شماره را ميگيرم و منتظر ميمانم بيآنكه از قبل سؤالي آماده كرده باشم. ميدانم آن سوي خط مردي است كه پاهايش را روي مين جا گذاشته تا مين را از جلوي پاي ديگران بردارد. مردي كه قدم برداشتن برايش سخت است اما هنوز تلاش ميكند تا راه را براي قدمهاي ديگران هموار كند. مردي كه همه زندگياش را گذاشته تا ديگر كسي مثل او آسيب نبيند. مردي كه هرروز با پا كه نه با دل وارد ميدان ميشود تا نكند كودكي پاي بازي كردنش را بدهد يا پدري فرزندش را يا زني مردش را يا...
راستش اينجور وقتها انگار ميخواهم سختترين مصاحبههاي كاريام را بگيرم. چرا؟! مشخص است اگر از يك كارآفرين نمونه ميتوانم بپرسم چه شد كه به فكر اشتغالزايي افتاديد يا اگر ميتوانم خيلي راحت از يك اهداكننده عضو دليل كارش را بپرسم ميدانم در مقابل اينبار طرف مصاحبهام كسي است كه حتي اگر بتواند هدفش را توضيح دهد عقلم در برابر فهمش كم ميآورد.
اينبار هم قرار است باكسي مصاحبه بگيرم كه از قبل ميدانم قيد زندگياش را فقط و فقط به خاطر رفاه همشهريها و هموطنانش زده است. او قرباني جاماندههايي است كه هر عراقي بعد از آمدنش به ايران در خاك ما جاگذاشته و رفته بود. مردي كه هر روز با فكر اينكه راضي است حتي خودش راه نرود اما لذت راه رفتن را از هيچ ايراني دريغ نكند راهي ميدان خنثيسازي ميشد. طرف مصاحبهام مردي است كه برخلاف ساير مصاحبهها هرچه تلاش كردم هم نتوانستم بشناسمش...
نميدانم چه بايد پرسيد از چنين مردي كه هم وجودش جواب همه سؤالهاست و هم در مقابل معمايي است كه نميتواني آن را حل كني. با خود ميگويم كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ... بوقهاي آزاد نشان ميدهد كه اينبار هم انتظار كشيدن جواب ميدهد، فكرها در سرم ميآيد و ميرود، پراسترس، گوشي بهدست ميمانم كه اگر از سوي خط صدايي شنيدم چه بگويم؟ از كجا شروع كنم؟
در همين فكرها هستم كه صدايي پرصلابت به گوش ميرسد و اين يعني آغاز يك مصاحبه خوب، يعني آغاز گفتوگويي كه خود مصاحبهشونده از همان ابتداي كار انرژي و خط سير آن را به تو نشان ميدهد.
حاج حسيندارابي از خودش ميگويد: متولد سال 1345 هستم و از اولين روزهاي جواني عضو نيروهاي مسلح مهندس رزمي شدم. بعد از جنگ سال 69 بود كه جذب نيروهاي پاكسازي شدم و اكنون مديريت پاكسازي مرزهاي ايلام را بر عهده دارم. در زمان جنگ 3بار و در حين عمليات پاكسازي 6 بار مجروح شدم. 70درصد جانبازم. دو پا ندارم.
انسانهاي بزرگ هميشه خيلي از معادلات و تعاريف را بر هم ميزنند. حقيقتاً هم در اين كار خبرهاند چون طوري معادلات جاري زندگي آدمهاي عادي را تغيير ميدهند كه يك نسل كه سهل است؛ تا چند نسل بعد اين سؤال در ذهن همه ميماند كه «چطور توانستند تا اين اندازه به فكر ما باشند؟ حتي به قيمت از دست دادن سلامتي خودشان؟!».
انسانهاي بزرگ مثل حاجيدارابي كه تعاريف از موجودي به نام انسان را به راحتي عوض ميكند. باوجود حاجيدارابي ميشود روي بديهيترين نظريات علمي هم خط بطلان كشيد. ميشود هرجا كه گفتهاند يا نوشتهاند انسان تنها موجودي است كه روي دو پا راه ميرود بايد خط بزرگي كشيد و نوشت: انسان تنها موجودي است كه با دل راه ميرود.
تخصص و عشق دو روي سكه
ميپرسم فقط براي اينكه تحصيلات و تخصص شما در اين زمينه است جذب پاكسازي شديد؟ و حاجيدارابي تازه ميرود سر اصل ماجرا، تازه به من تازهكار ميگويد كه در عالم آنها برخلاف دنياي ما امروزيها تخصص و مدرك ملاك نيست، دل همهكاره و پيشتاز است. خودش از روزي ميگويد كه در حين بازديد از مناطق آلوده چوپاني پريشانحال را با گله رميده ديده است كه كيسهاي خون در دست داشته است.
حاجي دارابي جلو ميرود و از چوپان ميپرسد چه شده و او با گريه ميگويد: ميداني در اين كيسه چيست؟ اين پسرم است. دارابي با لحني گرفته ادامه داد: چوپان توانسته بود تنها چند كيلو از پسر 12 سالهاش را جمع كند. يعني يك پسر12 ساله را كه با كلي اميد و آرزو بزرگ كرده بود و انتظار سر و سامان گرفتنش را ميكشيد در يك چشم بر هم زدن از دست داده بود. اين يك نكته از هزاران بود از اين اتفاقات كه مانند مشوقهاي روحي مرا به اينسو كشاند. ما ايلاميها كه هيچ همه ما استانهاي هممرز با كشور عراق ناخواسته يادگاريهايي از ورود بعثيها در خاكمان داريم كه هر سال به خاطر جاماندن اين تحفهها بهاي سنگيني ميدهيم. ما دختراني داريم كه به خاطر يك مين قطع عضو شدهاند يا بچههايي داريم كه مين، نعمت داشتن مادر را از آنها دريغ كرده است.
ما ايلاميها خانوادههايي پرفرزند را داريم كه همسر خانواده در جواني شوهر را به خاطر مين از دست داده است و هزار و يك مورد ديگر اتفاقهاي تلخي است كه ما هنوز با آن درگير هستيم.
حاجيدارابي ميگويد: من ايمان دارم كه مينزدايي و خنثي كردن آن يك شغل نيست چون مسئله پول و حقوق نيست. حتي اسمش را كار هم نميتوانم بگذارم بلكه اين يك هنر است. اگر تو بتواني چيزي مخفي را از دل خاك دربياوري و در ازاي كشف اين جسم زندگي و سلامت را به بقيه هديه بدهي در واقع تو هنرمندي و ما در ايلام هنرمنداني از اين دست بسيار داريم. دقيقاً به همين دليل است كه ميگويم داشتن تخصص پايه ورود من به اين كار و يك روي سكه است اما آن چيزي كه در عرصه فعاليت ما حكمراني ميكند عشق است؛ عشق روي ديگر سكه مينزدايي است.
اين كه به وسيله تخصصي كه دارم به همنوعانم خدمتي كنم و از جان و دل، با تمام وجودم كاري را با خطرپذيري بسيار بالا و بدون هيچ دلسردي انجام دهم تا اين بسته ساخته دست بشر را از جلوي راه بندگان خدا و مخلوقات بردارم بزرگترين انگيزه است. خداوند خودش گفته كه «من از حق خودم ميگذرم اما از حق بندهام نميگذرم». ميدانيد اصل اين جمله نشاندهنده چيست؟ من ايمان دارم كه خدا هميشه به ما گفته است كه من آنقدر بندهام را دوست دارم و برايم عزيز است كه حتي خودم را هم در مقابل او ناديده ميگيرم. حالا فكرش را بكنيد يكي پيدا شود و همه زندگياش را بگذارد يك كفه ترازو و طرف ديگرش را زندگي، سلامت و نفس كشيدن هموطنانش قرار دهد. معامله سنگيني است و من مطمئنم خدا از حساب چنين معاملههاي بزرگي خوب دفاع ميكند.
خنثيكردن هر مين يعني تولدي دوباره
اينجا با جان بازي ميكني. اينجا پر است از همان انسانهايي كه صبحها با پاي دلشان سوار سرويس ميشوند و ميروند به يك نبرد خاموش. در اينجا، در ايلام جنگ تحميلي بعد از 24 سال تمام نشده، ادامه دارد و اين يعني اينكه هر چند وقت يكبار يكي از همرزمانت پرپر ميشود؛ در حالي كه خيلي از مردم ميگويند جنگ 24 سال است كه تمام شده و مگر ميشود كسي شهيد شود. همه اينها خاطره تلخ است.
براي ما ايلاميها مثل همسايههايمان در كردستان و كرمانشاه هنوز بو، حال و هوا و صدمات جنگ باقي است. ما هر روزمان را با حس جنگ شروع ميكنيم و هيچ بعيد نيست كه همان روز را با كشته يا جانبازي در همان راه به پايان ببريم.
براي سازمانهاي جهاني كه از سويي مدعي دفاع از حقوق بشر هستند و از سويي خودشان مواد كشنده و ناجوانمردانه مثل مينهاي ضدنفر و نفرات را به جان و مال مردم مياندازند واقعاً متأسفم.
اينها را حاجي دارابي وقتي گفت كه از او پرسيدم خاطره خوب هم داريد؟ و باز ادامه داد: وقتي منطقهاي را پاكسازي ميكنيم بيآنكه اتفاق تلخي بيفتد شيرينترين لحظه زندگيام است.
وقتي به سراغ مين ميروي در حالي كه شايد يك هزارم ثانيه ديگر زنده نباشي و با درايت و توان آن را از سر راه برميداري لحظه لحظهاش شيرين است و قابل توصيف نيست. خنثي كردن هر مين مثل تولد دوباره است و انگار از مادر زاده شدي. اين شيرينترين خاطرات براي همه گروه است. ما هر مين خنثي شده را در ذهنمان ميگذاريم يك طرف و در ازايش لبخند يك كودك ايلامي را ميگيريم. معامله خوبي است مگر نه؟
ميشود ترس را هم ترساند
خودم دو دل هستم كه بپرسم يا نه اما هرچه با خودم كلنجار ميروم راه فراري نيست چون تنها تفاوت من با حاجيدارابي ترسي است كه من دارم و او انگار اصلاً در وجودش ندارد. وقتي ميپرسم ترس براي شما چه معنايي دارد؟ مصممتر جواب ميدهد: جان شيرين است و ما هم با آگاهي به اين سمت آمديم، از روي بياطلاعي و بيگدار به آب نزديم اما ترس از ما گريخته و از دست ما در فرار است. انگار كار ما با ترس درست برخلاف شماست، شما ميرويد و ترس دنبالتان است حتي يكجاهايي ترس از شما پيشي ميگيرد و كارتان را نيمه تمام ميگذارد اما ما مرگ را ترساندهايم و كسي كه با تمام وجودش در اين كار نيست امكان ندارد اينكه ميگويم را درك و هضم كند.
من از لحاظ مالي هيچ نيازي به پول اين كار ندارم و تمام گروه هم اين كار را بدون هيچ چشمداشتي انجام ميدهند، ما ميتوانيم چندين برابر پول اين كار را با كارهاي خيلي راحتتر به دست آوريم اما خودم به شخصه با اين وضعيت جسمي و بچههاي ديگر هر روز با آگاهي از خطر به بيابان ميرويم و با مرگ دست و پنجه نرم ميكنيم و مرگ و ترس را فراري ميدهيم. چون من مطمئنم كه اگر ما ترس را فراري ندهيم سايه مرگ تكتك ايلاميها را تعقيب ميكند؛ من اين را دوست ندارم.
حاجيدارابي دو دختر و دو پسر دارد. خانوادهاش عشق او به كارش را پذيرفتهاند و توكل به خدا و توسل به ائمه(ع) و صدقه، آبي است روي آتش اضطرابهايشان.
ما دلالها همهفن حريفيم
ميخواهم درباره وضعيت جانبازان بگويد اينكه آيا آنطور كه ميگويند واقعاً همه چيز خوب است؟
مرد متواضع اما مغرور دوست ندارد در اين باره چيزي بگويد اما ميگويد تا شايد حرف دل آنهايي را بزند كه صدايشان به جايي نميرسد.
«نميگويم كه مطلق خوب نيست اما من يك جانباز هستم و واقعيت اين است كه توجه به آنان در حد و اندازه دردهاي يك شب جانبازان نيست. حتي من كه مسئوليتي دارم و من را ميشناسند يك وام مخصوص جانبازان را پس از چندين سال با كلي دردسر گرفتم يا گفتند سهميه بنزين جانبازان اما كجاست؟».
تأكيد ميكند: حاضر نيستم اين حرفها را جايي بزنم و گفتم تا شايد كمكي شود به بهبود وضع بقيه جانبازان.
حاجيدارابي ميگويد: وقتي شما ميخواهيد يك خانه يا ماشين بخريد يا حتي وقتي بيماري در بيمارستان داريد و بايد هزينههايش را بپردازيد به اين فكر نميكنيد كه خودتان چه در بساط داريد بلكه به اين فكر ميكنيد هر جور كه شده رضايت طرف مقابلتان را بهدست آوريد تا شايد معاملهتان سربگيرد، تا شايد بيمارتان خوب شود. كار ما هم يك واسطهگري است ما مين خنثي ميكنيم و در ازايش جان مردم را ميخريم.
اگر تمام ايلام را با يك سند منگولهدار و خدم و حشم به من بدهند و بپرسند اين را ميخواهي يا پايت را؟ ميگويم اگر مقدور باشد پايم را ضمن اينكه هيچ وقت پشيمان نشدم از دادن پايم چون آن را با خدا معامله كردم.
به دارابي ميگويم: يك حرفي بزنيد كه از دلتان برآمده باشد و او ميگويد: براي عزيزانم كه در كنارم پرپر ميشوند متأثر و متأسفم. ناراحتم وقتي ميبينم جواني كه همه دغدغهاش حفظ سلامت ناموس و همشهرياش است در كنار، پيش چشمم در يك لحظه جانش را از دست ميدهد. اما حقيقتش اين است كه راه ديگري نيست.
براي همه رفقايم كه بدون چشمداشتي و با همه وجود و دل جانفشاني ميكنند و با خدا معامله ميكنند آرزوي سلامت دارم.