبينم. شايد يك ماه بيشتر نشد كه همه دوستانش زنگ زدند كه ميخواهيم به منزلتان بياييم. وقتي دوستانش تماس گرفتند من متوجه خوابي كه ديده بودم شدم كه چقدر دوستانش را دوست دارد و هنوز با آنها ارتباط دارد. به قول شهيد آويني انگار آنها هستند و ما رفتهايم. آن شب هم انگار همه دوستانش را خودش دعوت كرده بود و همه دوستانش آمده بودند.