کد خبر: 698206
تاریخ انتشار: ۲۷ دی ۱۳۹۳ - ۱۳:۳۲
گفت‌وگوي جوان با مهدي صبوري‌زاده نوجوان 30‌كيلويي گردان علي اصغر(ع)
ماجراي مهدي صبوري‌زاده، رزمنده‌اي كه موقع اعزام به جبهه وزنش به 30 كيلو هم نمي‌رسيد، ‌داستان همان نوجوانان باغيرتي است كه شايد از لحاظ قد و قواره نيم‌من هم نبودند...
عليرضا محمدي
ماجراي مهدي صبوري‌زاده، رزمنده‌اي كه موقع اعزام به جبهه وزنش به 30 كيلو هم نمي‌رسيد، ‌داستان همان نوجوانان باغيرتي است كه شايد از لحاظ قد و قواره نيم‌من هم نبودند اما مرد بودند و مردانه ايستادند و دشمني كه توسط همه ابرقدرت‌هاي جهان حمايت مي‌شد را به ستوه آوردند. صبوري‌زاده كه در اولين اعزامش به جبهه 16 سال داشت، چون از جثه‌اي كوچك برخوردار بود، بارها براي اعزام به جبهه به مشكل برخورد اما عاقبت توانست به همراه دوست و بچه محلش شهيد سعيد جان‌بزرگي خود را به جبهه‌ها برساند و يك‌بار نيز خبر شهادتش زودتر از خود او به خانه برگردد! گفت‌وگو با اين رزمنده دفاع مقدس كه سابقه 57 ماه حضور بسيجي در جبهه‌ها را دارد، تقديم حضورتان مي‌كنيم.
 

زمينه‌هاي حضورتان در جبهه‌هاي جنگ از كجا شكل گرفت؟

ما در محله توليد دارو يكي از محلات جنوب غرب تهران ساكن بوديم. بعد از پيروزي انقلاب در سنين نوجواني قرار داشتيم و كمي كه از آب و گل درآمديم عضو بسيج مسجد حضرت ابوالفضل(ع) شديم. در اين مسجد افتخار آشنايي با شهيد سعيد جان‌بزرگي نصيبم شد كه بعدها از عكاسان بنام جنگ و از نيروهاي شناخته شده تبليغات لشكر حضرت رسول(ص) شدند. به همراه اين شهيد فعاليت‌هاي فرهنگي انجام مي‌داديم. يادم است به ابتكار آقا‌سعيد ما پوسترهاي دو رنگ يا حتي سه رنگ تهيه مي‌كرديم كه با امكانات آن زمان كار خاص و ويژه‌اي به شمار مي‌رفت. كمي بعد كه جنگ اوج گرفت و ما هم به حدود 16 سال رسيديم، تصميم گرفتيم به جبهه برويم. از پايگاه سيدالشهدا(ع) اسلامشهر اقدام كرديم و ما را براي آموزش به پايگاه غدير اصفهان فرستادند. من را چون جثه كوچكي داشتم برگرداندند و سعيد در همان جا ماند. اما به هر ترتيب و ترفندي بود خودم را دوباره به اصفهان رساندم و دوران آموزشي را سپري كرديم.

بعد از آن عازم جبهه شديد؟

وقتي ما به تهران برگشتيم، قضيه فرستادن قواي محمد رسول‌الله(ص) به لبنان پيش آمده بود. در لانه جاسوسي عده‌اي از آموزش ديده‌ها را براي جبهه انتخاب كردند و قرار شد ما را به لبنان بفرستند. شماره‌هاي‌مان را گرفتند تا تماس بگيرند. اما آن قدر مشتاق بوديم كه خودمان هر روز تماس مي‌گرفتيم و مرتب به لانه جاسوسي سر مي‌زديم تا ببينيم بالاخره كي بايد برويم. يادم است يك كد به نام «ظفر20» به ما داده بودند كه گويا قرار بود از طريق اعلام اين كد از اعزام‌ با‌خبرمان كنند. دو هفته‌اي گذشت و چون خبري نشد، با سعيد تصميم گرفتيم خودمان به جبهه‌هاي جنگ اعزام شويم. اعزامي انفرادي گرفتيم و با تعداد ديگري از رزمنده‌ها با قطار به دوكوهه رفتيم. در اين پادگان كه آن موقع شاهد ازدحام خيل عظيمي از رزمندگان بود، ‌به تيپ سيدالشهدا(ع) پيوستيم. جمعيت به قدري زياد بود كه ابتدا در محوطه بيروني اسكان يافتيم. چون اواخر سال بود و بارندگي مي‌شد، 10، 12 نفر را در بالكن‌هاي كوچك ساختمان‌ها اسكان دادند. اگر به دوكوهه رفته باشيد مي‌بينيد كه چهار، پنج نفر به زور در بالكن‌ها جا مي‌شوند اما ما به خاطر شوقي كه داشتيم همه اين شرايط را تحمل مي‌كرديم.

قبل از اينكه به ادامه خاطرات‌تان بپردازيم، در پاسخ به اين سؤال كه نوجواناني مثل شما جو‌گير شده و به خاطر همين جوگيري به جبهه رفته بودند؟

ببينيد در همين قضيه نحوه اسكان‌مان در بالكن‌ها، با توجه به نبود جا، ‌سرماي هوا، ‌وضعيت غذايي نامناسب و كلي مسئله ديگر، اگر چيزي جز ذوق و شوق نوجواني نبود، ‌مسلماً آدم كم مي‌آورد. اتفاقاً وقتي كه به اتفاق شهيد جان‌بزرگي و تعدادي از بچه‌هاي محله اقدام به اعزام كرديم، ‌دو، سه تا از بچه‌ها در ميانه راه منصرف شدند و به كلي از بحث جبهه و جنگ خارج شدند. خب آدم با واقعيات جنگ و شرايط سختي كه داشت از نزديك آشنا مي‌شد و تصورات قبلي از بين مي‌رفت. آموزشي‌هاي سخت و طاقت‌فرسا، بعدها ديدن مجروحان و شهدا و اجساد و... آن وقت بود كه مشخص مي‌شد انگيزه‌ها از چه آبشخوري برخوردارند.

اولين عملياتي كه شركت كرديد والفجر مقدماتي بود؟

در دوكوهه ‌مقدمات عمليات والفجر مقدماتي چيده مي‌شد. آموزش‌هاي سختي هم براي حضور در اين عمليات پشت‌سر گذاشتيم و در ذيل گردان حضرت علي‌اصغر(ع) كه فرمانده‌اش شهيد علي‌اصغر شمس بود، به منطقه چنانه رفتيم. در آنجا مستقر بوديم كه گفتند تيپ سيدالشهدا(ع) وارد عمل نخواهد شد. در آن منطقه يك موردي براي‌مان پيش آمد كه دوست دارم همين جا بيان كنم. يك روز من و شهيد جان‌بزرگي براي ديد‌زدن منطقه از سنگرمان خارج شديم. كمي كه رفتيم به يك سنگر قديمي دشمن رسيديم. مقابلش تلي از خاك بود. خاك‌ها را كه كنار زديم يكهو جمجمه يك سرباز كشته شده عراقي بيرون زد. ابتدا جا خورديم. بعد كه سعي كرديم بيشتر آن را بيرون بكشيم، از فرط فرسودگي سر از تن جدا شد. بچه‌هاي ديگر هم مطلع شدند و براي بازديد جسد به آنجا آمدند. اغلب نوجوان بوديم و براي اولين بار چنين چيزي را مي‌ديديم. خدا رحمت كند شهيد شمس را وقتي كه از موضوع مطلع شد، ما را جمع كرد و گفت: درست است كه آن جسد يك سرباز دشمن است اما بايد به كشته‌هاي دشمن هم احترام بگذاريم و رفتار اسلامي اين را مي‌گويد. بنابراين به جاي تماشا بايد آن را دفن مي‌كرديد. همين صحبت‌ها و رفتارهاي بزرگواراني چون شهيد علي‌اصغر شمس بود كه اخلاق رزمندگي را شكل مي‌داد و با چنين رفتارهايي رفته‌رفته فرهنگي به نام فرهنگ دفاع مقدس شكل گرفت.

ظاهراً شما و شهيد جان‌بزرگي بخشي از شعارها و سخنان امام روي ديوارهاي دوكوهه را نوشته‌ايد. ماجراي اين يادگاري‌ها چطور رقم خورد؟

بعد از اينكه قرار شد در عمليات شركت نكنيم، چون از قبل فعاليت‌هاي فرهنگي كرده بوديم، از من و شهيد جان‌بزرگي خواستند به دوكوهه برگرديم و ديوارنويسي كنيم. شرط كرديم كه وقتي عملياتي انجام شود بايد در آن شركت كنيم. پذيرفتند و به دوكوهه رفتيم. در آنجا روي ديوار سخنان امام و شعارهاي مختلف را مي‌نوشتيم. اتفاقاً چندتايي از اين نوشته‌ها هنوز روي ديوار دوكوهه مانده و چه خوب است كه از آنها حفظ و نگهداري شود. كار اصلي اين ديوارنويسي‌ها برعهده شهيد جان‌بزرگي بود و من هم كمكش مي‌كردم. بنابراين حيف است كه دسترنج يك شهيد به همين راحتي از بين برود.

صحبت از شهيد جان‌بزرگي شد، ‌ما بيشتر ايشان را به عنوان عكاس مي‌شناسيم.

ايشان هنرمند توانمندي بود كه انواع و اقسام فعاليت‌هاي فرهنگي اعم از خوشنويسي، طراحي پوستر، ‌كاريكاتور و... را انجام مي‌داد. پيش از آنكه به جبهه برويم، ‌در حالي كه سعيد 16 سال بيشتر نداشت، كاريكاتورهايش آن قدر قابليت داشتند كه در نشرياتي چون اميد انقلاب و پيام انقلاب چاپ مي‌شدند. شهيد جان‌بزرگي ابداعات و ابتكارات بسياري داشت كه از هنرهايش در زمينه تبليغات به خوبي بهره مي‌برد. عكس‌هاي ايشان از واقعه بمباران شيميايي حلبچه يك نمونه از كارهايش است.

برگرديم به روند گفت‌وگوي‌مان بالاخره در چه عملياتي حضور يافتيد؟

بعد از والفجر مقدماتي در همان منطقه فكه عمليات والفجر يك انجام گرفت. من و سعيد چون از قبل شرط حضور در عمليات را مطرح كرده بوديم، با شروع والفجر‌ يك رهسپار منطقه شديم. شنيده بوديم كه گردان علي‌اصغر(ع) در ارتفاع 112 مستقر است. در حين راه به سوله‌اي رسيديم كه در آنجا دو اسير عراقي را به ما تحويل دادند و گفتند آنها را به عقب منتقل كنيد. يك اسلحه هم به من دادند كه با آن مراقب اسرا باشم. قد و هيكل آن دو در برابر ما كه 16 سال داشتيم، اصلاً تناسب خوبي نداشت. حين راه هم احساس كرديم كه به‌اصطلاح گول هيكل‌شان را خورده‌اند و خيالاتي در سر دارند. سعيد از من خواست يك تير بي‌هدف شليك كنم تا حساب كار دست‌شان بيايد. اسلحه مسلح بود. ماشه را چكاندم و ديدم‌ اي داد! شليك نمي‌كند. حالا تصور كنيد با اين اسلحه كه در آن لحظه حكم چماق را پيدا كرده بود ما دو نوجوان در برابر اين دو غول سيه‌چرده هيچ شانسي نداشتيم. با توكل برخدا همين‌طور پيش مي‌رفتيم تا اينكه دو نفر از بچه‌ها را ديديم دارند مجروحي را مي‌برند. موضوع اسلحه را به آنها گفتيم و تصميم گرفتيم برانكارد مجروح را به دست اسرا بدهيم تا دست‌شان را بند كنيم. آن دو نفر هم مأمور انتقال اسرا به عقب شدند و ما دوباره به منطقه برگشتيم.

براي اولين‌بار شركت در يك عمليات چه تجربياتي براي‌تان به همراه داشت؟

ما تا آن لحظه با اجساد شهداي خودي مواجه نشده بوديم. در همان سوله‌اي كه گفتم تعدادي مجروح و شهيد بود اما اين پيكرهاي مطهر در مقابل صحنه‌هايي كه چند دقيقه بعد ديديم، خيلي هم تكان‌دهنده نبودند. در آنجا به ما گفتند كه بچه‌ها توي خط مقدم نياز به گلوله‌هاي آرپي‌جي و آب دارند. گالن‌هاي 20 ليتري بود كه بايد با خودمان به جلو مي‌برديم. من آن موقع وزنم به زحمت به 30 كيلو مي‌رسيد. بنابراين نمي‌توانستم حتي يك گالن را با خودم جابه‌جا كنم. به ناچار قمقمه‌ها را پر آب كرديم و تا جايي كه توان بود موشك آرپي‌جي برداشتيم. كمي كه در ميان تپه‌هاي رملي جلو رفتيم، اجساد كاملاً سوخته شده تعدادي رزمنده را ديديم كه به وسيله انفجار بشكه‌هاي فوگاز به شهادت رسيده بودند. از آن اجساد جز تلي از خاكستر چيزي باقي نمانده بود. ما گلوله‌ها و آب‌ها را به بچه‌ها رسانديم و كمي بعد هم فرمان بازگشت به گردان داده شد. حين راه مجروحان بسياري از ما مي‌خواستند آنها را به عقب منتقل كنيم. اما در ميان رمل‌ها و با وجود تعداد زياد مجروحان امكان حمل همه آنها ميسر نبود. هر كدام تنها يك نفر را مي‌‌توانستيم حمل كنيم. پشت سر ما دشمن در راه بود و هر كه مي‌ماند يا شهيد مي‌شد يا اسير. هنوز هم صداي مجروحان جامانده توي سرم مي‌چرخد و گاهي به ياد آن روز خاص مي‌افتم.

ماجراي رسيدن خبر شهادت شما به خانواده‌تان چه بود؟

سال 62 وقتي كه عمليات والفجر4 در پيش بود دوباره رهسپار جبهه شدم. آن زمان من در گردان سلمان از لشكر27 محمد رسول‌الله(ص)‌به فرماندهي شهيد حاج‌حسين اسكندرلو حضور داشتم. قبل از عمليات چون كلاهم گم شده بود، ‌از تداركات يك كلاه كمك‌هاي مردمي به من دادند كه رنگش قرمز بود. اين كلاه رنگش با ساير كلا‌ه‌ها كه يشمي بود فرق داشت و بچه‌ها من را كلاه قرمزي صدا مي‌كردند. وقتي عمليات آغاز شد ما به همراه ستون از رودخانه قزلچه عبور كرديم و به طرف خطوط دشمن رفتيم. به خاطر اينكه اشرافي به منطقه نداشتيم دسته ما ناخودآگاه به كمين دشمن وارد شد. در اين حين شهيد اسكندرلو كه آدم با‌تجربه‌اي بود خودش را به ما رساند و گفت همگي به كمين رفته‌ايم و هركس مي‌تواند سريع خودش را از مهلكه نجات دهد. دشمن هم متوجه هوشياري ما شد و درگيري را آغاز كرد، همگي دوان‌دوان مي‌رفتيم كه ديدم يكي گلوله خورد و زمين افتاد. خودم را كنارش رساندم و براي اينكه زير دست و پا له نشود و مطمئن شوم كه امدادگرها كمكش خواهند كرد، همان طور كنارش ماندم اما نگو بچه‌هايي كه از روي ما مي‌پريدند و كلاه قرمزم را مي‌ديدند، ‌فكر مي‌كردند من تير خورده‌ام. بنابراين به شهيد اسكندرلو گفته بودند كه كلاه قرمزي تير خورده. چون نظم گروه به هم ريخته بود، ‌من با رزمندگان ديگري همراه شدم و هنگام عبور مجدد از رودخانه گلوله توپي كنارم منفجر شد و دچار موج گرفتگي شدم. بنابراين يكي دو روزي ديرتر خودم را به مقر گردان رساندم. با ورودم به مقر بود كه متوجه شدم نام مرا به عنوان شهيد رد كرده‌اند. همان جا اعلام كردند كه قرار است براي مرحله دوم عمليات در منطقه بمانيم. غافل از اينكه يكي از بچه محل‌ها كه زخمي شده بود، خبر شهادتم را به خانواده‌ام رسانده است. چند روز بعد كه به خانه برگشتم. در كوچه يكي از همسايه‌ها با ديدنم شوكه شد و زبانش بند آمد. به خودش كه آمد جلوتر از من دويد به طرف خانه‌مان و داد مي‌زد مهدي زنده ‌است. آن لحظه كه پدر و مادرم در را به رويم گشودند هرگز فراموش نمي‌كنم. آنها به تازگي مراسمي برايم گرفته بودند كه ديدند خودم با پاي خودم به خانه برگشته‌ام.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار