کد خبر: 683014
تاریخ انتشار: ۰۴ آبان ۱۳۹۳ - ۱۱:۴۰
«ناگفته‌ها و خاطره‌هايي از منش فردي و اجتماعي استاد حبيب‌الله عسگر اولادي» در گفت وشنود با عليرضا عسگر اولادي - بخش نخست
محمدرضا كائيني

يك سال از رحلت يكي از پرآوازه‌ترين و در عين حال دردمند‌ترين مبارزان انقلاب اسلامي سپري گشت، سالي كه در هر منزل و مناسبتي، خاطره‌اي از آن بزرگ را در ذهن و دل وفاداران به نظام و رهبري زنده مي‌ساخت. استاد حبيب‌الله عسگر اولادي، از سابقون حركت استقلال‌طلبانه ملت ايران بود كه پيشينه مبارزاتي او، به نيمه دوم دهه 20 بازمي‌گشت. او در طول اين همه سال اما، هماره خط روحانيت و مرجعيت را پيمود و جز در پي «حجت شرعي» نبود. اينك در سالروز رحلت آن عبد صالح خدا و در بازشناسي منش والاي او، با فرزند ارجمندش جناب عليرضا عسگر اولادي به گفت‌وگو نشسته‌ايم كه ماحصل آن را در دو شماره خواهيد خواند. اميد آنكه مقبول افتد.

با تشكر از جنابعالي به لحاظ شركت در اين گفت‌و‌شنود، لطفاً در آغاز بفرماييد كه اولين خاطراتي كه از زندگي مبارزاتي پدر بزرگوارتان به ياد مي‌آوريد، كدامند؟

اعُوْذُ باْللَّه منَ اْلشَّيْطان اْلرَّجْيم، بسْم اللّه الرَّحْمَن الرَّحيم. «إنَّمَا الْمُؤْمنُونَ الَّذينَ آمَنُوا باللَّه وَرَسُوله ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا وَجَاهَدُوا بأَمْوَالهمْ وَأَنفُسهمْ في سَبيل اللَّه أُوْلَئكَ هُمُ الصَّادقُونَ»: مؤمنان واقعي كساني هستند كه به خدا و رسول او ايمان آوردند و هيچ گاه ترديد نكردند و با مال و جانشان در راه خدا جهاد كردند، تنها آنان صادقند. (1)

ضمن عرض تسليت به مناسبت فرارسيدن ايام سوگواري سالار شهيدان، مولايمان حضرت ابا‌عبدالله‌الحسين(ع) و ياران با وفايش و ماه پيروزي خون بر شمشير و نيز سالروز ارتحال جانگداز مردي از تبار امام حسين(ع)، از اساطين نظام و انقلاب اسلامي، يار وفادار و شايسته حضرت امام خميني(ره) و همراه هميشه در صحنه رهبر معزز انقلاب، حضرت آيت‌الله العظمي خامنه‌اي (مد ظله العالي) به حضرت ولي‌عصر(عج) و رهبر فرزانه انقلاب و ملت شريف شهيدپرور، به ويژه محرومين و مستضعفين جامعه اسلامي.

موقعي كه به دنيا آمدم، هم من و هم مادرم مريض بوديم و حاج‌آقا را در همان زمان و در جريان اعدام انقلابي حسنعلي منصور دستگير كردند و به زندان بردند. خاطراتي را كه به ياد مي‌آورم از پنج، شش سالگي به بعد است، چون قبل از آن، چندان متوجه اين امر نبودم كه پدرم در زندان هستند! فقط مي‌دانستم به يك جايي مي‌رويم كه پدرمان در يك اتاق سلول‌مانند هستند و فقط مي‌دانستم كه ايشان پيش ما زندگي نمي‌كنند!

بد نيست كه در همين جا اشاره كنم كه مادر ما هم «شهيده» هستند! چون در دوره طاغوت و حكومت نظامي بود كه هنگام وضع حمل ايشان پيش آمد و مأموران حكومت نظامي نگذاشتند ايشان را به بيمارستان برسانيم! حاج‌آقا براي گرفتن آمبولانس، با كلانتري منطقه تماس گرفتند و به ايشان گفته شد: چون سابقه زنداني سياسي داريد، ما هيچ كمكي نخواهيم كرد! پدرم ناراحت شدند و گفتند: اين حرف شما انساني نيست! مسئول كلانتري گفت: بگوييد «خميني‌تان» بيايد و كمك كند!

يك يادگاري كه از پدر دارم اين است كه بچه بودم و ايشان در زندان وكيل‌آباد مشهد بودند. ما به ديدنشان رفتيم و مادر عزيزم به من يك دو توماني داد تا بتوانيم با آن، به محل اقامتمان برگرديم. وسط راه اين پول از دستم در داخل يك گودال در خيابان افتاد و ما پولي براي برگشتن نداشتيم! مادرمان گفتند: برگرديم زندان و به حاج‌آقا بگوييم قضيه از چه قرار است. برگشتيم و نگهبان زندان به حاج‌آقا خبر ‌داد كه خانم و بچه‌ برگشته‌اند. ايشان با خودشان مي‌گويند: ما كه همين الان ملاقات داشتيم، يعني چطور شده است؟ ما برگشتيم و مادرم گوشي را برداشتند و ماجرا را براي حاج‌آقا توضيح دادند كه الان پولي نداريم برگرديم! حاج‌آقا هميشه يك حرف را تكرار مي‌كردند كه: خداوندا! هيچ مردي را شرمنده همسر و فرزندانش نكن! بنده در همان عالم بچگي با چشم خود ديدم كه پدرم دست در جيب پيراهن سفيد خود بردند، جيبي كه معمولاً هيچ پولي در آن نبود! ايشان با همان صلابت و قدرت هميشگي گفتند: هيچ ‌طوري نشده است، خدا بزرگ است و دست در جيب كردند و يك پنج توماني در آوردند و به ما دادند! و گفتند: برويد و نگران نباشيد. در كتاب خاطرات خود ايشان هم هست كه وقتي ما از ايشان خداحافظي مي‌كنيم و ايشان به طرف زندان راه مي‌افتند، شروع به گريه مي‌كنند! زندانبان مي‌پرسد: چطور شده ؟ حاج‌آقا مي‌گويند: من با علم به اينكه مي‌دانستم حتي يك دو ريالي هم در جيب ندارم و همسر و فرزندم هم به استيصال افتاده بودند، از حضرت حق خواستم و او هم محبت كرد و مرا شرمنده همسر و فرزندم نكرد! گريه‌ام به خاطر اين است. اين يك يادگاري است كه من به چشم خودم ديدم!

يك بار ديگر هم به زندان وكيل‌آباد مشهد رفتيم و من گوشي را برداشتم، از حاج‌آقا پرسيدم چه كسي شما را به زندان انداخته است؟ مي‌خواهم او را بكشم! يك تفنگ پلاستيكي اسباب‌بازي هم داشتم كه كنار دستم گذاشته بودم. حاج‌آقا گفتند مي‌آيم بيرون و ان‌شاءالله همه چيز درست مي‌شود. مادرمان مرحومه حاج‌خانم هم خيلي نگران شدند و گفتند: بچه اين حرف‌ها را نزن! يك جايي بود كه از آنجا ميوه و وسايل را تحويل زنداني‌ها مي‌دادند. ما را آنجا خواستند و گفتند: پسرجان! پدرت خوب بود؟ گفتم: بله. پرسيدند: چه گفتي؟ چه شنيدي؟ من كه خبر نداشتم همه حرف‌هايم را شنيده‌اند و بايد در انتظار چه اتفاقي باشم، دوباره گفتم: به پدرم گفتم كي شما را به زندان انداخته است، مي‌خواهم او را بكشم! آنها چنان سيلي‌اي به گوشم زدند كه الان كه 43 سال از آن زمان مي‌گذرد، هنوز كه هنوز است يادم مي‌افتد مو به تنم سيخ مي‌شود! آن گوشم از آن زمان آسيب ديد و گوش ديگرم هم در جبهه صدمه خورد، حتي مجبور شدم يك گوش خود را عمل كنم و هنوز شنوايي درستي هم از دو گوش ندارم!

از روزهايي كه پدر از زندان آزاد شدند بگوييد. درآن دوره براي خانواده چه برنامه‌هايي داشتند؟

حاج‌آقا كه از زندان طاغوت بيرون آمدند، من حدود 13 سال و نيم سن داشتم و اغلب مسافرت‌ها را همراهشان مي‌رفتم. پس از انقلاب هم يك سفر خارجي پاكستان را با هم رفتيم و از آن پس هر جا مي‌رفتيم، سفرهاي داخلي مشهد، شمال و غيره به صورت اردويي چندين خانواده را به همراه مي‌بردند و هزينه‌هايش را ايشان به عهده مي‌گرفتند. در طول سفر از همه خواهش مي‌كردند به هنگام زيارت امام رضا(ع)، براي همديگر دعا كنيد و در اوقات به پا داشتن نماز، سر وقت دور هم باشيد. ما نيز خود را موظف مي‌دانستيم اين فريضه را در خدمت ايشان بجا بياوريم و ايشان هر مبحثي چه اخلاقي، چه اجتماعي، چه ديني و حتي سياسي را كه لازم بود، در اين سه وعده آموزش مي‌دادند و متذكر مي‌شدند. هميشه درس‌ها و سخنانشان را با سوره‌هاي داستاني قرآن و احاديث نبوي و ائمه اطهار حلاوت مي‌بخشيدند و آموزش را بر اساس چندين مورد اساسي به همه ما مي‌فرمودند كه: ياد خدا، خواندن قرآن با معرفت و نماز با حضور قلب را هرگز از ياد نبريد و در درست بجا آوردن آن كوشا باشيد. هميشه در خط مستقيم حق و خدا باشيد و به هر جا رسيديد يا وقتي دچار مشكلي شديد، مأيوس نشويد، زيرا خداوند (جل جلاله) خدايي‌اش را بلد است و مشكلات را رفع مي‌كند و راه‌ها باز مي‌شوند، خيلي نگران آينده‌تان نباشيد. كساني كه خيلي زرنگي مي‌كنند موفق نيستند، بلكه توفيق از آن كساني است كه بنده خاص خدا و بندگي‌شان نزد خداوند متعال، ثابت باشد.

از ويژگي‌هاي خلقي ايشان ـ ترجيحاً همراه با خاطرات ـ برايمان صحبت كنيد. جنبه‌هاي برجسته خلقيات ايشان آنچه بود؟

ايشان در چند موضوع بسيار ويژه بودند و تمام خصوصيات يك فرد ايثارگر را داشتند. آزاده سياسي بودند. در ترورها و انفجارها شهيد زنده بودند. مسئول ستاد پشتيباني مناطقي كه مورد اصابت موشك قرار مي‌گرفتند، بودند. همچنين سال‌ها امدادگر خط مقدم و پشت جبهه بودند. از ويژگي‌هاي برجسته مرحوم حاج‌آقا ولايتمداري ايشان بود. ايشان چه در زمان حيات امام خميني و چه در زمان حاضر در مورد مقام معظم رهبري، به‌گونه‌اي صحبت مي‌كردند كه انگار دارند درباره امام زمانشان صحبت مي‌كنند! هر سال كه براي ايام عيد به مشهد مي‌رفتيم، اگر حاج‌آقا توان جسمي داشتند به ديدار حضرت آقا بروند و در مراسم شركت كنند كه با اشتياق مي‌رفتند، و الا وقتي حضرت آقا پيام مي‌دادند، ايشان نكات ويژه پيام ايشان را حفظ مي‌كردند و براي تمام دوستاني كه براي ملاقات مي‌آمدند، توضيح مي‌دادند كه امسال مقام معظم رهبري روي اين نكات تأكيد كردند و ما بايد در مؤتلفه و امداد از اين فرمايشات‌ استفاده و براي امسال برنامه‌ريزي كنيم و بهترين مسير را براي رسيدن به آن، در پيش بگيريم. ايشان ذوب در ولايت بودند. من حتي در بزرگاني كه خيلي هم قبولشان دارم نديده‌ام كه تا اين حد ذوب در ولايت باشند.

بارها اتفاق افتاده است كه آقاياني براي انتخابات مثلاً رياست جمهوري كانديدا شده‌اند. هر كسي نظر خودش را دارد. حاج‌آقا ما هم نظر خاص خودشان را داشتند و وظيفه و تكليف خودشان مي‌دانستند در مواردي كه در مورد آنها تكليف احساس مي‌كردند تا آخر بايستند، اين كار را مي‌كردند، ولي همين كه مردم رأي مي‌دادند و حس مي‌شد اين شخصيت اين آرا را آورده است و مهر ولايت روي نام آن فرد مي‌خورد و تأييد مي‌شد حاج‌آقا از نظر قبلي خود منصرف مي‌شدند. در اينگونه مواقع مي‌فرمودند: جمهوريت و اسلاميت نظام يعني اين! حتي گاهي حاج‌آقا تا آن زمان، به آن فرد ديد مثبتي نداشتند، اما همين كه مهر تأييد رهبري به او مي‌خورد، ايشان 180 درجه تغيير موضع مي‌دادند و انگار ساليان سال با او مأنوس بوده و سياست فكري او را قبول داشته‌اند و از آن پس اعلام آمادگي مي‌كردند كه براي پيشبرد اهداف انقلاب مقدس اسلامي و ياري دادن به دولت و مردم از هيچ خدمتي فروگذار نخواهند كرد.

حاج‌آقا نه سياسي‌كار بودند، نه سياست‌زده، اما دين را از سياست و سياست را از دين جدا نمي‌دانستند. ايشان خود را شاگرد و پيرو مكتب علوي و همچنين شاگرد امام خميني(ره) و تا آخر عمر پيرو مقام معظم رهبري مي‌دانستند. ايشان مفسر قرآن و حقيقتاً استاد و مدرس اخلاق بودند. هميشه پيش از همه سلام مي‌كردند، در برابر يك كودك، خود را در حد او پايين مي‌آوردند و با او رفتاري مي‌كردند كه در شأن او بود و با يك سالمند هم شئونات خاص او را رعايت مي‌كردند. بر سر هر نوشته كوچكي «باسمه تعالي» و پايين هر امضايي «موفق باشيد» را فراموش نمي‌كردند. ايشان دائم‌الوضو و دائم‌الذكر بودند و اذكار مختلفي ـ مثلاً الهي تو پناهي ـ بر زبان شريفشان جاري بود. استخاره‌هاي ايشان نيز زبانزد عام و خاص بود. بسيار انسان صبوري بودند و بسيار شاكر. واقعاً حاج‌آقا مصداق «صباراً شكوراً» بودند. وقتي اشخاصي خواسته‌اي را مطرح مي‌كردند، اگر شخصي بود مي‌گفتند: اجراي آن، تكليف من است و تا جايي كه مي‌توانستند انجام مي‌دادند، ولي با چيزي كه مربوط به فقرا و بيت‌المال و مال غير بود، يا به نظام مربوط مي‌شد يا خواسته ناحق و توصيه به افراد براي انجام كاري بود، مخالفت مي‌كردند و مي‌گفتند: من اين موها را در آسياب سفيد نكرده‌ام كه حالا حيثيت خود و نظام را به خاطر خواسته ناحق شما، كه ممكن است رضايت خدا هم در آن نباشد، از بين ببرم! عصباني كه مي‌شدند مي‌گفتند: «برادر من»!

رفتار ايشان با همسر و فرزندان چگونه بود؟ از اين جنبه خاطراتي را بيان بفرماييد.

ايشان در مورد فرزندان، كرامت‌هاي فراوان داشتند و با آنان با رأفت برخورد مي‌كردند و به هر كدام با توجه به سن و معرفت و توانايي‌هايش، احترام مي‌گذاشتند و او را راهنمايي مي‌كردند.

در مورد خانواده، به بچه‌هاي كوچك خيلي احترام مي‌گذاشتند و مي‌گفتند: اگر از بچه اجازه نگرفتيد و جايي رفتيد كه او در آنجا اشتباهي كرد و خطايي پيش آمد، او را ملامت نكنيد، خودتان را ملامت كنيد كه رضايتش را به دست نياورده و با او مشورت نكرده‌ايد! اگر مشورت كرده بوديد ممكن بود آن اتفاق در آنجا نمي‌افتاد. هميشه مي‌گفتند به فرزندان خودتان حرف راست بگوييد. توهين و تمسخر و بي‌احترامي، هرگز در كلام و رفتارشان احساس نمي‌شد. وقتي از دست شما عصباني مي‌شدند، گفت‌وگويشان كه با شما تمام مي‌شد، دستشان را دراز مي‌كردند و دست مي‌دادند و مي‌فرمودند: «خداحافظ شما» و لحنشان طوري بود كه يعني هرچه بود دور ريختيم و اين برخورد اداي تكليف بود و لاغير! اين صفتي بود كه من حتي در بزرگانمان هم، خيلي نديده بودم. ايشان واقعاً متخلق به اخلاق اسلامي بودند.

رفتارشان با مرحومه والده‌تان چگونه بود؟ ازاخلاقيات اين دو نسبت به يكديگر چه خاطراتي داريد؟

در مورد همسر شهيده‌شان، سركار خانم، مرحومه مغفوره، شهيده فاطمه كلايي (عسگر اولادي)، فوق‌العاده با ايشان، با احترام برخورد مي‌كردند و حتي براي تجليل از وفاداري و فداكاري مادرمان، در زندان طاغوت كتابي نوشتند و آن را به رسم يادبود، به مادر عزيزمان هديه فرمودند. آن كتاب كه محتواي آن يك نمايش سه پرده‌اي بود، «گل خار زندگي» نام داشت. ايشان اين كتاب را نوشته و در آغاز آن آورده بودند: تقديم به همسر فداكارم خانم فاطمه كلايي و فرزندان عزيزم، مهدي، محمد و عليرضا، كه به يادگار مانده است. در كتاب‌ خاطراتشان نيز، بسيار راجع به كرامت‌هاي مادر شهيده ما، فرمايش كرده‌اند. در زماني كه مرحومه شهيده مادرمان به رحمت خدا رفتند ايشان فرمودند: بانوي مؤمن، پرهيزكار، عفيفه، فداكار، وفادار، صابر، شكور و متقي كه طي ساليان زندگي مشترك‌مان دچار رنج و سختي‌هاي فراوان بود و در نبود بنده به همراه فرزندانم، گرفتار مشكلات و معضلات بسياري شده‌اند كه ان‌شاءالله قبول حضرت حق بوده باشد و با ارواح طيبه بانوي دو عالم اسلام محشور شوند.

سيزده سال زندگي بدون ايشان، قطعاً مملو از بحران بوده است. بعد هم كه از زندان بيرون آمدند، انقلاب پيروز شد و مشغله‌ها و گرفتاري‌هاي خاص اين دوره پيش آمد. كمي هم از اين دوره‌ها برايمان بگوييد.

در دوران 13 ساله زندان، هميشه اقوام به ايشان مي‌گفتند: حاج‌آقا! نامه‌اي بنويسيد و عذرخواهي كنيد و اين‌قدر در زندان نمانيد! اما حاج‌آقا زير بار نمي‌رفتند تا نهايتاً خورد به قضيه سپاس و ايشان از زندان آزاد شدند. اولين كاري كه ايشان پس از آزادي انجام دادند، اين بودكه ما را به سفر بردند. حاج‌آقا يك فولكس قورباغه‌اي داشتند و ما را با آن به قصرشيرين و جاهاي ديگر بردند. در همان سفرها هم ساواك دو سه بار حاج‌آقا را گرفت!

چرا؟ به چه دليل؟

به اين عنوان كه شما اولاً: سابقه سياسي داريد! ثانياً: ممكن است كسي يا چيزي را از مرز خارج كنيد! ثالثاً: ممكن است با گروه خرابكار و ضد رژيم همكاري داشته باشيد. آن روزها به انقلابيوني كه با رژيم شاه مبارزه مي‌كردند، خرابكار گفته مي‌شد...

شما كه از مرز خارج نشده بوديد؟

نه، ولي مي‌ديدند در قصر شيرين هستيم و لابد اگر حواسشان نباشد، مي‌رويم آن طرف مرز! تنها جايي كه به همراه خانواده، يعني مادر شهيده و حاج‌آقا، توانستيم بعد از حدود 14 سال كنار هم باشيم، همان دو سفر بود كه آن را هم طاغوت نگذاشت آب خوش از گلوي ما پايين برود و با اعمال شاقه همراه بود!

همه اعضاي خانواده بوديد؟

بله، حاج‌آقا، مادرمان، دو برادر بزرگ‌تر از من و من. بعد از آن و در جريان انقلاب، يادم هست آن عكس امام را كه قرآن دستشان هست، به ضميمه فرمايشات‌ ايشان، همراه با اخوي بزرگمان تكثير و پخش مي‌كرديم. يك بار هم همراه برادر وسطي رفتيم دم در خانه آيت‌الله شهيد مطهري دنبال حاج‌آقا. ايشان در منزل آن شهيد بزرگوار، به جلسه‌اي رفته بودند. اولين بار بود كه خودشان آمدند دم در و فرمودند: «عذر مي‌خواهم، وقت پدرتان را من گرفته‌ام، يك وقت نكند ناراحت بشويد! »

ايشان 13 سال در زندان بودند. وقتي بيرون آمدند وضعيت معيشت خانواده را چگونه سر و سامان دادند؟

ايشان قبل از زندان رفتن تاجر برنج بودند و يك زيرپله داشتند كه آن را هم ساواك مصادره كرد! از زندان كه بيرون آمدند، حاج‌عموي ما، حاج‌اسدالله اصرار داشتند شما يك كار كوچكي را شروع كنيد كه درآمد مختصري براي خانواده باشد. حاج‌آقا هميشه روي توليد و تجارت خيلي تأكيد داشتند و مي‌گفتند: اين دو كار اسباب رونق در كشور مي‌شود. شركتي به نام «وجد» را تأسيس كردند و مدتي هم در آنجا در كار دانه و صمغ و گياهان دارويي بودند كه صادرات آن مشكلي نداشت و كمي هم خشكبار.

در آن كار موفق شدند؟

با پشتوانه حاج‌عمويم، اگر هر كسي پاي كار مي‌ايستاد موفق مي‌شد، ولي حاج‌آقا دلشان گرم نبود و جسته و گريخته مي‌آمدند و رغبتي به ادامه نداشتند. هميشه به همه مي‌گفتند: در كاري وارد شويد كه علاقه داشته باشيد و بمانيد تا كارتان بگيرد.

انقلاب شد و ايشان به نوفل‌لوشاتو رفتند و با امام برگشتند. خاطره‌اي از آن روزها داريد؟

خاطره جالبي را از خود حاج‌آقا نقل مي‌كنم. در نوفل‌لوشاتو، گروه‌هاي مختلفي بودند. ما در آن دوره به آقاي قطب‌زاده مي‌گفتيم «قطاب‌زاده»! حاج‌آقا مي‌فرمودند اسم كسي را خراب نكنيد! آقاي قطب‌زاده و دو سه نفر ديگر اعلام كرده بودند كه ما در هواپيما، براي حاج‌مهدي عراقي و آقاي عسگر اولادي جا نداريم! امام هم گفته بودند: «اين دو نفر بايد باشند و آنهايي كه ضرورت ندارد بيايند، نباشند.» آنها هم كه متوجه اين حساسيت امام شده بودند، دقيقاً روي همين نقطه انگشت گذاشته بودند. حاج‌آقاي ما مدتي در نوفل‌لوشاتو مانده بودند و حضرت امام نويد به تهران رفتن همراه با خودشان را به ايشان داده بودند. به هرحال، حاج‌آقا اين را كه مي‌شنوند مي‌روند پيش شهيد عراقي و مي‌گويند: حاج‌مهدي! مي‌گويند در هواپيما براي ما جا ندارند! آقاي عراقي مي‌گويد: اجازه بده، من مي‌روم و با امام صحبت مي‌كنم. امام آنها را مي‌خواهند و مي‌گويند: هر كسي را كه مي‌توانيد حذف كنيد، ولي اين دو نفر بايد باشند و به اين ترتيب اين آقايان با امام به تهران مي‌آيند.

از آن روزي كه پدرتان با امام آمدند، خاطره‌اي داريد؟

حاج‌آقا هيچ‌وقت از خودشان تعريف نمي‌كردند. اگر هم كسي اين كار را مي‌كرد، دست را بر دست ديگرشان مي‌گرفتند و فشار مي‌دادند و نگران مي‌شدند و مي‌گفتند محبت داريد، بزرگي خودتان است، بنده را خجل نفرماييد!

ايشان درباره امام نقل مي‌كردند كه وقتي خبرنگاري آمد و به امام گفت آيا در اين شرايط بحراني دچار هيجان هستيد و نگراني داريد؟ امام فرمودند: خير، براي اداي تكليف مي‌روم و ان‌شاءالله موفق به اين كار شوم!

ايشان شاهد اين صحنه كه خيلي هم مورد توجه قرار گرفت. بودند؟

بله، در آن صحنه حضور داشتند.

بعد از پيروزي انقلاب و در سال60، ماجراي ترور ايشان پيش آمد. از آن ماجرا چه چيزي را به ياد داريد؟

آن موقع سن من كم بود و صبح‌ها به دفتر عمويم مي‌رفتم و از صبح تا بعد از ظهر در آنجا كار مي‌كردم و شب‌ها درس مي‌خواندم. حاج‌آقا يك پيكان داشتند. من هنوز خوب رانندگي را بلد نبودم. صبح همان روز، من سوار ماشين شدم و گذاشتم دنده عقب و زدم به ماشيني كه آنجا بود! آنها در صندوق عقب ماشين را، از داخل با طناب بسته بودند و دو نفر داخل صندوق بودند كه صدايشان درنيامد! به خاطر طنابي كه بسته بودند داخل صندوق ديده نمي‌شد...

اين، همان ماشيني كه قرار بود حاج‌آقا را ترور كند؟

بله، من دنده عقب رفتم و كوبيدم به اين ماشين! صبح‌ها، من ساعت7 بيرون مي‌رفتم و حاج‌آقا هم همان موقع بيرون مي‌آمدند. آن روز من استثنائاً زودتر از منزل خارج شدم.

آنها هم صدايشان درنيامد؟

نه، اگر صدايشان درمي‌آمد، بايد مرا مي‌كشتند و درمي‌رفتند و موفق به انجام كاري كه قرار بود انجام دهند، نمي‌شدند. سپس من و اخوي رفتيم دفتر عمو و بعد از دو ساعت به ما خبر دادند كه حاج‌آقا ترور شده است! من كه قلب و شرايطم هم درست نبود، از فيشرآباد، دوان ‌دوان آمدم تا بيمارستان سوم شعبان و رفتيم ديدار حاج‌آقا. به ما گفتند ماشين پيكاني در آنجا پارك بوده و حاج‌آقا كه از در بيرون مي‌آيند، در صندوق عقب ماشين را باز مي‌كنند و ايشان را به رگبار مي‌بندند! يكي از آنها فرار مي‌كند و دو تايشان مي‌آيند كه تير خلاصي به حاج‌آقا بزنند! يكي از آنها را، محافظ شهيد لاجوردي مي‌گيرد و ديگري را هم يكي از بچه‌هاي كميته سه‌راه امين‌حضور. يكي‌شان در ماشين توسط يكي از محافظين تير خورد و چون سيانور در دهان داشت، آن را خورد و خودش را كشت!

اولين ديدار شما با پدرتان بعد از ترور در بيمارستان بود؟

بله، در بيمارستان و با دست تير خورده و بسته، ايشان را ديدم. ايشان كانديداي رياست جمهوري بودند. شهيد رجايي را خيلي دوست داشتند و گفتند من خودم را كانديدا مي‌كنم كه اگر خداي ناكرده قرار است اتفاقي براي آقاي رجايي بيفتد، براي من بيفتد! همين ‌طور هم شد و ايشان را ترور كردند. همان جا هم روي تخت بيمارستان دستشان را بالا بردند و گفتند: هر كسي كه مرا صاحب صلاحيت مي‌داند و مي‌خواهد به من رأي بدهد، من خودم به آقاي رجايي رأي مي‌دهم!

از دوره وزارت بازرگاني ايشان و مشكلاتي كه با طيف و افراد خاصي پيش آمد، چه نكات و ناگفته‌هايي داريد؟

حاج‌آقا در هر نهاد و تشكلي كه بودند، اعم از امداد، مجلس، مؤتلفه، وزارت بازرگاني، مجمع تشخيص مصلحت نظام و... «من» خودشان را كنار گذاشته بودند. در اول انقلاب كه حضرت امام(ره) براي كميته امداد به ايشان حكم دادند، ايشان درطي تمام اين سال‌ها شورايي عمل كردند. من شاهد بودم اسنادي را به دفتر ايشان مي‌آوردند تا حاج‌آقا امضا كنند و ايشان مي‌فرمودند: تا دو سه نفر از آقايان ديگر هستند، من امضا نمي‌كنم! اگر شخصي نامه درخواست وام مي‌آورد يا مدد ديگري مي‌خواست، مي‌گفتند بايد ببرم و در شورا مطرح كنم. هر كاري را كه از عهده ايشان برمي‌آمد انجام مي‌دادند و هيچ وقت نمي‌گفتند: اين توان را دارم و اين كار را مي‌كنم. در هيئت دولت هم، چون رعايت سلسله مراتب برايشان مهم بود، همين را براي آقاي ميرحسين موسوي هم در نظر داشتند...

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار