کد خبر: 700153
تاریخ انتشار: ۰۶ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۲:۲۱
روايتي مستند از ايمان و آرمان سيدجمال واعظ اصفهاني در گفت‌وگوي «جوان» با دكتر موسي فقيه حقاني- بخش دوم
محمدرضا كائيني

آغازين بخش از گفت‌وشنود ما با استاد دكتر موسي فقيه حقاني در باب گرايشات فرقه‌اي سيدجمال واعظ اصفهاني، در روز يك‌شنبه 5 بهمن ماه از نظرتان گذشت. بخش دوم اين مصاحبه را هم اينك پيش روي داريد.

خوشمزه اينجاست كه عده‌اي اين حضورِ ممتد سيدجمال واعظ در بيت مرحوم طباطبايي را در زمره فضايل او تلقي كرده‌اند و حال آنكه بر اساس اين سند، او اساساً براي ذهنيت‌سازي و ايجاد انحراف به آنجا گسيل شده است! اينطور نيست؟

بله، قرار بود اين فرد در آنجا نفوذ كند و از مرحوم سيد محمد طباطبايي استفاده ابزاري شود. بي‌جهت نيست كه مثلاً در مقاطعي مي‌بينيم كه مرحوم حاج شيخ فضل‌الله، مفصلاً با آقاسيد محمد طباطبايي صحبت مي‌كرد، ولي ايشان حرف خودش را مي‌زد! طبيعي است اينها براي او ذهنيت‌سازي مي‌كردند. همين كار را هم در نجف كردند و بعدها معلوم شد اينها نمي‌گذارند اخبار ايران به خوبي به نجف برسد. اگر افراد ما را متهم نكنند به اينكه فلاني ادعا كرده كه مرحوم آخوند خراساني توسط سيد اسدالله خرقاني كاناليزه شده بود، بايد عرض كنم در نامه‌اي كه سيداسدالله به نمايندگان آذربايجان، از جمله مستشارالدوله نوشته، گفته كه: شما هر حكم يا رهنمودي كه لازم داريد، بگوييد تا من از مرحوم آخوند برايتان بگيرم! و به حكم‌هايي كه از ايشان گرفته است اشاره مي‌كند، البته قيدي هم زده است و مي‌گويد: تا دير نشده است!

معلوم است كه در مقطعي اين سخن را گفته كه داشته عرصه بر او تنگ مي‌شده. اينطور نيست؟

بله، معلوم است كه مرحوم آخوند متوجه مسائلي شده و كم‌كم اخبار، از جاهاي ديگر هم دارد به او مي‌رسد. مرحوم حاج‌آقا نورالله نجفي در اصفهان، با حزب دموكرات درگير مي‌شود و آنها مي‌خواهند ايشان را بكشند و ايشان به نجف مي‌رود و اخبار ايران را مي‌دهد و اندك‌اندك مرحوم آخوند با منحرفين درگير و عليه تقي‌زاده آن حكم را صادر و بر ضد بعضي از جرايد موضع‌گيري مي‌كند. اين حادثه مربوط به بعد از فتح تهران است.

مصوبه ديگر آن جلسه، ايجاد اختلاف بين طرفداران امين‌السلطان و عين‌الدوله است تا دربار و دولت به چالش كشيده شوند و خودشان به جان هم بيفتند!

به شهادت اسناد، اولين نشانه‌هاي بروز گرايشات فرقه‌اي در سيدجمال واعظ در چه مقاطعي و چگونه بروز يافته است؟

اولين نشانه‌ها را در برخي از منبرهايي كه سيدجمال واعظ در اصفهان و جاهاي ديگر مي‌رود، مي‌بينيم. از حملاتي كه به برخي علماي بزرگ مي‌كند و ارتباطي كه با بسياري از افراد مسئله‌دار دارد، ضمن اينكه او در تمامي اين رفتارها و گرايشات، با ملك‌المتكلمين همراه و هم‌داستان بوده است. به قول سناتور ملك‌زاده پسر ملك‌المتكلمين: اين دو، يك روح در دو جسم بودند، بنابراين هر حكمي كه درباره هر يك از اين دو صادر شود، در مورد ديگري هم مصداق دارد! ملك‌زاده از يك دوستي فناناپذير بين اين دو ياد مي‌كند.

داستان از آنجا شروع شد كه يكي از ‌رؤساي بنام بابيه موسوم به «منشادي» كه منبر خيلي خوبي هم داشت، به اصفهان مي‌رود و اين دو نفر به‌شدت از او تأثير مي‌پذيرند و احياناً از همين مقطع است كه اينها به فرقه ضاله بابيه گرايش مي‌يابند. اين دو، اندك اندك، گرايشات خود را در برخي محافل و حتي سخنراني‌ها هم نشان دادند. كسروي راجع به سيدجمال واعظ تعبير خوبي دارد. خوب است آقاياني كه علما را متهم مي‌كنند كه اينها را تكفير كرده‌اند و مي‌خواهند قضيه را به گردن مشروعه‌خواهان بيندازند، به اين فقرات هم توجه كنند. كسروي در تاريخ مشروطه، به سيدجمال واعظ كه مي‌رسد، مي‌نويسد: «با همه رخت آخوندي و پيشه واعظي به اسلام و بنيادگذار آن باور استواري نمي‌داشته و اين را گاهي در نهان به اين و آن مي‌گفته، از اين رو نامش به بي‌ديني در رفته و اين محمدعلي ميرزا را به كشتن او گستاخ مي‌گردانيده، به‌ويژه كه خود يكي از بنيادگذاران مشروطه به حساب مي‌آمد. راستي آن است كه زبان او در پيشرفت جنبش، كارگر افتاده بود». به هرحال اين سخنان زبان به زبان مي‌گشت و به گوش علما مي‌رسيد و نهايتاً متواتر مي‌شد و سرانجام موضع‌گيري‌هايي كه اينها بالاي منبر مي‌كردند، به نحوي نشان مي‌داد كه اينها دچار دگرديسي شده‌اند و وابسته به فرقه هستند. به اين ترتيب اينها نه از سوي علما، بلكه از سوي مردم كوچه و بازار هم مورد شماتت قرار مي‌گرفتند. جمال‌زاده مي‌گويد: وقتي در اصفهان، در كوچه بازي مي‌كرديم، مردم ما را دنبال مي‌كردند و مي‌گفتند: بابي‌هاي پدرسوخته گم شويد به خانه‌هايتان برويد!... به هرحال اينها با پنهان كردن گرايشات فرقه‌اي خود و با استفاده از فرصت به‌وجودآمده پس از ترور ناصرالدين‌شاه، فعال‌تر شدند و در محافل نيمه‌رسمي اظهارات غيرمعمولي كردندكه سوءظن‌ها را نسبت به آنها افزايش داد. اينها فكر كردند قاجاريه به زودي منقرض خواهند شد. مستند آنها مطالب كتاب «بيان» ـ كتاب ازلي‌ها ـ بودكه در آن نقل شده: هزار ماه بعد از نزول اين كتاب، سلسله قاجاريه به هم مي‌ريزد! وقتي محاسبه مي‌كنيم به سال‌هاي 1325 و 1328 مي‌رسيم. در آن دوره برخي تاريخ ترور ناصرالدين شاه را تحقق اين پيشگويي تلقي مي‌كردند! ازلي‌ها ظاهراً با وعده‌هايي يقين كرده بودند كار قاجاريه تمام است و به كشته شدن ناصرالدين شاه، خيلي دل بستند و به همين دليل در حوادث مشروطه با جديت وارد شدند. اينها فكر مي‌كردند در سال 1325 يا 1328، مملكت دست اينها مي‌افتد. تكاپوهاي آنها علما را حساس كرد. فردي هم نظير مرحوم آشيخ فضل‌الله نوري كه آدم‌شناس و جريان‌شناس و در متن جامعه ايراني بود، حرف اينها را مي‌شنود و متوجه مي‌شود اين حرف از چه موضعي دارد زده مي‌شود. رفتارهاي اين دو، به خصوص سيدجمال هم در بسياري موارد سؤال برانگيز بود. خود جمال‌زاده مي‌نويسد: با پدرم سر قبر ميرزا آقاخان كرماني رفتيم كه داماد صبح ازل است! كساني كه مي‌گويند سيدجمال واعظ اواخر عمرش برگشته بود، بايد بدانند كه اين‌طور نيست و او تا آخر به ازليه پايبند بود.

شما درباره سيد جمال، به سخنان افرادي همچون «احمد كسروي» و «عين‌السلطنه سالور» و امثال اين افراد استناد مي‌كنيد. از سوي ديگر و همانگونه كه اشاره كرديد، برخي حاميان او، شهادت برخي علما، از جمله آيات سيد‌حسن صدر و سيد‌شرف‌الدين عاملي و... را برجسته مي‌كنند و مي‌گويند: تا زماني كه درباره سيدجمال، اين علما نگاه مثبت دارند، چه نيازي هست چرا ما به شهادت امثال كسروي كه اصلاً با سيدجمال واعظ رابطه‌اي نداشت، يا عين‌السلطنه سالور تعبد كنيم؟ به نظر شما شهادت بعضي از علماي نجف كه البته از دور دستي به آتش داشتند، چقدر در برابر شواهدي كه شما عرضه مي‌كنيد، قابل تعبد هستند؟

نظر بزرگان با همه بزرگي‌شان راجع به وقايع تاريخي، نمي‌تواند وحي مُنزَل قلمداد شود و بگوييم چون فلان عالم نسبت به فلان شخص اظهاري كرده يا حتي نكرده است، بنابراين نمي‌توانيم نتيجه بگيريم اين فرد بابي يا ازلي بوده يا انحرافي داشته است. به نظر من شهادت اين بزرگان، دو علت دارد؛ اولين علت نهان‌كاري و تقيه بسيار جدي اينها نزد علماست، يعني همان دستوري كه گرفته بودند كه نزد متحجرين رفتار ناصواب نكنيد. اينها به‌شدت اين موضوع را رعايت مي‌كردند. يقين دارم مرحوم آسيد محمد طباطبايي نمي‌دانست سيدجمال واعظ بابي شده است، يعني خوش‌بيني داشته‌اند...

ايشان كه اساساً يك مقدار معروف به خوش‌بيني و ساده‌دلي هم هست...

بله، به‌خصوص كه از آن طرف هم اين فرد آمده و اين سو و آن سو، در مدح مشروطيت و ذم استبداد صحبت مي‌كند و با آقايان هم همراهي دارد، به همين دليل، خيلي روي او حساسيت نشان نمي‌دهند. پس يكي از دلايل مي‌تواند اين باشد كه رفتار و گفتار اينها نزد علما با آنچه در دل و ضمير خود داشتند، از زمين تا آسمان تفاوت داشت.

دليل ديگر شايد اين باشد كه آن عالم، شناخت كامل و جامعي نسبت به اين فرد نداشته باشد. نفس اينكه شما عالم ديني و بسيار محترم هستيد، نمي‌تواند دليل بر اين باشد كه همه آدم‌ها را مي‌شناسيد. در خانه علما باز بود و همه هم به خانه آنها مراجعه مي‌كردند، به‌طور طبيعي آنها هم با آغوش باز مراجعان را مي‌پذيرفتند، مگر اينكه برايشان محرز مي‌شد كه آن آدم مشكل دارد. اتفاقاً به نظر من كسروي، عين‌السلطنه سالور و خيلي‌هاي ديگر از اين سنخ افراد كه از سيدجمال به عنوان بابي يا بي‌دين ياد مي‌كنند، قولشان مي‌تواند مستند باشد، چون اينها نه تنها انگيزه‌اي براي خراب كردن سيدجمال ندارند، بلكه به نوعي با او همفكر و هم‌داستان هستند و اختلاف اصولي ندارند...

به يك معنا، از جنبه نظري و عملي در يك جبهه هستند...

بله، اما در نهايت وقتي مي‌خواهد تاريخ بنويسند، اين نكته را اظهار مي‌كنند و اين اظهار فقط اختصاص به كسروي ندارد. وقتي اظهارات «ناظم‌الاسلام كرماني» را راجع به سيدجمال مي‌خوانيم، نه از آن «مجاهد» در مي‌آيد، نه «مؤمن»! بلكه يك آدم ابن‌الوقت، مادي و ترياكي در مي‌آيد! چون سيدجمال، مشهور به مصرف افيون بود. در ماجراي مسجدشاه هم كه امام جمعه با او درگير شد، نقل مي‌كنند كه: به يكباره ديديم سيدجمال غيبش زد! گشتيم و بالاخره ديديم زير ميز رفته و رنگش مثل گچ سفيد شده است و دارد مي‌لرزد! بخشي به خاطر افيون و بخشي به خاطر ترس از مردم بود!

ترسيده بود كه مردم بريزند و او را بكشند! آيا درست است مي‌گويند آقايان علما در آن مجلس از او دفاع كردند و گفتند بگذاريد حرفش را بزند؟

بله، آقايان آسيد محمد طباطبايي و آسيد عبدالله بهبهاني، واقعيتِ عقايدِ او را نمي‌دانستند. عناصر «انجمن بين‌الطلوعين» هم در بيت آقايان نفوذ كرده بودند. سيدجمال واعظ هم حرف‌هاي باب طبع آقايان مي‌زد. حرف‌هاي انقلابي و تأكيد بر لزوم اينكه ايران بايد متمدن شود. بگذريم كه دروازه تمدني كه سيدجمال نشان مي‌داد، چه بود. با صراحت مي‌گفت: بايد كاري كنيم كه بچه‌هاي ما بروند آمريك (امريكا) و در آنجا استاد شوند و بيايند و فكر نسل جوان ما هر چه زودتر تغيير كند و وقتي فكرش تغيير كرد، ديگر زير بار خرافات نمي‌رود! احتمالاً اعتقادات شيعي مد نظرش بوده است. سيدجمال در يكي از سخنراني‌هايش، به پيروي صريح از ملكم خان مي‌گويد: «‌بنده مكرر خدمت شما عرض كرده‌ام، حالا هم عرض مي‌كنم، ما مردم ايران جاهليم! بدون معلم و مربي و استاد، كار ما درست نمي‌شود. به فرمايش جناب پرنس ملكم‌خان، اگر ما خواسته باشيم يك كارخانه كبريت‌سازي تشكيل بدهيم، بدون معلم خارجه محال است. اگر خواسته باشيم يك كارخانه ريسمان‌سازي بسازيم، مسلماً محتاجيم به يك نفر معلم خارجه. اگر بخواهيم يك كارخانه چلوار‌بافي تشكيل بدهيم، بدون معاونت يك نفر معلم خارجه محال است و قِس علي هذا تمام كارها. ما مي‌خواهيم يك بانك ملي تشكيل بدهيم، بدون معلم و اين نمي‌شود. حالا يك گريز مي‌زنيم آيا اداره كردن يك وزارتخانه دولتي به قدر يك كارخانه صابون‌پزي، علم لازم ندارد؟ چگونه ما ايراني‌ها بدون معلم خارجه نمي‌توانيم يك قوطي كبريت الكي بسازيم يا يك عدد قوري يا استكان يا يك لامپ بسازيم، لابد محتاج به معلم خارجه هستيم؛ اما از براي اداره كردن وزارت ماليه يا وزارت خانه عدليه و غيره، اصلا وزراي ما محتاج به معلم خارجه نيستند. خدا شاهد است اين وزراي ما خيلي بي‌انصاف هستند....»

علاوه بر اين، نبايد از نظر دور داشت كه عين‌السلطنه در مواضعي از كتابش، به مرحوم آشيخ فضل‌الله هم حمله مي‌كند، بنابراين حمله عين‌السلطنه به سيدجمال واعظ ناشي از نقد او به نقش سيدجمال در مسائل اجتماعي است و...

نه لزوماً مخالفت با روحانيون مشروعه‌خواه...

احسنت! اين راهم اضافه كنم عين‌السلطنه ابتدا مريد سيدجمال واعظ شده بود. خود او مي‌گويد: «‌سيد‌جمال اصفهانى رمضان 1324 و محرم پارسال، جلوه‏اى كرد و تمام مردم مريد او شدند؛ از آن جمله يكى، خود من بودم؛ اما كم‌كم، معلوم شد لِلّه و محض خير عموم نيست. خيالش، فاسد و نيتش باطل؛ طالب جاه و مال است. در عقيده هم، بيشتر مردم [‌درباره ‏او‌] حرف دارند. در اين مدت چند خانه خريده و تمام را خراب كرده و از نو ساخته. حالا چقدر پول نقد اشرفى، ليره و روبل داشته‏ باشد، خدا عالم است. نيت اصلى او، بر هم زدن مملكت و بلواى عمومى است و بسيار ميل دارد رئيس‌جمهور شود؛ چنانچه امسال‏ رمضان را تمام، از جمهورى مى‏گفت. تابستان گذشته در راه شمران [هنگامى كه از روضه‌خوانى دربار محمدعلى شاه برمى‏گشت] از درشكه افتاد و پايش به قدر سه انگشت، كوتاه شد. حالا رئيس ما، لنگ هم تشريف دارند». عين‌السلطنه در جاي ديگري از روزنامه خاطراتش نوشته است: «‌جمال و ملك، هر كدام صاحب پنجاه، شصت هزار تومان مكنت در ظرف اين ‏دو ساله شده‏اند. چندروز قبل حاجى آباد - زير حضرت عبدالعظيم(ع) را- مَلِك خريد. در اصفهان، هر دو علاقه ملى به ‏هم زده‏اند. حرف در اين است كه تمام ملت فهميده‏اند و خود مردم اگر آنها را در كوچه يا بازار رؤيت كنند، خواهند كشت». موارد ديگر هم هست. مثلاً عين‌السلطنه نقل مي‌كند مردم به سيدجمال مي‌گفتند «سيد جمّال» و يابه ملك‌المتكلمين، «ملك‌المتقلّبين جهنمي» لقب داده‌اند، چون اسمش ميرزا نصرالله بهشتي بود. عين‌السلطنه نوشته است كه مردم پس از فتح تهران، مي‌گفتند: خاك بر سر ما! ليدر مملكت ما يك «نفر شَل» و يك «نفر كور» شده‌اند كه هر دو به دنبال چپاول و غارت مملكت هستند! منظور از شل، سيدجمال است و كور ميرزا نصرالله بهشتي است كه يك چشمش معيوب بود. البته ايراد جسمي مسئله‌اي نيست، بحث اصلي بر سر سوءاستفاده‌هاي مالي بود كه اينها مي‌كردند و قضاوتي كه مردم درباره آنها مي‌كردند....

ديگر مستندات تاريخي در اين‌باره چه مي‌گويد؟ موارد ديگري هم از اين دست وجود دارد؟

ناظم‌الاسلام اين موضوع را به شكل دقيق آشكار مي‌كند. در حالي كه خودش بابي است و انگيزه‌اي براي خراب كردن سيدجمال ندارد، ولي وقتي سوءاستفاده‌هاي اينها را مي‌بيند، متوجه مي‌شود اينها به هيچ چيزي اعتقاد ندارند و دنبال منافع شخصي خودشان هستند. هم سيدجمال واعظ و هم ملك‌المتكلمين، در دوره‌اي با ظل‌السلطان بسته بودند، ظل‌السلطاني كه شرح مظالم او را هر كسي كه مي‌خواند، تنش مي‌لرزد و آن وقت اينها به دنبال پادشاه كردن ظل‌السلطان بودند!

در آن دوره كه در اصفهان بودند؟

خير، وقتي به تهران آمده بودند. ظل‌السلطان خيلي تلاش مي‌كرد تا به‌جاي مظفرالدين ميرزا، شاه شود و اينها كمكش مي‌كردند. با سالارالدوله هم ارتباط داشتند، يعني آدمي نبود كه اينها با او ارتباط نداشته باشند و از او پول نگيرند!

دعواي اينها با ظل‌السلطان، در سال‌هاي بعد اتفاق افتاد؟

بله، اختلاف آنها مربوط به سال‌هاي بعد است، اما انسان بايد دقت كند كه دعوا سر چيست؟ آيا جنگ زرگري است يا طرف پول نداده؟ يا كس ديگري آمده و پول بيشتري داده است؟ آيا حالا سالارالدوله آمده است و مي‌گويد: من پول بيشتري مي‌دهم و مرا شاه كنيد؟ ناظم‌الاسلام كرماني مي‌گويد: «چند نفري كه از شهرها به تهران آمده بودند و ظلم آنها را پراكنده كرده بود، قدر مشروطه را مي‌دانستند و آنهايي كه مفسد بودند، مقصودشان مشروطه نبود، بلكه مشروطه را بهانه دخل خود كرده بودند. حتي ملك‌المتكلمين دلش براي مشروطه نسوخته بود. دخل مي‌خواست، والا وقت كشتن نمي‌گفت: اگر شاه مرا نگه دارد، از وجودم نفع خواهد برد»...موقعي كه محمدعلي شاه دستور داد ملك‌المتكلمين را بكشند، به پاي شاه افتاد و گفت: مرا نكش، اگر مرا نگه داري، منفعت ما به تو مي‌رسد! اين همان قهرمان و مبارز آزادي مورد ادعاي آقايان است كه براي «دخل»خود وارد جريان مشروطه شده و بعد هم كه كار بيخ پيدا و گير مي‌كند، اين‌طور به دست و پاي شاه مي‌افتد! ناظم‌الاسلام ادامه مي‌دهد: «و اگر مشروطه‌طلب واقعي بود، براي ظل‌السلطان و سالارالدوله جان نمي‌كند و اگر مشروطه‌خواه بود، در عرض دو سال 20 هزار تومان ملك نمي‌خريد.» ...البته عين‌السلطنه سالور هم اين حرف را مي‌زند. هم ملك‌المتكلمين و هم سيدجمال بعد از مشروطه افتادند به چاپيدن و پول جمع كردن. ناظم الاسلام در ادامه مي‌آورد: «و كذا سيدجمال واعظ اصفهاني اگر مشروطه‌خواه بود، بالاي منبر فحش به مردم نمي‌داد و از مردم نمي‌گفت. مشروطه‌خواه يك نفر را ديدم و او صحاف‌باشي بود كه رفت، اگر چه او هم بناي تقلب و خوردن مال ار‌باب جمشيد را گذاشت... آنهايى كه مفسد و شر طلب بودند، مقصودشان مشروطه نبود؛ بلكه مشروطه را بهانه دخل خود كرده‏اند و كذا سيدجمال...بنده [به اين جهت] با اين رفقاى منافق نمى‏سازد». وي ادامه مي‌دهد: « تازه آمده‏ايم از شر مفسدين و بدگويى ملك‌المتكلمين و سيدجمال نوعى آسوده مى‏شديم، طورى نشود كه مفسدين باز در كار دخالت كنند و هر روز و هر ساعت بيچاره مردم گرفتار شر مفسدين باشند». اين تعريفي است كه يك آدم مشروطه‌خواه و اتفاقاً ازلي دارد از اينها مي‌كند. ناظم‌الاسلام حرف‌هاي ديگري هم مي‌زند، بعضي‌ها مي‌گويند سيدجمال مجتهد بود و ناظم‌الاسلام پرده از راز ديگري هم برمي‌دارد و مي‌گويد: وقتي مشروطه پيروز شد، اين آدم مي‌خواست رئيس شود. با آن مايه و پايه طلبگي و ديني‌اي كه داشت، كسي به او رياست نمي‌داد و پنهاني آمد پيش من كه دروس حوزوي بخواند!...تازه يادش افتاده است كه بايد دروس حوزوي بخواند و آخوند شود كه اين هم به انگيزه كسب رياست ديني بود، نه براي اينكه چيزي ياد بگيرد. اين حرف را هم ناظم‌الاسلام مي‌گويد، نه شيخ فضل‌الله و كس ديگري كه مخالف او باشد.

در مورد بابي بودن اين فرد، به چند سند و مدرك ديگر هم اشاره مي‌كنم تا مشخص شود كه فقط مشروعه‌خواهان اين حرف‌ها را نزده‌اند. آقاي نورالدين چهاردهي كتابي به نام «باب كيست و سخن او چيست؟» دارد. نورالدين چهاردهي يك آدم معمولي نبود، بلكه با كانون‌هاي پنهان در ايران، از جمله بابي‌ها مرتبط بود و با بقاياي سران بابيه در دوران پهلوي ارتباط داشت و اگر او بگويد كه اينها بابي و ازلي بوده‌اند، بي‌استناد حرف نزده است، ضمن اينكه هيچ انگيزه‌اي ندارد كه اينها را متهم كند. خودش مايه‌هاي روشنفكري دارد و با دستگاه و سفارت انگلستان هم مربوط است. او در صفحات 18 و 24 كتابش با صراحت اعلام مي‌كند كه اينها بابي بوده‌اند. عباس افندي، پسر ميرزا حسينعلي نوري، در مجموعه الواح تذهيب‌شده‌اش (شامل پنج لوح تذهيب‌شده) با صراحت از اينها به عنوان طرفداران يحيي ياد مي‌كند. اينها معمولاً مخالفين خودشان و بابي‌هايي را كه با اينها درگير بودند به عنوان «يحيايي‌هاي بي‌شرف»و«يحيايي‌هاي بي‌حيا» نام مي‌برند. حاج محمد علاقه‌مند بهايي است و كتابي به نام تاريخ مشروطه دارد و نسخه خطي است. او صراحتاً از سيد جمال، ملك‌المتكلمين، صوراسرافيل و چند نفر ديگر نام مي‌برد و مي‌گويد اينها بدون ترديد بابي بوده‌اند. ادوارد براون مدتي بابي و بهايي مي‌شود و كسي است كه به ايران مي‌آيد و اخبار را جمع مي‌كند. او در تدوين تاريخ براي بابيه و بهائيه مؤثر است و به صراحت، ملك‌المتكلمين و سيدجمال واعظ را كه يك روح در دو بدن بودند را بابي معرفي مي‌كند. تقي‌زاده هم اين را تأييد مي‌كند. فريدون آدميت در «ايدئولوژي نهضت مشروطيت» سيدجمال و ملك‌المتكلمين را بابي مي‌داند. منگل بيات، ژانت آفاري، خانم منصوره اتحاديه كه محققاني هستند كه در اين حوزه فعاليت مي‌كنند، اين آدم را بابي ازلي مي‌دانند. هيچ يك از اينها هم نه مشروعه‌خواه بوده‌اند و نه درباري و انگيزه‌اي هم براي اتهام‌زني سياسي نداشته‌اند. ابراهيم صفايي در مورد جمال واعظ، بعد از تحصيلاتش در اصفهان و آغاز واعظ شدنش مي‌نويسد: «‌سيد علاوه بر آنكه در منبر تازه‌كار بود، به علت تردامني و دوستي با چند نفر بابي و ازلي، به بابيگري متهم شده بود.»

پسر سيدجمال واعظ يعني جمال‌زاده در دو جا علاقه خود را به باب لو مي‌دهد كه اين امر نمي‌تواند به طور مطلق، منفك از گرايشات خانوادگي او باشد. او در يك جا باب را بزرگ‌ترين شخصيت تاريخ معاصر ايران معرفي مي‌كند! چه دليلي دارد كه آقاي جمال‌زاده كه بعضي‌ها مي‌گويند دين داشت، اما تظاهر نمي‌كرد، ميان اين همه رجال تاريخي، چنين مدالي به باب بدهد؟ اين مطلب را هما ناطق در كتابي به نام «روحانيت در برخاست‌» از قول جمال‌زاده نقل مي‌كند.

منظورتان اين است كه در اين سخن، يك نوع سمپاتي نسبت به باب وجود دارد؟

بله، وقتي مي‌گوييد بزرگ‌ترين شخصيت است، يعني به او نوعي سمپاتي داريد. آدم‌هاي خيلي بزرگ‌تري در تاريخ معاصر هستند، ولي به چشم او نمي‌آيند، اما باب كه يك آدم «ماليخوليايي» و «ديوانه» بود كه در دوره‌اي كشور را به هم ريخت، بزرگ‌ترين شخصيت تاريخ معاصر مي‌شود! باب از سر اغتشاش فكري و روان‌پريشي، ده‌بار توبه كرد و ادعايش را پس گرفت! چه جنبه‌اي از بزرگي در چنين آدمي هست؟

مخصوصاً اگر به عنوان يك محقق بي‌طرف به تاريخ معاصر نگاه كنيم، آيا آدمي بزرگ‌تر از باب پيدا نمي‌شود؟

بله، مورد ديگري هم هست. دكتر شريعتي به گمانم در كتاب «با مخاطب‌هاي آشنا» به مكاتبه‌اي با جمال‌زاده اشاره مي‌كند كه در آنجا جمال‌زاده به او مي‌گويد: اگر مي‌خواهي هم خير دنيا را داشته باشي و هم خير آخرت، به تو توصيه مي‌كنم بيا و مجموعه مكاتيب سيد باب (علي‌محمد شيرازي) و ميرزا حسينعلي نوري و...را جمع و اينها را براي خودت رساله و پايان‌نامه كن!

به هرحال، وقتي اين همه نقل قول راجع به اين آدم و گرايش او به بابيه داريم، آن وقت نسبت بدهيم به اينكه علما چشم ديدن طرف را نداشتند، به مالش طمع مي‌كردند و طرف را تكفير مي‌كردند، به نظر من اين حرف‌ها ناشي از بي‌دقتي و بعضي جاها كم‌سوادي است كه متأسفانه در برخي نوشته‌ها و اظهارنظرها خودش را نشان مي‌دهد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار