انگار همين ديروز بود كه با عموييان دست دادم. ولي سرنوشت هر انساني در دست اوست (خدا). كسي نميداند به چه وسيلهاي خواهد رفت...» اين جملات، سطرهايي از دفتر خاطرات شهيد فرهاد بجنوردي است كه پس از شهادتش در شهريورماه 1360 از او به يادگار مانده است. اين خاطرات حلقه وصلي شد تا براي شناخت فرهاد و زندگي 21 سالهاش به تكاپو بيفتيم و گفتوگويي را با مينا بجنوردي خواهر و داوود تاجيك يكي از دوستان و همرزمانش انجام دهيم، فرهاد بچه خيابان جيحون تهران بود كه با فعاليتهاي هنرياش تعدادي از نوجوانان اين محله را با خط امام آشنا ساخت و چندتايي از اين بچهها مثل خود او در دفاع مقدس به شهادت رسيدند. حالا از اين شهدا نامي باقي مانده و يادي. حداقل فرهاد خوب درك كرده بود بايد روزهاي حضور در جبهه را با جزئيات ثبت كند. لحظاتي سرنوشتساز كه اكنون كليت آن با نام «دفاع مقدس» قلب تپنده تاريخ معاصر كشورمان شده است.
پسر شوخ خيابان جيحون
فرهاد متولد 1339 و كوچكترين عضو خانواده بود. يك بچه شاد و اهل مزاح و شوخي، خيلي متدين بود. آن موقع ما در خيابان جيحون تهران زندگي ميكرديم و پدرمان كارمند راهآهن بود. زندگي معمولي داشتيم، ولي فرهاد كه پس از پيروزي انقلاب دچار تحول روحي عميقي شده بود، خيلي مراقبت ميكرد تا مبادا دچار تجملات شويم. خودش هرچه درآمد داشت صرف امور خيريه و كمك به محرومين ميكرد. حتي به من اعتراض داشت كه چرا مهمانيهاي پرهزينه ميگيرم. اين طور هم نبود كه تنها در گفتار امر به معروف كند. بلكه وقتي غذاهاي گرانقيمت به او تعارف ميكرديم، لب نميزد و ميگفت در حالي كه خيلي از مردم به نان شب محتاج هستند من چرا بايد از اين غذاها بخورم؟ واقعاً فرهاد يك جوان پاك و خالص بود.
خواهر شهيد
مسلمان انقلابي
آشنايي من با فرهاد بجنوردي به اوايل انقلاب برميگردد. بچه محل بوديم ولي تا آن زمان او را نديده بودم. فرهاد يك سالي از من بزرگتر بود و تا آنجايي كه خبر داشتم، در ميان خانوادهاش، او طور ديگري بود. در حالي كه يكي از برادرانش به خارج از كشور رفته و به نظرم هنوز هم در آنجا سكونت دارد، او عشق خدمت به نظام اسلامي را داشت. هميشه ميگفت من مسلمان بعد از انقلاب هستم. اين حرفش معني زيادي داشت و حكايت از تحول روحياش پس از پيروزي انقلاب اسلامي داشت. چنين تحولي را ما در خيلي از رزمندهها و شهدا ديدهايم.
داوود تاجيك، همرزم شهيد
فعاليت هنري
بعد از پيروزي انقلاب تا آنجايي كه به ياد دارم، برادرم هميشه در فعاليت بود. به كارهاي هنري علاقه داشت و بچههاي نوجوان را دور خودش جمع ميكرد و برايشان كلاسهاي تبليغي و عقيدتي برگزار ميكرد. فرهاد اين كلاسها را بهانهاي قرار داده بود تا شاگرداني را براي پيروي از انديشههاي حضرت امام(ره) تربيت كند. بعدها جلساتش را به مسجد محله گسترش داد و به همراه شاگردانش، تئاتري را اجرا كردند. خيلي از اين بچهها بعدها به شهادت رسيدند.
خواهر شهيد
نقد كتابهاي شهيد مطهري
در اولين روزهاي آشناييام با فرهاد، مرا به شركت در جلسات نقد كتابهاي شهيد مطهري دعوت كرد. او ابتدا اين جلسات را در خانهشان برگزار ميكرد تا بچههاي محله را با ايدئولوژي انقلاب اسلامي و انديشههاي انقلابيوني چون شهيد مطهري آشنا كند، خيلي از بچههاي شركتكننده در اين جلسات سن و سال كمتري نسبت به ما داشتند كه آن موقع 18 ـ 19 ساله بوديم. اين بچهها نوجواناني بودند كه رفته رفته از طريق همين جلسات جذب انديشههاي استاد مطهري و به تبع آن حضرت امام شدند و پس از آن تمام قد در مسير دفاع از كشور اسلامي ايستادند. تا آنجايي كه چندتايي از آنها مثل مجيد آرميون، امير گلكار، عباس فروزنده و حميدرضا رمزي به شهادت رسيدند. رمزي در سومار به شهادت رسيد و سه تاي ديگر همگي در كربلاي 5 به استاد شهيدشان فرهاد پيوستند. اين چهار نفر در تئاتري كه بعدها فرهاد با نام «صبر» كارگرداني كرد نقش ايفا كردند و بعدها با شهادتشان هنري والاتر آفريدند.
همين جلسات بعدها انديشه تأسيس هيئت فاطمه الزهرا(س) را در ذهنمان روشن كرد. اين هيئت هنوز هم برقرار است و هر هفته جلسه دارد.
همرزم شهيد
نمايش صبر
تئاتري كه فرهاد كارگرداني كرده و به همراه شاگردانش اجرا كرده بودند، صبر نام داشت. هنوز صحنههايي از اين نمايش وجود دارد، بعد از اين كارهاي فرهنگي بود كه برادرم وارد سپاه شد و با شروع جنگ تحميلي به جبهه رفت. در جبهه هم او به نوعي ديگر فعاليت فرهنگي را دنبال ميكرد. از فرهاد دفترخاطراتي برجاي مانده است كه در آن ياد و نام خيلي از شهدا ديده ميشود. ما هنوز كپي اين دفتر را به يادگار پيش خودمان نگه داشتهايم.
خواهر شهيد
اثر ماندگار
«نمايش صبر» يادش بخير! چند تا از بازيگران اين تئاتر شهيد شدهاند. از جمله كارگردانش كه خود فرهاد بود. اين نمايش و فعاليتهاي ديگر را ما در مسجد امام عصر(عج) محلهمان انجام ميداديم. فرهاد روح لطيفي داشت و بعد از آشنايياش با آقاي بهزاد بهزادپور كه كارگردان نمايشهاي معروف شب مهتابي هستند، نمايشنامه «صبر» را نوشت و خودش هم آن را كارگرداني كرد. تصاويري از اين نمايش و به نظرم نواري صوتي از صداي بچههاي دستاندركار هنوز برجاي مانده است. با توجه به اينكه خيلي از عوامل اين نمايش به شهادت رسيدهاند، بايد صبر را يك اثر ماندگار از جمع شهدا بدانيم.
همرزم شهيد
ورود به سپاه تا شهادت
اوايل سال 59 بود كه من و فرهاد براي پيوستن به سپاه اقدام كرديم، ولي چون من يكسال سنم از او كوچكتر بود و از طرف ديگر دفترچه اعزام به خدمت گرفته بودم، مرا پذيرش نكردند و فرهاد به عضويت سپاه درآمد. بعد از آن او در ذيل نيروهاي گردان 9 قدر سپاه مدتي در حفاظت فرودگاه مهرآباد بود و بعد از شروع جنگ هم در ذيل بچههاي شهيد وزوايي به جبهههاي غرب رفت و چندين ماه در اين جبههها جنگيد و در عمليات بازيدراز هم شركت كرد. فرهاد بجنوردي عاقبت در 6/6/60 در جبهههاي غرب به شهادت رسيد و به عنوان دومين شهيد محله ما شناخته شد. در حالي كه هيچ گاه پيكرش يافت نشد و هنوز نيز چشم انتظار يافتن نشاني از او هستيم. فرهاد هنرمندي بود كه با شهادتش، زيباترين هنر خود را به منصه ظهور رساند. در حالي كه خيلي از وقايع حضور در جبهه را در دفترخاطراتش ماندگار كرد.
همرزم شهيد
برگهايي جاودان
از شهيد فرهاد بجنوردي دفتر خاطراتي برجاي مانده است كه با قلم شيواي او نابترين لحظات حضورش در جبههها به ثبت رسيده است. برگي از اين دفتر جاودان را تقديم حضورتان ميكنيم: در آنجايي كه محسن چريك شهيد شده (ارتفاعات افشارآباد) در ارتفاعات بالاتري قرار داريم. دشمن در فاصله 500 الي 600 متري ما قرار دارد و توپخانه آنها به ما خيلي نزديك است. در بعضي از شبها زماني (نوعي از گلولههاي توپ) بالاي سر ما ميزنند. قصد ماندن ما در اينجا براي شناسايي است... اينجا تپههاي زيبايي دارد. اصلاً غرب (جبهههاي كردستان) بسيار زيبا و ديدني است. انشاءالله جنگ كه تمام شد، سفر به اين نقاط خوب است. به عنوان مثال پايينتر از ما دشت بزرگي است كه محسن چريك در آنجا به شهادت رسيد... (سعيد گلابخش معروف به محسن چريك از جمله سرداران غرب غريب است كه هفت آبان سال 59 در منطقه افشارآباد به شهادت رسيده است).