کد خبر: 641323
تاریخ انتشار: ۲۷ فروردين ۱۳۹۳ - ۱۰:۳۶
«نظري بر چيستي فرهنگ و بايسته‌هاي فرهنگ‌سازي» در گفت‌وشنود با حجت‌الاسلام والمسلمين دكترسعيد‌رضا عاملي
شاهد توحيدي

طرح مجدد اين دغدغه از بركت فراخواني است كه در آغاز سال جديد از سوي رهبر فرزانه انقلاب صادر گشت و اميد مي‌رود در باروري اينگونه مباحث اثري ارجمند داشته باشد و راه را بر ساده‌انگاري‌ها و سطحي‌نگري‌هاي گذشته در اين‌باره، مسدود نمايد. در گفت‌وشنود حاضر، محقق گرانمايه جناب حجت‌الاسلام والمسلمين دكترسعيدرضا عاملي درباب «چيستي فرهنگ و بايسته‌هاي فرهنگ‌سازي» سخن گفته‌اند كه قطعاً علاقه‌مندان به اين مباحث را به كار خواهد آمد. اميد آنكه مقبول افتد.

معمولاً در مقام بحث از آسيب‌هاي فرهنگي، نفس تعريف ما از مقوله «فرهنگ»، نمايانگر بسياري از معضلات و البته راه‌حل‌هاست، به عبارت ديگر قبل از اينكه ما بخواهيم بدانيم فرصت‌ها يا تهديدات فرهنگي كدامند، لازم است تعريفي در خور و نيز جامع و مانع از فرهنگ داشته باشيم. به نظر شما چگونه مي‌توان به تعريفي جامع و مانع از مقوله فرهنگ رسيد؟پيش‌نيازهاي اين امر كدامند؟

بسم الله الرحمن الرحيم. همانطور كه اشاره كرديد، سؤال اول كه محوري هم هست، مفهوم فرهنگ است. به نظر مي‌رسد مفهوم فرهنگ را خيلي وقت‌ها اصل موضوعي گرفته‌ايم و فكر مي‌كنيم مفهوم روشني است، ولي مفهوم فرهنگ دستخوش تغييرات جدي شده است. از فرهنگ تعاريف متعددي شده و به لحاظ تاريخي نيز مفهوم فرهنگ ادوار مختلفي داشته است. در يك دوره بحث از فرهنگ بيشتر به عنوان يك مفهوم ارزشي مطرح شده است. در قرن هجدهم و نوزدهم فرهنگ بيشتر يك صفت ارزشي بود، لذا گاهي از يك جامعه بافرهنگ صحبت مي‌كردند يا جامعه بي‌فرهنگ. نيز از يك فرهنگ مدني سخن به ميان مي‌آمد و از يك فرهنگ بربر. گاه از فرهنگ قبايل آفريقايي به عنوان فرهنگ‌هاي پايين‌تر ياد مي‌كردند و نوعي انديشه اروپامحوري بر تعريف فرهنگ سايه افكنده بود. بعدها از اين بحث عدول و بافرهنگ بودن همه جوامع يك اصل موضوعي تلقي شد و به سمت تعريف معروفي رفتند كه در واقع همه چيز پديده فرهنگي بود. در اين تعريف فرهنگ عبارت است از مجموعه ارزش‌ها، اعتقادات، آداب و رسوم، روابط، نظام خويشاوندي، آيين‌ها، نمادها و.... يك مجموعه پشت سر هم از ويژگي‌ها براي فرهنگ به اين معنا ذكر مي‌شد و زمينه ظهور تعريف فراگيرتري را براي فرهنگ فراهم مي‌آورد كه همه امور را كه در شبانه‌روز با آن درگير هستيم، شامل مي‌شد. در اروپا از دوره ويليامز -‌ كه پايه‌گذار حوزه فرهنگ‌شناسي بيرمنگام محسوب مي‌شد ـ بحث فرهنگ به عنوان روش زندگي مطرح شد. فرهنگ را به معناي The Way of Life (روش زندگي) گرفتند كه بعد از ويليامز هم اين تعريف حفظ شد و توسط ساير فرهنگ‌شناسان مورد تأكيد قرار گرفت. در فرهنگ‌شناسي غرب الان هم در حلقه آنتوني گيدنز، رولند رابرتسون و مايك فيدرستون بر همين پيوند بين روش زندگي و فرهنگ تأكيد شده است. همين جا بايد حوزه اشتراك و افتراق دين و فرهنگ را مورد توجه قرار داد. دين، خصوصاً اديان جامع الهي بايسته‌هاي گسترده‌اي را در مسير زندگي تعريف مي‌كنند و در واقع يك برنامه گسترده فكري، باطني، ظاهري و عملي هستند كه بر عقايد، آداب و رسوم، نمادها، روابط خويشاوندي، خوردني‌ها و پوشيدني‌ها، روابط دوستي، ترجيحات و مرجوحات زندگي تأثير مي‌گذارند...

به طور مشخص‌تر چه نسبتي ميان اين دو مقوله وجود دارد؟

دين ارزش‌هاي مشخص و مرزبندي حقيقي مشخصي براي روش زندگي دارد، آنچه در فرهنگ و روش عملي زندگي مردم قرار دارد، لزوماً منطبق بر حقايق ديني نيست، ولي از دين به عنوان مهم‌ترين مرجع فرهنگ تأثير مي‌گيرد، لذا بستگي به نوع جامعه دارد. در جوامع سكولار، به مرور دين از همه مسير زندگي دور مي‌شود. آغاز آن با جدا شدن دين از سياست است ولي به مرور زمان از علم و دانش، روابط خويشاوندي و دوستي، خوردني‌ها و پوشيدني‌ها، نظام مالي و تجاري و نوع حكمراني نيز جدا مي‌شود. در چنين جوامعي بين دين و فرهنگ، دين و سياست و دين و نظام اقتصادي و حتي نظام قضايي فاصله جدي ايجاد مي‌شود.

به‌عكس در جوامعي كه از يك حكمراني ديني برخوردارند، تلاش گسترده‌اي براي آشتي دين و نهادهاي سياسي، اجتماعي و فرهنگي صورت مي‌گيرد اما لزوماً محصول اين تلاش نفوذ فراگير دين در فرهنگ عمومي مردم نيست. علت اين امر به اين واقعيت برمي‌گردد كه عمل ديني به معناي پيوند عميق با استواري و پايداري باورها، تعليم و تربيت، صيانت نفس و رهيدن از شيطان است. در واقع اختيار انسان او را در مسير دوراهي‌هايي قرار مي‌دهد كه گاه مسير سعادت ديني را برمي‌گزيند كه در اين صورت به تقويت فرهنگ ديني منجر مي‌شود و گاه مسير ديگر را مي‌رود، لذا در غرب فرهنگ را مجموعه‌اي تصور مي‌كنند كه در آن دين و باورهاي ديني نيز وجود دارد، ولي لزوماً بين دين و فرهنگ تساوي وجود ندارد. فرهنگ يك مفهوم نسبي است ولي دين يك مفهوم مطلق است. متن ديني كتاب خداست كه نازل شده است، البته درك‌ها هم راجع به همان بحث متفاوت است ولي اين متن يك متن مطلق است اما فرهنگ مفهومي نسبي است كه ممكن است تعريف آن در ادوار مختلف عوض شود.

آيا مي‌توان در هر دوره‌اي، فرهنگ را لزوماً همان چيزي دانست كه در هر دوره با آن زندگي مي‌كنيم؟آيا مي‌توان ميان شرايط زماني و محيطي با فرهنگ، نوعي اين‌هماني برقرار كرد؟ يا فرهنگ مفهومي فراتر از شرايط جاري و نوعي عناصر متمايز‌كننده و حتي فرازماني هم دارد؟

به نظر من، فرهنگ فقط آن چيزي نيست كه ما با آن زندگي مي‌كنيم. به هر حال در فرهنگ عناصري متمايزكننده هستند كه وقتي فرهنگ تبديل به يك مفهوم مضاف مي‌شود، آن بُعد متمايزكننده در آن مطرح مي‌شود. مي‌گوييم فرهنگ ايراني، بنابراين فرهنگ ايراني از فرهنگ بريتانيايي يا آفريقايي و... جدا مي‌شود يا مثلاً وقتي مي‌گوييم فرهنگ اسلامي، طبيعتاً اين فرهنگ را از فرهنگ مسيحي جدا مي‌كنيم، لذا در فرهنگ عنصر متمايزكننده وجود دارد و لزوماً همه مسير زندگي مقوم فرهنگ و متمايزكننده آن نيست. حالا اگر فرهنگ را با عنصر متمايزكننده‌اش توضيح دهيم، ديگر اگر كت و شلوار تنمان مي‌كنيم، جزو فرهنگ محسوب نمي‌‌شود، براي اينكه همه مردم دنيا از كت و شلوار به عنوان يك پوشش بدن استفاده مي‌كنند يا مثلاً هم تساوي افرادي كه چشمشان ضعيف است، عينك مي‌زنند يا مثلاً غذا وجه مشترك مفصلي در دنيا پيدا كرده است كه تقريباً همه يك غذا را مي‌خورند ولي اينها را لزوماً نمي‌توان يك امر فرهنگي دانست. عناصري در فرهنگ، فرهنگ را مي‌سازند كه متمايزكننده هستند. وقتي به اين امر متمايزكننده رسيديم، خيلي‌ها گفتند ديگر فرهنگ وجود ندارد، مثلاً بحث پايان بريتانيايي بودن را كه پارخ مطرح كرد، ناشي از همين نگاه بود. چه چيزي يك بريتانيايي را از يك كانادايي، امريكايي يا استراليايي جدا مي‌كند؟ همه‌شان انگليسي‌زبان هستند و مهم‌ترين عنصر متمايزكننده كه نظام زباني باشد در بين آنها وجود ندارد. حتماً يكي از امور متمايزكننده كه بنيان فرهنگ را تشكيل مي‌دهد، زبان است، مثلاً زبان فارسي يك بنيان بسيار جدي است براي اينكه نظام كدينگ ـ نظام رمزگذاري، رمزگشايي و كد كردن فرهنگ با علائم خاص ـ در آن صورت مي‌گيرد و ما را از طريق ادبيات ديني فارسي، شعر فاخر فارسي، گفتمان‌هاي ارزشي و اجتماعي و نمادهاي معنايي از ديگران جدا مي‌كند.

الان بحثي در باره همين سيستم ترجمه گوگل مطرح است. گوگل 133 زبان را ويرايش اطلاعات مي‌كند، بعد translator گذاشته است، يعني اگر آلماني‌زبان باشيد، مي‌توانيد خيلي راحت با يك انگليسي‌زبان تعامل كنيد. اين موضوع باعث مي‌شود مانع ارتباطي برداشته شود، يعني همه در يك فضاي زندگي قرار بگيرند و حتي با زبان از همديگر متمايز نمي‌‌شوند. اين امر مي‌تواند تركيب‌هاي فرهنگي جديدي را به وجود بياورد.

شايد بتوان با اتكا به يك مثال، دراين‌باره سؤالي مطرح كرد. اگر ما بخواهيم گزاره‌اي تحت عنوان «فرهنگ ايراني» را تعريف كنيم، آيا بايد با عنايت به عناصر مشترك و جاري اين فرهنگ، اين كار را كرد يا با عناصر متمايز‌كننده‌اش يا با هر دو؟

به نظر من اگر بخواهيم راجع به فرهنگ ايراني صحبت كنيم، بايد ببينيم فرهنگ ايراني چه امور متمايزكننده‌اي از فرهنگ غيرايراني پيدا مي‌كند تا بعد روي امور متمايزكننده هم به عنوان ظرفيت و هم به عنوان چالش بحث كنيم. بحث‌هاي زيادي در اينجا مطرح مي‌شود، مثلاً اين سؤال مطرح مي‌شود كه منابع اصلي فرهنگ چيست؟ دين به عنوان يكي از منابع فرهنگ، خصوصاً در فرهنگ ايراني جايگاه محوري دارد. مليت، قوميت، نژاد، زبان، دانش و حوزه علم را به عنوان منابع فرهنگ ذكر مي‌كنند.

دراين‌باره هم دغدغه‌هاي فراواني وجود دارد. ما تازه در اين مرحله به اين بحث مي‌رسيم كه در جامعه، چه چيزهايي را بايد در زمره عناصر فرهنگ‌ساز به شمار بياوريم؟ هر صنف يا گروه فرهنگي، براي جامعه يكسري بايد‌ها و نبايد‌ها مي‌آفرينند كه دربرخي موارد با هم متفاوت و حتي متناقض هستند. نهايتاً بايد به فرآورده‌هاي علمي و عملي كدام گروه توجه كرد و كدام را بر كدام ترجيح داد؟ ملاك‌هاي اين ترجيح چگونه شناخته و عملي مي‌شود؟

دراين‌باره بايد به يك نكته توجه داشت كه ما از يك جامعه ساده به يك جامعه پيچيده منتقل و از يك جامعه با محصولات كم به جامعه‌اي با محصولات بسيار متنوع تبديل شده‌ايم، از سوي ديگر تكثر، تنوع عقايد و ظهور كالت‌هاي اجتماعي پيچيدگي بيشتري در حوزه فرهنگ پديد آورده است، مثلاً به موسيقي نگاه كنيد. در گذشته موسيقي اين همه تنوع و تكثر نداشت. اين مقدار موسيقي غيرايراني و غيربومي وارد جامعه ما نشده بود يا همين طور مد و لباس. در قديم لباسي مي‌پوشيدند و محليت را هم با همان منعكس مي‌كردند. مردم لباس‌هاي محلي داشتند و با آن زندگي مي‌كردند ولي لباس موضوعي شد كه تحت تأثير همين فرامحلي‌شدن قرار گرفت و انواع و اقسامش وارد ميدان شد. در نتيجه جامعه متكثري شده است.

در جامعه متكثر، پيدا كردن خودِ فردي و خودِ جمعي مستلزم تأكيد است. ما با شرايطي مواجه شديم كه خيلي از فرهنگ‌شناسان مي‌گويند فرد و گاه كليت جامعه به صورت بنيادين گم شده است و با دورگه شدن‌ها، گمگشتگي‌ها و از خود بيگانگي‌هاي فرهنگي مواجه شده‌ايم. بسياري از افراد اصلاً نمي‌‌توانند خودشان را پيدا كنند. به لحاظ اجتماعي مي‌گويند اگر فرد نتواند «من»اش را در ادوار مختلف زندگي‌اش تكرار كند، دچار خودفراموشي مي‌شود. اين «من» ما بالنده و در نظام يادگيري دانش به آن اضافه مي‌شود، تجربه به آن اضافه و ايمان آن تقويت مي‌شود، دين پررنگ‌تر يا كم‌رنگ‌تري مي‌يابد ولي يك «من» هست. «ما»ي ما هم همين است. به هر حال «ما»ي اجتماعي ما خصوصياتي دارد. اين خصوصيات بايد استمرار داشته باشد، البته باز هم مي‌گويم ما از گذشته بحث فرهنگ اسلامي را داشتيم، ولي امروز به دليل اينكه دولت ـ ملت‌ها شكل گرفتند، آن مفهوم بزرگ فرهنگ اسلامي جاي خود را به فرهنگ اضافه شده به مليت و اسلام داد، البته به نظر من همچنان مي‌توانيم از فرهنگ اسلامي به عنوان يك بعد عام‌گرايانه صحبت كنيم و در بعد خاص‌گرايانه آن، از فرهنگِ مثلاً اسلامي ـ ايراني سخن بگوييم. فرهنگ اسلامي ـ ايراني به‌نوعي به جغرافيا، زبان، تجربه‌هاي محلي و ميراث تمدني احترام مي‌گذارد و در آن معنا مي‌يابد.

در اين صورت تفاوت تمدن و فرهنگ را بايد در چه چيزهايي ديد؟ اينها چه تطابق‌ها و تفارق‌هايي مي‌توانند داشته باشند؟

برخي تمدن و فرهنگ را با اين معنا متمايز كرده‌اند كه تمدن امري مربوط به گذشته است، اما فرهنگ همان امر تمدني است كه امروز با آن زندگي مي‌كنيم. بنابراين اسم جنبه فرهيخته زندگي ما را فرهنگ گذاشتند، آنچه ما بدان مي‌باليم، آنچه از ظرفيت‌هاي هنري، ارزشي و اعتقادي بسيار عميق و قوي برخوردار است. به‌خصوص ما كه يك جامعه اسلامي هستيم، خيلي از عناصر فرهنگمان به اسلام برمي‌گردد، لذا نخست در مورد فرهنگ مي‌گوييم فرهنگ استمرار دارد و از فرقه‌هاي فكري - اجتماعي جداست. فرهنگ امري است كه سينه به سينه منتقل مي‌شود، لذا فرهنگ‌شناسان مي‌گويند فرهنگ امري است كه هم ساكن است و هم تغيير مي‌كند. ساكن است، به دليل اينكه اين قدر اين فرهنگ ادامه دارد كه فكر مي‌كنيد هيچ تغييري در آن به وجود نيامده است. تغيير فرهنگ را نمي‌‌شود حس كرد.

ويژگي مستمر بودن چيست؟ اين خصيصه چگونه رويت و رصد مي‌شود؟

به هر حال قانون عليت است. مي‌توانيد بگوييد يك جايي ريشه اين درخت كاملاً قطع مي‌شود؟ مليت جريان دارد. ممكن است تغيير و اراده كنيد خودآگاهانه مسير ديگري را برويد، ولي يك مسير خودآگاه و ناخودآگاه توأمان هست كه با نوسان «من» و «ما» را ادامه مي‌دهد. من و ما محمل فرهنگ هستند. معناي استمرار تكرار نيست. استمرار به اين معناست كه بين امروز، ديروز و ديروزهاي بسيار دور يك پيوستگي ايجاد مي‌كند.

عنصر دوم، تمايز و عنصر سوم خاص‌گرايي در فرهنگ است. فرهنگ ابعاد خاصي دارد كه مورد تأكيد قرار مي‌گيرند. به نظر من يكي از كارهايي كه در فرهنگ خود نكرده‌ايم اين بود كه حرف زياد زديم، ولي روشن نيست حرف‌هاي اصلي‌مان چيست. بالاخره در فرهنگ اجتماعي بايد روي بعضي چيزها تأكيد كرد. مثلاً توحيد يك عنصر بنيادين است كه بايد كاملاً در فرهنگ اسلامي برجسته مي‌شد، يعني به عنوان يك عنصر متمايزكننده در تمام جنبه‌هاي زندگي نمود مي‌يافت. اگر توحيد در نظام شهرسازي ما تجلي مي‌كرد، اين همه نماد در داخل شهر نصب نمي‌كرديم، اين همه مجسمه نمي‌‌ساختيم. استيلا بر انسان را به وجود نمي‌‌آورديم. استيلا ضد توحيد است. اينكه كسي برتري بر شخص ديگري پيدا كند، زير خيمه يك نفر قرار بگيرد، به‌گونه‌اي كه لال و ناديده گرفته شود، با فرهنگ اسلامي و توحيدي سازگاري ندارد.

آيا اين تكيه بر عناصر خاص، تنها محصول رويكردهاي ديني و ايدئولوژيك است يا درهمه فرايندهاي فرهنگ‌سازي اين اصل وجود دارد؟ آيا در فرهنگ‌هاي ديگر هم مي‌توان جلوه‌هايي از اين مبناسازي‌ها يافت؟

در فرهنگ بايد به برخي عناصر تأكيد كرد. امريكايي‌ها مفاهيم ديني را ذيل مفهوم God Bless America ـ خدا امريكا را حفظ كند ـ شكل دادند كه بشود با آن امريكايي بودن با حفاظت الهي معنا يابد. بعد فرهنگ امريكايي كه فرهنگي است كه هر كسي از هر مليتي نخودي در آن انداخته است، تركيبي را ايجاد كند كه آن تركيب يك غذا شود، غذايي كه فرهنگ امريكايي باشد و همه با آن معنا يابند و با سياست ديگ ذوب (melting pot) يك نوع يكپارچگي فرهنگي را در عين تكثر فرهنگي و مليتي به وجود آورند. به نظر من برخي از عناصر را بايد مورد تأكيد قرار داد. مثلاً الان ما راجع به شهر تهران اگر سؤال كنيم نماد فرهنگي شهر تهران چيست؟ اصلاً ذهنيت تأكيدشده‌اي نسبت به اين امر وجود ندارد. يكي مي‌گويد ميدان آزادي است، يكي مي‌گويد برج ميلاد است، يكي مي‌گويد ميدان انقلاب است و... ولي اگر از مردم پاريس بپرسيد نماد فرهنگ پاريس چيست، همه مي‌گويند برج ايفل است. براي اينكه روي آن كار شده و فضا به وجود آورده است.

اين نمادسازي چه ضرورتي دارد؟چگونه توجيه مي‌شود؟

اما اينكه چرا به اين تأكيد نياز داريم؟ آيا اين موضوع فقط مصرف ملي دارد كه دولت‌ها از آن استفاده كنند يا يك ضرورت زندگي فردي و اجتماعي است؟ به نظر من اين يك امر ضروري است. ما يك كنج زندگي نياز داريم كه با آن زندگي و پيوندهاي خود را با آن معنا ببخشيم. بشر كنجي دارد كه مي‌خواهد با آن زندگي كند، خانه و پناهگاهش باشد. فضاي اجتماعي هم نياز به يك چتر فرهنگي دارد كه خودش را ذيل آن تعريف كند.

در بناي فرهنگ اسلامي، عنصر اصلي اين فرايند چيست؟ نقطه اتكاي همه اين اجزا كدام است؟

البته و مسلماً، در اسلام آغاز، پايان، محور و بنيان همه تعلقات پيوند با خداست و خداوند انسان را به خانه سلام و آرام مي‌خواند:«وَ اللّهُ يَدْعُو إِلَى دَارِ السَّلاَمِ وَ يَهْدِي مَن يَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ». (1)

يكي از فرازهاي مهم درباب مقوله فرهنگ‌سازي يا تغييرات فرهنگي، شناخت فضايي است كه فرهنگ در آن مي‌بالد يا تغيير مي‌كند. شايد اين مسئله به فرآورده‌هاي صنعتي يا استيلاي هر فاكتور در هر دوره مرتبط باشد. به نظر شما در مقطع كنوني، تغييرات فرهنگي تحت تأثير چه عواملي صورت مي‌گيرد؟

الان بحثي كه وجود دارد، اين است كه اساساً تغييرات فرهنگي تغييرات شناختي نيستند. تغييرات بيشتر تحت تأثير فضاي صنعت فرهنگ است كه افراد را مي‌بَرَد. افراد به صورت ناخودآگاه تغيير مي‌كنند. فضايي كه معرفت، شناخت و خواندن كتاب و آن متون دسته اول در افراد فرهنگ را ايجاد و باور را در آنها تقويت مي‌كردند، به صنعت فرهنگ تبديل شده است...

به نظر مي‌رسد كه اين نگاه از رويكرد چپ مايه گرفته است، اينگونه نيست؟

بله، البته اين يك گفتمان ماركسيستي است. اساساً ماركس فناوري را آن قدر بزرگ كرد كه تمام تغييرات اجتماعي را مبتني بر آن تفسير كرد. در صنعت فرهنگي هم افرادي كه اين موضوع را مطرح كردند، حرفشان اين بود كه فرهنگ صنعتي پيدا كرده است به نام رسانه و كالا كه آن را با مؤلفه‌ها و ارزش‌هاي خود مي‌سازد. همان طور كه ماشين ريسندگي پارچه توليد مي‌كند، سينما، راديو و تلويزيون هم به صورت كليشه‌اي فرهنگ توليد مي‌كنند، ولي واقعيت اين است كه جامعه در يك وزن و ظرفيت ثابت نمي‌‌ماند.

نسل انسان‌ها هم به لحاظ نگاه و شناختشان در همه رده‌هاي سني در يك سطح نمي‌‌مانند. افراد تغيير مي‌كنند. گروه ميانسالان و نسل جوانمان هر كدام يك جور فرهنگي مي‌شوند و دوران بزرگسالي اقتضائات فرهنگي شدن متفاوتي را دارد.

درحال حاضر كثرت رسانه‌ها، ارائه سريع محصولات واقعي يا تقلبي فرهنگي وكثرت هرآنچه به عنوان فرهنگ يا فرآورده‌هاي آن به همه به خصوص جوانان ارائه وعرضه مي‌شود، فرهنگ‌سازي يا صيانت فرهنگي را بسيار دشوار كرده است. به نظر شما اين آسيب بيشتر كدامين بخش‌هاي هويتي جامعه را متأثر مي‌كند؟

بايد توجه داشته باشيم كه جهاني، تند، روندهاي فرامحلي و فراملي شدن دو هويت فرهنگي را در دوره معاصر برجسته كرده است كه جزو چالش‌هاي فرهنگي هستند. يكي هويت‌هاي دورگه (Hybrid Identity) كه دارد در نسل جوانمان بسيار شايع مي‌شود، ديگري هم هويت‌هاي نامعين (Undetermined Identity) است. تفاوتي كه بين هويت‌هاي نامعين و هويت‌هاي دورگه قائل مي‌شوند، اين است كه مي‌گويند در هويت‌هاي دورگه دو ميل وجود دارد. گاهي به موسيقي بومي علاقه دارد، گاهي سراغ موسيقي غربي مي‌رود و سرگرمي‌هاي غربي را مصرف مي‌كند، لذا هويت‌هاي دورگه هويت‌هاي گرم هستند. در مقابل اين هويت، هويت‌هاي نامعين هستند كه از آنها به عنوان هويت‌هاي سرد، ياد مي‌شود. اين نوع هويت، كاملاً بي‌ميل است، نه به منزل و تعلق گاه خودش ميل دارد، نه به ساير نقاط، گيج است و سردرگم. درخيلي از پرسشنامه‌هايي كه الان پر مي‌كنيم، در ارزش‌هاي فرهنگي، درسؤالي كه گزينه «نظري ندارم» وجود دارد، جمعيت قابل توجهي اين گزينه را انتخاب مي‌كنند. يعني تمايلات آنها تعين و تشخص پيدا نكرده‌اند، حهت‌گيري معلومي ندارند.

علت اين دو گرايش چيست؟ اينها معلول چه فرايندي هستند؟

علت دورگه شدن يا نامعين شدن فرهنگي، تداخل عظيمي است كه امروزه در حوزه فرهنگ به وجود آمده است. تلويزيون‌ها، فضاي مجازي، ماهواره‌ها، كالاهايي كه استفاده مي‌كنيم، شبكه‌هاي اجتماعي، بسياري از منابع به وجود آمده كه درحوزه بومي ما نيستند ولي ميل ايجاد مي‌كنند، رفتار ايجاد مي‌كنند، مسير ايجاد مي‌كنند، درايجاد اين پديده مؤثر بوده و هستند. اين دورگه شدن، معضل بزرگي است كه مي‌تواند به يك شك نهادينه تبديل شود. مي‌تواند به يك سردرگمي نهادينه درفرد منتهي شود كه يك بيماري رواني است. قطعيت براي زندگي كردن، يك عنصر مهم است. اينكه فرد به چه چيز قطعيت دارد، يك چيز ديگر است، ولي همين كه فرد در فكرش نوعي تعين وجود دارد كه به سمت هدفي حركت مي‌كند، نكته بسيار مهمي است. اين اصل، امروز دچار چالش شده است.

در پايان اين گفت‌و‌شنود مايلم رجعتي كنيم به يكي از سؤالات آغازين كه عبارت بود از نسبت دين با فرهنگ. بالاخره بايد فرمولي ارائه داد براي چند و چونِ تأثيرگذاري عنصر اول بر عنصر دوم. دين در طول تاريخ، فارغ از همه اراده‌ها، برفرهنگ ما تأثيري نمايان داشته است اما سخن اينجاست كه چگونه مي‌توان اين تأثير‌گذاري را مداوم، همه جانبه و نهادينه كرد. ديدگاه شما در اين‌باره چيست؟

بله، اسلام يك فرامتغير و باوري است كه روي همه چيز اثر مي‌گذارد. روي روش زندگي كردن ما اثر مي‌گذارد، روي ارتباطات اجتماعي اثر مي‌گذارد، روي نظام خويشاوندي اثر مي‌گذارد، روي غذا تأثير مي‌گذارد، روي لباس تأثير مي‌گذارد، روي موسيقي تأثير مي‌گذارد وكلا روي تمامي شئون. دامنه تأثير دين اسلام در همه منابع و تجليات فرهنگي گسترده است. اينكه چه نسبتي بين اسلام و فرهنگ امروز وجود دارد، قطعاً نمي‌‌شود يك جواب يكدست داد. ناگزير هستيد جامعه را لايه‌بندي كنيد و يك تيپ‌شناسي اجتماعي انجام بدهيد و بگوييد اين تيپ به اين صورت با دين اسلام ارتباط برقرار مي‌كند، گروه ديگر به صورت ديگري با دين تعامل دارد. به هر حال ما نياز داريم از جامعه‌مان و نقش اسلام در فرهنگ تيپ‌شناسي كنيم.

به نظر مي‌رسد بعضي‌ها خيلي وقت‌ها دين را با فرهنگ مساوي مي‌گيرند، يعني امري را كه از بايدها صحبت مي‌كند، با امري كه از جنس «هست»هاست مساوي تلقي مي‌كنند. جامعه‌اي كه دين در آن بسيار پررنگ است، مي‌تواند «هست»اش هم با آن «بايد»اش انطباق داشته باشد، ولي لزوماً اين نيست، لذا بين اسلام و مسلماني فرق مي‌گذاريم. اسلام يك دين و در واقع يك متن است، ولي مسلماني يك عمل است كه داريم در روزمره زندگي‌مان با آن زندگي مي‌كنيم كه در آن مسلمان فاسد و مسلمان صالح، مسلمان راستگو و مسلمان دروغگو هم هست، مسلماني كه به امر ديني عمل مي‌كند وجود دارد و مسلماني كه به امر ديني عمل نمي‌كند هم وجود دارد.

پي‌نوشت:

(1) قرآن كريم، سوره يونس، آيه 25.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار