سال 1358، ميدان توپخانه
از اتوبوس پياده شدم. پسران و دختران جوان در ميدان مشغول رژه و شعار بودند. مسعود رجوي ميگفت مسئولان جمهوري اسلامي توانايي مقابله و ياراي مقاومت در برابر امپرياليسم امريكا و غرب را ندارند و سازماندهي ميليشيا گامي است براي مقابله با امپرياليسم و حفاظت از آزادي و استقلال و تماميت انقلاب ايران. شنيده ميشد كه دولت موقت مهندس بازرگان مانند دولت كرونسكي، پيش از انقلاب اكتبر 1917 روسيه است و مجاهدين، خود را براي اقدام لنيني و كامل كردن انقلاب ضدامپرياليستي آماده ميكنند.
روزها، ماهها و سالها سپري شد. رهبران سازمان از فرانسه و بعد از آن از عراق سر درآوردند. مسعود رجوي به دامان حزب بعث و صدام پناه برد در حالي كه جوانان وطن، براي دفاع از استقلال مملكت، با گلولههاي سربازان بعثي، يكييكي در خون خود ميغلتيدند. اين در حالي بود كه برادران مجاهد در سال 1349 براي نجات شش نفر از دوستان زندانيشان در دوبي هواپيمايي را ربودند و در عراق فرود آمدند. بعثيهاي عراق سعي كردند با شكنجههاي طاقتفرسا آنان را از پا درآورند. خوشبختانه موفق نشدند و برادران ما به پايگاههاي فلسطين در لبنان منتقل شدند.
قيام خودجوش، ملي و سراسري مردم عراق
باز هم روزها، ماهها و سالها سپري شد. بعث عراق به رهبري صدام، در پي اشغال كويت با لشكريان امريكا و 26 كشور طرفدار غرب رويارويي نظامي پيدا كرد و ناچار، بدون دستاوردي كويت را رها كرد. مردم عراق اعم از شيعه، سني، كرد و ايزدي به دنبال دو اشغالگري بدون دستاورد، به يك قيام سراسري در عراق دست زدند. قيامي كاملاً ملي و خودجوش كه از قاعده مردم شروع شد؛ نه سران عراق در آن دست داشتند و نه سران امريكا و ديگر كشورها اعتراض جدي بعثيهاي عراق و ناكاميهايشان در جريان اشغال ايران و كويت بود. بعث عراق با حمايت امريكا و آقاي رامسفلد و مجاهدين به رهبري مسعودرجوي به سركوب اين قيام خودجوش، سراسري و مردمي عراق پرداختند. مسعود رجوي در كنار دشمن مردم عراق و همراه امپرياليسم امريكا بود. آيا شعارهاي اول انقلاب به اين زودي از يادش رفته بود؟ رهبري سازمان به اين نوسان آشكار و گردش 180 درجهاي راهبردي چگونه پاسخ ميدهد؟
10 سال از اين قيام ملي گذشت. در اين 10 سال، امريكا عراق را بمباران ميكرد. در نهايت در مارس 2003 (اسفند و فروردين 81 و 82) كار به اشغال عراق كشيد. اشغالي كه مجوز شوراي امنيت سازمان ملل را نداشت و به قول اوباما در سال 2006، جز فاجعه هيچ چيز به آن نميتوان گفت. قبل از اشغال عراق، مجاهدين در يك هماهنگي كامل با بعث عراق شعارهاي ضدامپرياليستي و ضدامريكايي ميدادند ولي به سرعت پرچم سفيد را بالا بردند و بعد با امريكا وارد مذاكره و سازش شدند. از آن زمان تاكنون تنها حاميشان امريكا بود و غرب. آنها نه تنها با جناحهاي قانونگراي امريكا كار نميكردند بلكه پيوندهايشان تنها با نئوكانها يا محافظهكاران جديد امريكايي بود كه به قول جورج سوروس از دو مؤلفه بنيادگرايي يعني بنيادگرايي بازار و بنيادگرايي مذهبي برخوردار بودند.
نه به آن سازماندهي ميليشياي ضدامپرياليستي و نه به اين همكاري با نئوكانهاي بنيادگراي امريكايي. مسعود رجوي اين واژگوني راهبردي و اين شكست استراتژيك را چگونه ميتواند تبيين كند؟ چگونه ميتواند پاسخگوي نسل پرسشگر ايراني و تودههاي سازماني باشد؟ ميبينيم كه رهبري سازمان، نگاه راهبردي و آيندهنگر نداشت. متأسفانه اهل گذشتهنگري و پذيرش خطا هم نبود.
در ريشهيابي اين موضوع بايد بگويم تمامي اعضاي 10 نفره كادر مركزي به ويژه حنيفنژاد، بر اين باور بودند كه در نهايت غرور مسعود رجوي ضربه خود را خواهد زد. غرور او بسان يك فطرت ثانويه شده بود. يادم ميآيد وقتي در خانه جمعي با او كشتي ميگرفتم، در حالي كه پشتش كاملاً به زمين بود و امكان تكان خوردن نداشت، باز ميگفت مانور شانه را نگاه كن، مانور كمر را نگاه كن. يك زمين خوردن ساده را نميپذيرفت، ما هر كدام زمين ميخورديم اعتراف ميكرديم.
علي باكري، مسائلي را كه در پايگاه فلسطينيها در لبنان اتفاق افتاده بود، براي ما تعريف ميكرد و ميگفت، مسعود مدعي بود كه اصغر بديعزادگان و ديگر اعضا، صلاحيت نوشتن نامه براي رهبران فلسطيني را ندارند و اين صلاحيت تنها در شأن اوست. باكري ميگفت: مسعود با اين كارهايش اصغر را منفعل كرده بود.
به اتاق يك،بند يك زندان عمومي اوين ميرويم. مدتي بعد از دستگيريهاي شهريور 1350، يك روز، حسيني مسئول زندان و جلاد اوين، اصغر بديعزادگان را به اتاق ما آورد. افرادي كه در اتاق يك بودند عبارت بودند از: سعيد محسن، مهدي فيروزيان،بهروز باكري،علي ميهندوست، محمود عسكريزاده، محمد حياتي، مسعود رجوي، محمد بازرگاني و.. علت اينكه حسيني، اصغر را به آنجا آورد، اين بود كه بگويد شكنجه و سوزاندن بدن او توسط ساواك انجام نشده، بلكه در زماني كه دراطلاعات شهرباني بازجويي ميشده به اين وضع درآمده است. در حالي كه اصغر روحيه خيلي خوبي داشت،وارد اتاق يك شد و ما همه او را در آغوش گرفته و بوسيديم. مسعود تنها كسي بود كه زار زار گريه ميكرد، براي اينكه بازجويي خود را با مقاومت اصغر مقايسه ميكرد و ياد برخوردهاي لبنانش افتاده بود. اين چيزي بود كه همه ميفهميدند.
در زمستان سال 50 در اتاق يك از بند 2 زندان عمومي اوين، 40 نفر با هم بوديم. بسياري از اعضاي دستگير شده سازمان به جز حنيفنژاد و رسول مشكينفام در آن جمع حضور داشتند. جمعي بود كه هركس گذشته خود و سازمان را جمعبندي ميكرد كه تفصيل اين جمعبنديها در كتاب خاطرات من آمده است. وقتي نوبت مسعود شد و ميخواست به غرور خود اعتراف كند، گفت: من نميدانم چرا همه مشهديها از جمله جلالالدين فارسي، دكتر علي شريعتي و اميرپرويز پويان و من، مغرور هستيم. متأسفانه ملاحظه كرديم كه مسعود غرور خود را به جغرافيا نسبت داد و از اعتراف كامل سر باز زد و همزمان با اين اعتراف چند مشهدي ديگر را نيز متهم كرد. با همين روحيه بود كه مسعود رجوي، هر شكستي را پيروزي قلمداد ميكرد.
زماني كه دادگاههاي نظامي بچههاي مجاهدين در جريان بود، مسعود نامهاي خطاب به ديگر زندانيان- آن هم بدون رعايت مقررات امنيتي- نوشته بود كه پيام نامه اين بود: بچهها به اين رسيدهاند كه بيشتر زنده بمانند و اعدام نشوند. متاسفانه اين نامه لو رفت و ساواك از خطمشي بچههاي مجاهدين باخبر شد و برعكس آن عمل كرد و حكم را در دادگاههاي تجديدنظر سنگينتر كرد. روز 31 فروردين 1351، خبر اعدام چهار نفر از اعضاي شوراي مركزي سازمان در روزنامهها منتشر شد؛ ناصر صادق، علي باكري، محمد بازرگاني و علي ميهندوست. به دنبال اين خبر نوشته بودند كه مسعود رجوي به دليل همكاري در طول بازجويي مشمول عفو ملوكانه و با يك درجه تخفيف به حبس ابد محكوم شده است. وقتي مسعود رجوي از اين خبر مطلع شد، دچار تشنج شد و با گرد سيانور قصد خودكشي داشت كه برادري مانع او شد. اين پرسش جاندار مطرح بود كه اگر خطمشي سازمان زنده ماندن است، حال كه مسعود اعدام نشده بود، بايد خوشحال ميبود يا از نگراني خودكشي ميكرد؟
متاسفانه روحيه او طوري بود كه به جاي پاسخ به اين پرسش ناراحت ميشد و عوارض بعدي آن اين بود كه نسبت به پرسشگر دچار كدورت ميشد. عملكرد او طوري بود كه در زندان قصر در سال 1351، طي يك انتخاباتي براي انتخاب رهبري در زندان، از بين 70 نفر فقط يك رأي آورد و از ناراحتي گريه كرد كه چرا بچهها با او اينگونه برخورد ميكنند. اقدام ديگري كه مسعود رجوي در آن نقش اساسي داشت اين بود كه در سال 51 اين مقوله را پذيرفتند كه يك نفر ميتواند عضو مركزيت و ماركسيست باشد و پيشنماز جماعت هم بايستد! پذيرش اين مقوله بود كه نطفه تغيير ايدئولوژي در سال 54 شد. اين در حالي بود كه جز سه نفر، مسعود رجوي، موسي خياباني و محمد حياتي كه در تصميمگيري شركت داشتند، جمع 70 نفره مجاهدين زندان بيخبر بودند و در واقع براي اولين بار به طور چشمگيري تودههاي سازماني دور زده شدند. من اين خبر را در شهريور سال 52 از زينالعابدين حقاني در زندان عادلآباد شيراز شنيدم. وقتي از زندان آزاد و دو مرتبه در سال 55 دستگير شدم به پرويز يعقوبي در زندان قصر از سر دلسوزي گفتم كه مسعود بايد در برابر اين تصميمگيري پاسخگو باشد و همين امر كدورتهايي را به بار آورد. مسعود هيچگاه اين را نپذيرفت و من در مقالهاي با عنوان چاه استراتژي گفتهام تا زماني كه مسعود به اين اشتباه و خطا اعتراف نكند كارهاي ديگرش هم خطا روي خطاست و خطاهاي مضاعف. در نهايت پيشبيني بنيانگذاران درست از آب درآمد و بالاخره غرور او ضربه خود را زد. در سال 53-52 غرور او به غرور تشكيلاتي تبديل شد و از زندان به بيرون از زندان پيام داد كه چند عمل مسلحانه انجام شود تا موضع مجاهدين در زندان در برابر ماركسيستها تقويت شود و اين در حالي بود كه سازمان در بيرون از زندان در فاز ايدئولوژيك به سر ميبرد و هر عمل مسلحانه عوارضي داشت.
در جريان ضربه سال 54 به سازمان مجاهدين و تغيير ايدئولوژي، تقي شهرام در گفتوگو با حميد اشرف مطرح كرد كه 50 درصد از اعضاي مذهبي سازمان تصفيه شدند تا پيروزي ماركسيسم بر اسلام تضمين شود و بچههاي مذهبي نتوانند به نام اسلام تشكلي راه بيندازند. طبيعي بود كه اين تصفيهها با يك تمركز شديد و بيرحمانه تشكيلاتي انجام گرفت كه بحث مستقلي ميطلبد، اما ما ديديم كه در واكنش به كار تقي شهرام، مسعود رجوي بعد از مطلع شدن از ضربه 54 و بيانيه تغيير ايدئولوژيك شديدا به سمت تمركز تشكيلاتي و بايكوت كردن و تصفيه منتقدان روي آورد. او به جاي تبيين اين امر كه 90 درصد كادرها تغيير ايدئولوژي داده بودند و دلجويي از هواداران سازمان لازم است، به مخالفت با آنها پرداخت؛ اين روش تمركزگرايانه شديد به جايي رسيد كه در زمان انفجار در مقر حزب جمهوري اسلامي در هفتم تير ماه 1360، 90 درصد اعضا و هواداران سازمان بيخبر بودند و در واقع دور زده شدند. مشابه همان كاري كه در سال 43 توسط مؤتلفه انجام شد كه اعضاي پايين اين سازمان از شروع عمليات مسلحانه و ترور منصور بياطلاع بودند و غافلگير شدند.
به ياد دارم پدر طالقاني در سال 58 خطاب به سران مجاهدين گفته بودند حال كه يك انقلاب توحيدي اسلامي و مردمي انجام گرفته و رهبري خود را پيدا كرده، اين همه سلاح سنگين به چه درد شما ميخورد؟ نتيجه گرفته بودند كه مجاهدين با انقلاب هماهنگ و از حمايت پدر طالقاني بهرهمند شوند. ولي مسعود رجوي اين دلسوزي پدر طالقاني را نپذيرفت، اما در سال 2003 و در جريان اشغال عراق، با خفت و خواري توسط امريكاييها خلع سلاح شدند. ضربالمثلي ميگويد پرسشگري براي عدهاي سمي است مهلك و جوابگويي سمي مهلكتر. طبيعي است كه راه برونرفت، به جاي پذيرش اشتباهات مخفي شدن مسعود رجوي و فرار از پاسخگويي است.
نامه محمدرضا سعادتي(1) از زندان اوين، آيه هشداردهندهاي بود كه مسعود رجوي مضمون آن را برنتافت. نخست اينكه اين نامه به خط محمدرضا سعادتي بود و ما نمونه دستخطهاي او را از دوراني كه در زندان قصر، ما را بايكوت و سعي ميكرد منزوي كند، داشتيم. دوم اينكه در مورد او بعد از بازداشت، هيچ شكنجهاي اعمال نشده بود. سوم اينكه مفاد نامه سعادتي مشخصكننده خطمشي بنيانگذاران و بيانيه 12 مادهاي سازمان مجاهدين در سال 1354 در زندان اوين بود. چهارم اينكه نامه او نشاندهنده انحراف اصولي محمدتقي شهرام بود كه متاسفانه همان انحراف استراتژيك را مسعود رجوي نيز مرتكب شد. بدين معنا كه اصل «اتحاد نيروها عليه امپرياليسم» اصلي بود كه در بين نيروها در مورد آن اجماع بود و محمدتقي شهرام با معيارهاي خودش اين اصل را زيرپا گذاشت و به حذف و ترور جريان مجيد شريفواقفي و مرتضي صمديه لباف پرداخت كه به قول شهرام خردهبورژوازي چپ و ضدامپرياليست بودند.
سعادتي در نامه خود به مسعود رجوي و مجاهدين پيرو او هشدار ميدهد كه ما بايد خشم ضدامپرياليستي آيتالله خميني را در معادلات استراتژيكمان به حساب بياوريم. البته اشتباه آشكاري كه رخ داد اعدام سعادتي بود و خطاي آشكارتر مجاهدين اين بود كه به جاي توجه به محتواي راهبردي نامه او،روي اعدام او مانور دادند. در حالي كه محتواي نامه، هشدار و فرصتي تاريخي براي اصلاح خطمشي بود. به راستي برنتافتن و انكار حقايق اين نامه را چگونه ميتوان تبيين كرد؟! در حالي كه سعادتي از دوستان بسيار نزديك مسعود رجوي بود و مسعود را قبله خود ميدانست.
همچنين يادمان ميآيد كه در يك فرصت تاريخي، مرحوم امام، بدين مضمون خطاب به رهبري سازمان گفتند كه با برداشتن يك گام از طرف شما يعني تحويل اسلحهها، من گامهاي بسياري به سوي شما برميدارم و به سراغ شما ميآيم اما رهبري سازمان با تن ندادن به چنين پيشنهادي راهي را در پيش گرفت كه در نهايت با سرافكندگي توسط امريكاييها در پادگان اشرف خلع سلاح شد. در حالي كه در صورت رخ دادن چنين ملاقاتي بين رهبري سازمان و رهبر انقلاب ميتوانست با حذف حاشيهها و عناصر ضدمجاهد، موفقيت بزرگي براي سازمان و انقلاب باشد.
در آخرين ملاقاتي كه نزديك افطار يك روز رمضان سال 58 با مرحوم طالقاني داشتيم، ايشان ضمن انتقاد از مجاهدين ميگفتند علت حمايت من از آنها اين است كه نگرانم مبادا به خانههاي تيمي بروند و دست به اسلحه ببرند. آنها به جاي پذيرش نصيحتهاي طالقاني- با اينكه ايشان را پدر طالقاني و فرمانده خود خطاب ميكردند- دلسوزيهاي او را برنتافتند. مسعود در محفلي گفته بود كه رگ آخوندي طالقاني گل كرده و در سه مورد راهبردي با هم اختلاف پيدا كردهايم.
نخست پذيرش رهبري امام، دوم برخورد ماركسيستها و سوم برخورد با گروههاي كرد.
طالقاني در خطبههاي نماز جمعه گفته بودند، مگر ماركسيستها دستهايشان پينه بسته است كه خودشان را قيم كارگران ميدانند و در مورد جنگ كردستان گفته بودند اگر اين جنگ ادامه يابد هيچ چيز از انقلاب نميماند و من و امام مجبور ميشويم سوار تانك شويم و به آنجا برويم.
اين غرور پس از پيروزي انقلاب به صورت زير خود را نشان داد: پدر طالقاني براي انقلاب، چند ويژگي قائل بودند؛ شكوهمند، توحيدي، اسلامي و مردمي. فرض كنيم مجاهدين به رهبري مسعود رجوي از حقانيت كامل برخوردار بودند. آيا درست بود كه با چنين انقلابي مبارزه مسلحانهاي را شروع كرد؟ بهمن نيرومند، از مبارزان پرسابقه، چند سال بعد از انقلاب، گفته بود اشتباه ما ابتداي انقلاب ذاتي خود ما بود چراكه با آن همه آزادي ما خطمشي نادرستي را اتخاذ كرديم و با مردم رودررو شديم و وقتي مردم به نجات دهندهاي نياز دارند كسي به كمك آنها نميآيد. فرض كنيم مجاهدين از حقانيت كامل برخوردار بودند و طرف دوم باطل مطلق باشد، ولي درگيري مسلحانه با جرياني كه از نظر كمي و كيفي يك نامعادله بود، با كدام عقل سليمي هماهنگي داشت؟ نخست اينكه اگر اين خط مشي مبارزه مسلحانه درست بود، چرا رهبران اصلي مجاهدين به ويژه مسعود رجوي در ايران نماندند و مقاومت نكردند؟ چرا وقتي در 7 تير 1360، مقر حزب جمهوري اسلامي را منفجر كردند، اين انفجار را بر عهده نگرفتند؟ در حالي كه پس لرزههاي آن به تمامي ملت ايران و تشكلهاي ايران و سمپاتهاي مجاهدين سرايت كرد و 90 درصد اعضا و هواداران مجاهدين در تهران و شهرستانها دستگير و با احكام سنگين روبهرو شدند.
مائوتسه تونگ رهبر انقلاب چين، مقولهاي را مطرح كرد به نام «اپورتونيزم تشكيلاتي» و آن اين است كه رهبري در يك خط مشي چپروانه اعضاي حزب را بدون چتر دفاعي در معرض حمله طرف مقابل قرار دهد. اين در حالي است كه چپروي تئوري دارد، اما آنچه مجاهدين انجام دادند يك عمل بدون تئوري و تندروانه بود.
براي نمونه بنيانگذاران سازمان مجاهدين از سال 44 تا 47 را دوره كسب صلاحيت و انتخاب خط مشي اعلام كردند و در سال 47 طي سه گروه جداگانه با آگاهي كامل به خط مشي مبارزه مسلحانه رسيدند؛ يعني از آن به بعد، هر كسي عضوگيري ميشد، ميدانست در چه جرياني و با چه خط مشي قرار دارد. اگر در مقام مقايسه قرار بگيريم، اعضا و هواداران سازمان مجاهدين به رهبري مسعود رجوي (جز عده محدودي) به هيچ وجه از شروع عمليات مسلحانه و انفجار حزب خبر نداشتند و با شنيدن اين خبر غافلگير شدند و زندانها پر شد. چرا بعد از انفجار مقر حزب جمهوري مسئوليت آن عمل، صادقانه پذيرفته نشد؟ پس از تشييع جنازه باشكوه مردم از شهداي حزب جمهوري اسلامي، به لحاظ راهبردي سزاوار بود كه مجاهدين به اشتباه خود پيبرده و خطمشي خود را اصلاح كنند و حداقل اجازه ندهند كه اعضا و هواداران پايين سازمان به زندانهاي طولاني يا اعدام محكوم شوند. در سال 61 و 62 كه مدت 9 ماه در سلول انفرادي اوين و رجايي شهر زنداني بودم، شعارهايي روي ديوار نوشته شده بود. يكي از اين شعارها اين بود:«اي واي بر اسيري كز ياد رفته باشد/ سمپات مانده باشد، مسئول رفته باشد». يكي از كادرهاي شناخته شده سازمان كه دستگير شده بود، نارضايتي خود را از وضعيتي كه در آن بود، اينگونه توصيه ميكرد:«نه رجوي و نه لاجوردي» و در پاسخ به اينكه راه برون رفت چيست، ميگفت: «شهادت». در يك پنجشنبه روزي، خانوادههاي زندانيان مجاهدين به ناهار در لوناپارك اوين دعوت شدند، دادستان تهران طي سخنراني براي آنها، معادله وحشتبار «ترور - اعدام» را مطرح كرد كه مدتي بعد با عقبنشيني مجاهدين، ترور و اعدام متوقف شد. من در آن مقطع از يكسو به دلسوزي طالقاني و ديگر دلسوزان فكر ميكردم كه مجاهدين را از مبارزه مسلحانه منع ميكردند و از سوي ديگر به اين معادله پرهزينه و سرانجام تراژيك آن فكر ميكردم.
مجاهدين به رهبري رجوي در حالي از مقاومت و شوراي مقاومت صحبت ميكردند كه افراد اصلي همه به خارج از كشور رفته بودند و اين، من را به ياد ژنرال دوگل و نهضت مقاومت فرانسه انداخت: نهضت مقاومت فرانسه در برابر حمله وحشيانه فاشيستهاي آلمان، مقاومتهاي جانانهاي از خود نشان دادند، ولي وقتي بعد از پيروزي متفقين بر لشكريان هيتلر، ژنرال دوگل به فرانسه آمد، حاضر نشدند عضويت او را در نهضت مقاومت فرانسه بپذيرند و به او گفتند دليلش اين است كه در انگلستان از راه دور مقاومت ميكرده است. اين موضوع قابل مقايسه با اتفاقات اخير است. اين چه مقاومتي است كه همه اعضاي اصلي در فرانسه به سر ببرند و عمده فشار روي اعضا و هواداران باشد.
عموماً در يك مبارزه مسلحانه اصيل، آدمهاي شرور و شكنجهگر حذف ميشوند، ولي مبارزان مسلحانه به رهبري مسعود رجوي شخصيتهايي را ترور ميكردند كه سوابق مبارزاتي اصيلي را در دوران ستمشاهي داشتند يا زندانهايي را تحمل كرده بودند و از حمايت مردمي برخوردار بودند و بعد از شهادتشان نيز تودههاي مردم آنها را تشييع ميكردند. مسعود رجوي در تبيين اين خط مشي در يك سخنراني در راديو بغداد گفت:« ما تلاش كرديم افراد كيفي نظام را از بين ببريم تا افراد كم كيفيت در نظام حاكم شوند و نظام دچار سوء مديريت شده و تودههاي مردم با چنين نظامي درگير شوند و اين راه مبارزه تودهاي است.» آيا اين يك استراتژي جوانمردانه و صادقانه است؟ آيا در يك رويارويي در برابر مردم، رهبري سازمان در اين باره ميتواند پاسخگو باشد؟ در دوران سازندگي (دولت پنجم و ششم) آقاي دكتر ولايتي وزير امور خارجه، در پي پذيرش قطعنامه 598 خط مشي تعديل در سياست خارجي را مطرح ميكرد، مسعود رجوي در سخناني خطاب به امريكا مدعي بود كه اگر جمهوري اسلامي راه تعديل را انتخاب كرده، به دليل ترورهاي زيادي است كه ما انجام دادهايم و چارهاي جز تعديل ندارند و اين بايد به حساب ما گذاشته شود و جمهوري اسلامي در ذات خود نميتواند راه تعديل را دنبال كند. او از يكسو در طول جنگ با طارق عزيز وزير خارجه عراق و سپس با صدام ملاقات كرد و او را بوسيد؛ در حالي كه صدام نه تنها به مردم ايران، بلكه به مردم عراق نيز رحم نميكرد و در يك روز 5 هزار نفر از مردم حلبچه را با بمباران شيميايي به شهادت رساند و نزديك به 10 هزار نفر را مجروح كرد. از سوي ديگر از سازمان امنيت عراق، كمكهاي اطلاعاتي و مالي ميگرفت.
متأسفانه وقتي در مهرماه 59، چهار استان كشور ما توسط بعث عراق اشغال شد، تحليل اعضاي بالاي سازمان اين بود كه بعثيهاي عراق سوسياليست هستند و ايران و حكومت ايران، بازار آزاد را پذيرفته است و بدين لحاظ مترقيتر از حكومت ايران است. اين تحليل، نزديكيآنها را به بعث عراق نشان ميداد و اگر چه بخشي از آنها در جبههها حضور داشتند ولي روح كلي رهبريشان اينگونه نبود.
ماجراي علي زركش، روندي جانكاه داشت. او كه در سال 52 عضوي از جنبش دانشجويي بود، سعي كرد به زندان بيايد تا با مجاهدين ارتباط مستقيم داشته باشد. در سال 55 كه من به زندان قصر رفتم، او عملاً مسئول تشكيلاتي مجاهدين زندان قصر شده بود. من با او چهار ساعت صحبت كردم. جمعبنديهاي من را ميپذيرفت و ازكاظم ذوالانوار بسيار دفاع ميكرد و معتقد بود بار مسائل و مشكلات زندان روي دوش ذوالانوار است، در حالي كه در آن زمان مسعود خود را درگير مطالعات فلسفي كرده بود و به اين ترتيب به رجوي انتقادات سختي داشت. طولي نكشيد كه او را از زندان قصر به زندان اوين منتقل كردند كه در آنجا با بايكوت و انزواي مسعود روبهرو شد و بعد از بازي روي پيچ و مهرههاي مغز او(2)، علي كنشگر به علي كنشپذير تبديل شد و از آن به بعد مسعود را قبله خود ميدانست و نزديكترين فرد به مسعود تلقي ميشد. در سال 61 و در جريان خطمشي مبارزه مسلحانه و وقايعي كه در خانه تيمي زعفرانيه اتفاق افتاد، به جاي موسي خياباني به فرماندهي نظامي نيروهاي درون ايران منصوب شد. از پيش معلوم بود كه سرنوشت مبارزه مسلحانه راهي جز بر جاي گذاشتن هزينههاي اجتماعي و عقبنشيني ندارد. در پي ضربات زيادي كه به خانههاي تيمي مجاهدين در سال 61 و 62 خورد، آنها مجبور به عقبنشيني شدند و علي زركش هم به پاريس رفت و در كنار مسعود نقش زيادي در ازدواج او با مريم داشت و مورد اعتماد مسعود بود.
زركش انتقادي را مطرح ميكند و آن اين است، حال كه ما اپوزيسيون جمهوري اسلامي هستيم و تمامي احزاب و دستجات و شخصيتهاي اپوزيسيون با ما مخالف هستند، آينده اين روند به كجا منتهي ميشود؟ يكي اينكه اين سؤال خوشايند مسعود نبود و نقد جانداري به استراتژي او تلقي ميشد. ديگر اينكه او از همه زير و بمهاي زندگي مسعود اطلاع داشت و نقش زيادي در رهبري او داشت. گويا به دليل عقبنشيني نيروها از ايران، محاكمهاي عليه او ترتيب داده و به اعدام محكوم ميشود. او بدترين دوران زندگي خود را زير حكم اعدام آغاز ميكند و در نهايت به عنوان راننده مهمات در عمليات موسوم به فروغ جاودان شركت كرده و به ديار ديگر ميشتابد. عملياتي كه نه فروغ و روشنايي داشت و نه جاودانگي، نه دنيوي بود و نه اخروي، نه آيندهنگري داشت و نه ژرفنگري، بلكه ويژگي بارز آن بينش ظاهر بين و نزديكبين بود. عملياتي كه تبلور و انباشت خطاهاي استراتژيك گذشته بود و تمام ويژگيها و رفتارهاي مسعود در آن مستتر بود. عملياتي غافلگيرانه و عجولانه كه در چند روز طراحي شد؛ يعني از 27 تير 67 (پذيرش قطعنامه 598) تا چهارم مرداد كه عمليات شروع شد. مسعود رجوي از موضع فرمانده كل قواي مجاهدين وشوراي مقاومت اين عمليات را مانند 30 خرداد 60 عاشورايي ناميد، يعني غيرقابل برگشت و بدون توجه به معادله نيروها از نظر عده و عده. در نقد اين راهبرد بايد گفت، نخست اينكه كاروان حسيني قصد جنگ و براندازي نداشت و دوم اينكه وقتي اجازه ندادند به كوفه بروند خواستند به مدينه برگردند، اما شمر و ابن زياد با اين برگشت نيز مخالفت كردند؛ زيرا هم رفتن به كوفه و هم برگشت به مدينه، استراتژي پيروزي بود.(3) اين پرسش جاندار مطرح است كه چرا مسعود در روز سوم عمليات فرمان برگشت و عقبنشيني به نيروهايش داد. نخست او حركت امام حسين (ع) را هم درست نفهميده بود. دوم، 30 خرداد 60 را نيز عاشورايي و برانداز ناميده بود. در حالي كه قبلاً ادعا ميكردند كه در روز 30 خرداد 60 قصد براندازي نداشتند و تنها يك تظاهرات ساده برگزار كرده بودند.
امام حسين (ع) در هر مقطعي ياران خود را از اهداف مطلع ميكرد، به طوري كه به كارواني يكدل و يك زبان تبديل شده بودند. در حالي كه مسعود، درطول جنگ شعار صلح و دموكراسي و مخالفت با جنگ را ميداد و تلقي اين بود كه از آتش بس و پذيرش قطعنامه 598 خوشحال شده است اما پرسشي كه پاسخي نداشته و ندارد اين است كه چرا در عرض چند روز استراتژي عوض شد و دست به جنگ زدند. آيا توضيح كاملي به تودههاي سازماني داده بودند؟ يا دور زدن تودهها و به اصطلاح «ابزار – تودهاي» شكل گرفت و نيروهاي تحت فرماندهي خود را در يك ستون پشت سر هم و با فواصل كم در جاده اي كه پشتيباني هوايي آن را به صدام و بعث عراقي سپرده بود كه اين وابستگي نيز مخالف اصول اوليه مجاهدين بود و فكر نكرده بود كه اگر اين پشتيباني انجام نگيرد - كه نگرفت – يا تصافدي در جاده رخ دهد و ترافيكي به وجود آيد يا هوانيروز ايران با بالگرد به اين ستون حمله كند چه فاجعهاي رخ خواهد داد؟ آيا فرمانده ل قوا از مشكلات راه، دشت چارزبر و تنگه چارزبر خبر نداشت و اين مشكلات را براي نيروهاي تحت امر خود توضيح نداده بود؟ اگر هدف عمليات تصرف تهران يا كرمانشاه بود كه به هيچ يك از اين اهداف نرسيد و شكست كاملي تلقي ميشد، اما روحيه مسعود روحيهاي بود كه هر شكستي را پيروزي تلقي ميكرد. اين را چگونه بايد تبيين كرد؟ عمليات به قول مائوتسه تونگ مصداق كامل اپورتونيزم تشكيلاتي بود به اين معني كه نيروهاي تحت امر را در يك نامعادله بدون تئوري و بدون حمايت وارد كرده و در معرض يورش قرار دهند و مسلخي براي آنان بسازند كه جسد هزار و 200 نفر از افراد خود را در روند عقبنشيني به عراق ببرند. مصداق كامل دور زدنتودهها و در واقع «توده – ابزاري» را در اين علميات ميتوان مشاهده كرد.
حتي اسرائيليها براي كشته ها و زخميهاي خود ارزش زيادي قائلند و براي دستيابي به آنها حاضرند امتيازات زيادي بدهند اما در اين عمليات فقط سرعت و ضربت مهم بوده و هيچ معيار انساني رعايت نشده بود. چرا كه اجازه نداشتند عمليات را براي نجات مجروحان متوقف كنند. وقتي يك رزمنده نميتواند مجروح آغشته به خوني را نجات دهد، چه حالي به او دست ميدهد، جز افسردگي؟ دانش مختصر راهبردي هم اجازه نميداد كه از نظر نظامي نيروها را در يك جاده به سمت تهران روانه كنند، ولي او اين كار را كرد. مسعود رجوي به هيچ يك از اين پرسشها پاسخي نداده و نخواهد داد. شايد بتوان گفت تنها تئوري او كه در همه جا مصداق داشته اين بوده كه گفته است و مكتوب هم شده كه تودههاي سازماني در برابر من پاسخگو بوده و من به هيچ وجه پاسخگوي آنها نيستم، بلكه من تنها در برابر خدا پاسخگو هستم. مسعود رجوي امروز هم آنجاست كه پرسشها را پاسخ نگويد.
پينوشت:
1- سيد محمدرضا سعادتي در سال 1351 دستگير شد و در زندان با جمع مجاهدين پيوند خورد. آموزش او با مسعود رجوي بود و به او خيلي نزديك شد. در سال 1355 او با يك سازماندهي خاص از اوين به زندان قصر آمد و برخورد با جمع مجاهدين را شروع كرد. سعاديت سعي كرد از طريق تفرقه اين جمعرا منهدم كند و زماني كه موفق نشد شيوه بايكوت، انزوا و زندان در زندان در زندان را براي اين جمع فراهم كرد. كارهاي او تماماًبه دستور مسعود رجوي انجام ميگرفت كه شرح مفصل آن در جلد سوم خاطرات لطفالله ميثمي خواهد آمد. سعادتي در سال 58 به اتهام ارتباط با سفارت شوروي دستگير و طي محاكمهاي به 15 سال حبس محكوم شد ولي بعد از خرداد 60 اعدام شد و اعدام او با مخالفت دولت رجايي روبهرو شد.
2- اصطلاحي بود كه مسعود و نزديكانش درباره افراد پرسشگر به كار ميبردند و به آنها ميگفتند بهتر است پيچ و مهرههاي مغزت را در اختيار من قرار دهيد تا اصلاح شوي،كه به زبان انگليسي آن را manipu- lationميگفتند. وقتي مسعود قبل از آزاديهاي سال 57 به زندان قصد آمد با دوستان ما نيز همين برخورد را داشت.
3- لطفالله ميثمي، 1388، «راه حسين استراتژي پيروز»، انتشارات صمديه.