سردار غلامرضا باغباني را بايد در زمره اولين رزمندگان سيستان و بلوچستاني دانست كه در جبهههاي جنگ تحميلي حضور يافتهاند. او و همرزمانش كه از مؤسسان سپاه زابل بودند، در قالب يك تيم 22 نفره و سوار بر يك مينيبوس فرسوده حدود دو هزار كيلومتر را طي ميكنند تا با استقرار در جبهه آبادان، طلايهدار ساير رزمندگان اين خطه باشند. گفتوگو با يكي از نامآشناترين سيستانيهاي حاضر در جنگ را از اين رو برگزيديم تا آشنايي هرچند مختصر با مرام و مسلك رزمندگان سيستان و بلوچستاني داشته باشيم. باغباني بازنشسته كه دشمنان سعي دارند نام او را با نيروي قدس سپاه گره بزنند و هم اكنون در ليست تحريمهاي ايالات متحده قرار دارد، از مسافرت سه روزه سيستانيها براي رسيدن به جبهههاي جنگ ميگفت و پيشبينياي كه دوست و همرزمش شهيد ميرحسيني در خصوص زمان و نحوه شهادت خود كرده بود.
آقاي باغباني چطور در مسير مبارزات انقلاب اسلامي قرار گرفتيد؟
در بحبوحه مبارزات انقلابي، جو شهر زابل هم مثل خيلي از شهرهاي كشورمان ملتهب بود. ما كه از بچهمسجديها و نيروهاي مذهبي بوديم، در تظاهرات و ساير فعاليتهاي انقلابي حضور داشتيم. چنانكه خود من دو بار از سوي ساواك احضاريه دريافت كردم. شايد اين طور تصور شود كه دوري از مركز باعث ميشد اهالي اين استان خيلي در مسير انقلاب نباشند. ولي مردم سيستان در قالب تشيع و مردم بلوچستان در قالب اهل سنت فعاليتهاي خوبي داشتند. ما در استانمان آيتالله شهيد سيدمحمدتقي حسيني طباطبايي را داشتيم كه ايشان در حادثه 7 تيرماه به شهادت رسيدند. ايشان با انقلابيوني چون شهيد اندرزگو، آيتالله ريشهري، آيتالله خزعلي و حتي مقام معظم رهبري ارتباط تنگاتنگي داشتند و وقتي اين عزيزان به سيستان و بلوچستان تبعيد شده بودند، آيتالله حسيني از آنها حمايتهاي لازم را به عمل ميآورد. به همين ترتيب ما نيز به تبعيت از چنين بزرگاني در مسير انقلاب قرار گرفتيم. ميتوانم بگويم اولين راهپيمايي گسترده در زابل را بنده به اتفاق يكي از دوستانم به نام آقاي عباس سارامي راهاندازي كرديم. بنده از دبيرستان فردوسي و ايشان هم از دبيرستان پهلوي سابق بچهها را هماهنگ كرديم و كمكم جمعيت زيادي به ما پيوستند. خصوصا آنكه آيتالله حسيني طباطبايي هم با ما همراهي كردند و حضورشان باعث جذب تعداد بيشتري از مردم شد. بعد از پيروزي انقلاب هم بنده كه آن موقع 19 سال داشتم به اتفاق تعداد ديگري از همرزمانم سپاه زابل و به تعبيري سپاه منطقه سيستان را تأسيس كرديم و بعدها پايمان به جبهه و جنگ هم كشيده شد.
غالباً در بررسي ناآراميهاي اوايل انقلاب كمتر به اوضاع و احوال سيستان و بلوچستان توجه ميشود، اين در حالي است كه ما ميدانيم استان شما در اوايل انقلاب بحران زيادي داشت؟
بعد از پيروزي انقلاب خيلي از مناطق مرزي ما دچار بحران شدند. در استان ما هم به خصوص در منطقه بلوچستان برخي از ضد انقلاب نداي بلوچستان آزاد را سرميدادند و سعي ميكردند با تحريك احساسات قومي اتحادي را بين بلوچستان پاكستان و ايران ايجاد كنند. از طرفي هممرزي استان ما با دو كشور افغانستان و پاكستان و همجواري با آبهاي آزاد درياي عمان، فعاليت و عبور و مرور ضد انقلاب را تسهيل ميكرد. لذا بلافاصله بعد از پيروزي انقلاب اتحادي بين عناصر ضد انقلاب اعم از اشرار، جداييطلبان، برخي خوانين خائن و همين طور دشمنان فرامرزي صورت گرفت. چنانچه دخالتهاي حزب بعث عراق را در اين سامان شاهد بوديم. بنابراين از آنجايي كه هنوز نهاد سپاه در استان سيستان و بلوچستان خوب جا نيفتاده بود، پاسداران و انقلابيوني از شهرهاي ديگر به اين خطه آمدند و كساني چون شهيد غلمبور كه بچه تهران بود، در ساماندهي و آموزش بچههاي سيستان و بلوچستاني نقش ارزندهاي داشتند. آن زمان شرايط به گونهاي بود كه گاهي ما روزانه تا 40 نفر شهيد ميداديم. پراكندگي آباديها در استان وسيع ما باعث شده بود كه جادهها، نواحي مختلف و حتي شهرها ناامن شوند. لذا همت زيادي از سوي انقلابيون سيستان و بلوچستاني و همين طور رزمندگاني از ساير نقاط كشور صورت گرفت تا اينكه تا سال 59 توانستيم شرايط نسبتا بهتري را در اينجا ايجاد كنيم.
با شرايطي كه در اوايل انقلاب وجود داشت، چه محدوديتهايي در تشكيل سپاه داشتيد؟
در زابل كه ما سپاه را در مقر سابق ساواك راهاندازي كرديم. اما در نقاط دورافتادهتر حتي در خانههاي استيجاري مراكز سپاه داير ميشدند و با مقداري اسلحه كه از ارتش تحويل گرفتيم، كمكم اين نهاد نوپاي انقلابي جاني گرفت و روزبهروز گستردهتر شد. همان طور كه قبلا هم عرض كردم برخي از پاسداران ساير شهرها مثل اصفهان، كاشان و تهران به ديار ما آمدند و در آموزش و ساماندهي ما را كمك ميكردند. چنانچه اولين فرمانده سپاه زابل آقاي محمدي از بچههاي دزفول بودند. بعد از ايشان هم آقاي خادمالحسيني فرماندهي را به عهده گرفتند.
با وجود شرايط ناامن منطقه خودتان، چطور شد كه به جبهه رفتيد؟
اتفاقا وقتي كه جنگ شروع شد رفتن به جبهه مشكلي بود كه با آن دست و پنجه نرم ميكرديم. به اين معني كه فرمانده وقت سپاه زابل يعني آقاي خادمالحسيني اصرار داشت ما در همين استان بمانيم و به مسائل داخلي و تداوم ناآراميها برسيم اما ما كه شور و شوق انقلابي داشتيم و از سوي ديگر خبر پيشروي سريع دشمن را ميشنيديم ديگر تاب ماندن نداشتيم. در نهايت قرار شد قرعهكشي كنيم تا از ميان داوطلبان تعدادي به جبهه بروند. نميدانم كارمان درست بود يا نه ولي با اتفاق تعدادي از دوستان اسم خودمان را چند بار نوشتيم و توي صندوق انداختيم! قاعدتا اسم ما درآمد و با مسئوليت بنده در يك گروه 22 نفره و با يك مينيبوس درب و داغان، عازم شديم. تعدادي اسلحههاي ژ ـ 3، كمي آب و غذا داشتيم و توكل برخدا. ابتدا به تهران رفتيم تا ديداري با امام داشته باشيم و سپس از آنجا به آبادان رفتيم كه ميرفت تا در محاصره دشمن قرار بگيرد. وقتي با وجود وسيله نقليه فرسوده و وضعيت جادهها و نابلديهاييكه داشتيم، بعد از چند روز به آنجا رسيديم، نه آذوقه داشتيم نه مهمات آنچناني و نه حتي خط منظمي، اما ايمان داشتيم به هدفمان و با همه سختيها ايستاديم و كارمان را ادامه داديم.
از آن جمع 22 نفره چند نفر هنوز هستند و چند نفر شهيد شدهاند؟
در همان مراحل اوليه كه وارد جبهه آبادان شديم، تقريبا چهارنفر از بچههاي ما شهيد شدند. در طي جنگ تحميلي هم تعداد ديگري به شهادت رسيدند و الان انگشتشماري از آن بچهها باقي ماندهاند.
فاصله سيستان و بلوچستان تا جبهههاي جنگ كم نيست، چقدر طول ميكشيد كه يك رزمنده از اين خطه خودش را به جبهه برساند؟
با توجه به شرايط و امكاناتي كه خصوصا در اوايل شروع جنگ و بينظميهايي كه در اعزامهاي اوليه وجود داشت، تقريباً دو و نيم روز يا سه روز طول ميكشيد كه يك رزمنده خودش را به جبهه برساند. البته اين در شرايطي بود كه وسايل نقليه اغلب فرسوده ما مشكلي پيدا نكرده و به اصطلاح اذيت نميكردند. دو مسير هم پيش روي رزمندگان سيستاني قرار داشت. يكي اينكه به تهران بروند و از آنجا اعزام شوند و ديگر اينكه به كرمان بروند و سپس شيرازي و بعد خود را به استانهاي غربي كشور برسانند. اين را هم بگويم كه برخي از رزمندگان كه در مناطق دورتري بودند گاهي چند ساعت صبر ميكردند تا وسيله نقليهاي به روستايشان بيايد و سپس خود را به شهرهايي چون زابل برساند و بعد روند اعزام را در پيش بگيرند.
يك جوان از مناطق محرومي چون سيستان كه دسترسي خوبي به منابع خبري هم نداشت، چطور بصيرت لازم براي حضور در جبههها را مييافت؟
در اوايل شروع جنگ چهرههاي انقلابي كه در به وجود آوردن نهادهايي چون سپاه نقش داشتند، تا آنجا كه امكان داشت نسبت به روشنگري جوانان اين خطه اقدام ميكردند. البته فقر فرهنگي و از سوي ديگر تبليغات ضد انقلاب باعث شده بود كه گاهي در مناطق دورافتاده مردم بچههاي سپاه را با عنوان فلسطيني خطاب كنند. بعد كه تحقيق كرديم فهميديم كه ضد انقلاب به آنها گفتهاند اينها از فلسطين آمدهاند تا شما را از بين ببرند! اما بعدها كه رفته رفته نهادهاي انقلابي در نقاط دوردست تثبيت شدند و مردم رفتارهاي خوب بچههاي انقلابي را ميديدند جذب ميشدند و با واگذاري امور بسيج به سپاه، خيلي از جوانان و حتي نوجوانان از نقاط دورافتاده استان آگاهيهاي لازم را به دست آوردند و اتفاقا با صفاي ذاتي كه داشتند، از رزمندگان مخلص و پاي كار ميشدند.
با نظمگيري روند اعزام نيروها و البته تشكيل لشكر 41 ثارالله قاعدتا خيلي از مشكلات اعزام بچههاي سيستان و بلوچستاني رفع ميشد؟
بله، اما هنوز هم يك رزمنده سيستاني براي حضور در جبهه ابتدا بايد مثلاً به زابل ميآمد. بعد به زاهدان ميرفت و از آنجا به كرمان اعزام شده و در مقر لشكر آموزش ميديد و سپس به جبهه اعزام ميشد. مشكل رفت و آمد كما في سابق وجود داشت و شما فرض كنيد يك رزمنده سيستاني ميخواست چند روز مرخصي بگيرد، بايد حداقل دو، سه روز زمان صرف ميكرد تا خود را به روستايش برساند و سپس همين مدت هم براي برگشت زمان نياز داشت. البته آن موقع كسي به چيزها فكر هم نميكرد و سختيهاي خيلي بيشتر هم در مقابل چشم بچهها سهل و آسان بود.
گويا خود شما مسئوليتهاي متعددي در لشكر 41 ثارالله داشتيد؟
بنده در مقطع آزادسازي خرمشهر در تيپ 21 امامرضا(ع) عهدهدار سمت فرماندهي گردان بودم. سپس به همراه شهيد ميرحسيني از سوي قرارگاه كربلا به تيپ 41 ثارالله كه آن زمان هنوز به لشكر تبديل نشده بود، مأمور شديم. شهيد ميرحسيني بعدها به جانشيني لشكر نائل آمد و بنده نيز مسئوليتهاي مختلفي را عهدهدار بودم. چنانكه در عمليات كربلاي يك وقتي گردان 409 مختص بچههاي سيستان و بلوچستان تشكيل شد و سپس گردان 405 هم شكل گرفت. در مقاطع مختلف فرمانده اين گردانها بودم. در اواخر جنگ نيز فرمانده تيپ امام جعفر صادق(ع) شدم. فرماندهي محور و عمليات و... هم از ديگر مسئوليتهاي بنده بود.
چه خاطرهاي از دوران دفاع مقدس در ذهنتان ماندگار شده است؟
در روزهاي اول جنگ وقتي كه بنيصدر خائن فرمانده قوا بود، بچههاي سپاه را محل نميگذاشت. به ما امكانات و مهمات نميدادند و ما را به اصطلاح بچه فرض ميكردند. نهايتا ما مجبور ميشديم دست به اقدامات و ابتكارهاي خاصي بزنيم تا حداقل مهماتي براي خودمان تهيه كنيم. يكبار كه برادران ارتشي در يكي از مدارس آبادان مهمات جابهجا ميكردند. دل به دريا زديم، وجعلنايي خوانديم و لندكروزمان را در صف اتومبيلهاي ارتشي قرار داديم. آنها هم به تصور اينكه وسيله نقليه ما براي خودشان است، لندكروز را پر از مهمات كردند و راهي شديم. بار ديگر هم اين كار را كرديم، اما دفعه سوم لو رفتم و كم مانده بود كار به جاي باريكي بكشد. استدلال آورديم كه ما هم رزمندهايم و در يك جبهه ميجنگيم. اما قبول نميكردند و با كلي دردسر و جر و بحث توانستيم خلاص شويم.
شهيد ميرحسيني را بايد يكي از نامآورترين شهداي سيستان و بلوچستان ناميد. به عنوان يكي از همرزمان اين شهيد، سخن پاياني را به ايشان اختصاص دهيم.
بنده افتخار دارم كه در سپاه زابل براي مدتي مسئول شهيد ميرحسيني بودم. ايشان دو سال پس از من وارد سپاه شدند و نسبت به ايشان ارشديت داشتم. بعدها به اتفاق براي گذراندن دوره فرماندهي به پادگان امام علي(ع) رفتيم. سپس در طي عمليات الي بيتالمقدس من به تيپ 21 امام رضا(ع) رفتم و ايشان به تيپ 27 محمدرسول الله(ص)، بعد هم هر دو به تيپ 41 ثارالله مأمور شديم. ايشان به مرحلهاي از معنويت و رشد راه پيدا كرده بود كه شهادت خودش را پيشبيني كرد. بعد از عمليات كربلاي 4 يك روز در مقر لشكر 41 در منطقه نورد بوديم و آماده ميشديم براي شركت در عمليات كربلاي 5 كه با مير حسيني مشغول گفتوگو شدم. چون چند سالي از ازدواجش ميگذشت و داراي فرزند نشده بودند، پرسيدم: بالاخره بچهدار شدين؟ گفت: اتفاقا نوزاد توي راهي داريم اما من هرگز او را نميبينم. بعد ادامه داد: در عمليات پيش رو گلولهاي به پيشانيام اصابت ميكند و به شهادت ميرسم. وصيت هم كردهام كه اگر فرزندم پسر بود نام حسين را برايش انتخاب كنند و اگر دختر بود زينب. جالب اينكه درست طبق پيشبينيهايش در كربلاي5 و به همان نحو كه گفته بود به شهادت رسيد. ياد او و همه شهداي دفاع مقدس گرامي باد.