سالها پيش درچنين روزي، قامت سروگونه يكي از شاخصترين سرداران دفاع از اين مرز و بوم، به ضربه منافقي شقي به خاك افتاد و مرغ جانش پس از عمري همگامي با شهيدان، با «ساكنان حرم ستر و عفاف ملكوت» همنوا و همنشين گشت. از شهيد سپهبد علي صياد شيرازي يادگارهاي علمي و عملي فراواني برجاي مانده است كه بيترديد، تدوين اثر ارجمندِ «ناگفتههاي جنگ» در اين ميان مكانتي ارجمند دارد. گفتوگوهايي كه جوهره اين اثر را تشكيل ميدهند توسط محقق ارجمند حجتالاسلام سعيد فخرزاده انجام شدهاند و هم ايشان در اين گفتوشنود از زمينهها و چگونگي انجام اين گفتوگوها سخن ميگويند. با سپاس از ايشان كه ساعتي با ما به گفتوگو نشستند.
لطفاً در آغاز بفرماييد كه ازكدام دوره در انديشه ضبط خاطرات شهيد سپهبد علي صياد شيرازي بوديد و نهايتاً چگونه اين امر محقق شد؟
بسماللهالرحمنالرحيم. ابتدا به روح بلند شهيد بزرگوار علي صياد شيرازي درود ميفرستم. در زمان جنگ مسئوليت ثبت خاطرات را در تبليغات سپاه داشتم. در همان زمان هم براي مصاحبه به سراغ فرماندهان جنگ از جمله شهيد صياد ميرفتم، ولي حاضر به مصاحبه نبود و دليل آن هم طبقهبندي بالاي اطلاعات جنگ بود. ما هم اين موضوع را درك ميكرديم. سال 68، وقتي جنگ تمام شد به فكر مصاحبه با فرماندهان افتادم و براي جلب نظر شهيد صياد آقاي داستانگو را كه از دوستان خوبم بود و در نيروي دريايي ارتش خدمت ميكرد واسطه كردم. شهيد صياد در آن زمان مشاور فرمانده كل قوا بود و مسئوليت اجرايي نداشت و لذا مصاحبه را پذيرفت.
آيا شهيد صياد براي مصاحبه شرط يا شروطي هم قائل شدند؟
بله، نظر ايشان اين بود كه چون جنگ و دفاع جنبه جمعي دارد و فردي نيست، بايد پيرامون خاطرات تحقيقات گروهي انجام شود و افراد مختلف درگير به تحليل وقايع بپردازند.
اين نظر شهيد صياد در اصل عبور از خاطرهگويي و رفتن به سمت تاريخ شفاهي نبود؟
نظر شهيد صياد به تاريخ شفاهي جنگ نزديكتر بود، ولي امكانات آن مهيا نبود. آنچه مد نظر شهيد صياد بود با توجه به امكانات آن روز عملياتي نبود و لذا ايشان را قانع كردم كه بهتنهايي به گفتوگو بنشيند. مصاحبه را به صورت مروري بر جنگ ادامه داديم و وارد حوزههاي صحتسنجي يا پژوهش پيرامون مصاحبه نشديم.
شرط ديگرشان چه بود؟
ايشان خواستند مصاحبهها پس از پياده شدن تحويل ايشان داده شود و به هيچ وجه منتشر نشود. ضمناً در هر جلسه متن پيادهشده جلسه قبل را از ما دريافت كنند.
چه مقطعي از جنگ را مرور ميكرديد؟
عملياتهايي را كه در آن شركت كرده بود و در آن نقش داشت، بيان كرد. شهيد صياد در طول مصاحبه سعي داشت بخشهايي از حوادث جنگ را كه در آن اتفاق وجود داشت بيان كند و به برخي اختلاف نظرها اشاره نميكرد و لزومي نميديد در آن مقطع به آنها بپردازد.
مصاحبهها كجا صورت ميگرفت و چند جلسه با ايشان مصاحبه كرديد؟
محل مصاحبه دفتر خودشان در ستاد كل نيروهاي مسلح در خيابان پاسداران بود. حدود 30 جلسه با ايشان گفتوگو كردم. يك سال و نيم طول كشيد. قبل از هر جلسه موضوعات جلسه بعد را مشخص ميكرديم.
نسبت اين مصاحبه با تأسيس و تشكيل «هيئت معارف جنگ» در ارتش چيست؟
نميدانم مصاحبه با شهيد صياد علت موجوده هيئت معارف جنگ بود يا نه، ولي چند سال پس از انجام مصاحبه در سال 72 يا 73 بود كه شهيد صياد مرا به منزلشان دعوت كرد. در اين جلسه امير رياحي ـ از فرماندهان ارتش ـ هم حضور داشت. گفت: «با مقام معظم رهبري درباره جمعآوري جامع اطلاعات عملياتهاي مورد نظر صحبت كردهام. ايشان موافقت فرمودند و مجوز اين را به من دادند. قرار شد سپاه و ارتش با من همكاري كند». ميگفت: «نظرم اين است كه مصاحبههاي انجامشده پرورانده و از ديگر فرماندهان هم مصاحبه گرفته و همه زواياي جنگ شكافته و تبيين شود»؛ لذا مصاحبه با سايرين آغاز شد و هيئت معارف جنگ شكل گرفت.
نتيجه كار چه بود؟
ما با رويكرد تاريخ شفاهي بيش از 500 ساعت با فرماندهان ارتش، سپاه، جهاد و ژاندارمري مصاحبه انجام داديم. حدود 40 سفر به مناطق جنگي كرديم. در برخي از سفرها نزديك 100 فرمانده جنگ حضور داشتند و جنگ را روايت ميكردند. تمامي كار به صورت تصويري ضبط ميشد. رئيس گروه فيلمبرداري امير واعظي بود كه بعدها در سقوط هواپيماي خبرنگاران به شهادت رسيد. شهيد صياد در اجراي سريع طرح اصرار داشت و هميشه ميگفت: «ما وقت زيادي نداريم». دقيقاً پس از آخرين برداشت كه بررسي عمليات مرصاد بود به دست منافقين ترور شد و به شهادت رسيد.
خاطرات شهيد صياد طي چه فرآيندي با عنوان «ناگفتههاي جنگ» منتشر شد؟
در سال 70 از سپاه به بنياد حفظ آثار و در سال 74 از آنجا به حوزه هنري منتقل شدم. نظر آقاي مرتضي سرهنگي اين بود كه خاطرات شهيد صياد منتشر شود. من از شهيد صياد خواستم اجازه بدهند خاطرات تدوين شوند. ايشان پذيرفتند و آقاي احمد دهقان تدوين خاطرات را شروع كردند. اثر نهايي را براي ملاحظه شهيد صياد برديم و ايشان نزد خودشان نگه داشتند و برنگرداندند. خاطرات تدوينشده پس از شهادت ايشان و با اجازه بازماندگان به دست چاپ سپرده شد. حوزه هنري مراحل آمادهسازي و چاپ كتاب را تا چهلم شهيد صياد به انجام رساندند.
وجه نامگذاري اين كتاب چه بود؟
براي اولين بار بود كه جنگ از زاويه نگاه يك فرمانده ارشد روايت ميشد.
چه ويژگي را در بيان شهيد صياد مشاهده كرديد كه برايتان جالب بود؟
معمولاً افراد در روايت حوادث و وقايع نقششان را ميبينند، ولي شهيد صياد در همه حوادث خدا را ميديد. خاطراتش را منطقي، واقعي و علمي تعريف ميكرد، ولي نقش خداوند را ناديده نميگرفت. به نظر من صداقت در كلامش موج ميزد.
يعني همه چيز را ماورايي ميديد؟
او معتقد بود بنبستهاي جنگ با توسل به خدا گشوده شد. بهراستي جنگ را به صورت دفاع مقدس باور داشت. شهيد صياد ميگفت رمز همه پيروزيها در دوران دفاع مقدس توكل به خدا بود. او ميگفت توكل به خدا را از بسيجيها ياد گرفته است. بارها ميگفت رفتار و سبك زندگي شهيد چمران در ايشان تأثير فوقالعادهاي داشته است. اين نتيجهگيريهايش در بيان خاطراتش ملموس بود. براي نمونه دو خاطره از اين كتاب برايتان بازگو ميكنم. اولين خاطره مربوط به اولين عملياتي است كه شهيد صياد در آن شركت داشت. اين عمليات در كردستان و همراه شهيد چمران بود. ايشان ميگويد «وقتي با چشم خود ديدم كه شهيد چمران يوزي به دست در كنار ما ميجنگد، جنگيدن براي ما آسانتر شد. او كه وزير دفاع بود ميتوانست در ستاد بماند و با ما به عمليات نيايد، ولي حضورش برايم خيلي معنا داشت. در همان زمانها شهيد چمران مرا خيلي تشويق ميكرد. پيوند قلبيام با شهيد چمران مثل دو دوست و دو برادر شد. البته من لايقش نبودم. قبل از عمليات مرا يك فرد عادي محسوب ميكرد، ولي بعد از واقعه به راهنماييهايم در جنگ چريكي و نامنظم توجه كرد. من الهام و انگيزه اوليه حركتم را از او گرفتم. (1)
از جنبههاي ديگر اين رويكرد شهيد صياد، چه موارد ديگري در اين اثر وجود دارد كه الان بتوان آن را مورد اشاره قرار داد؟
بله دومين خاطره از عمليات فتحالمبين است كه به دليل حمله غافلگيرانه دشمن قبل از شروع عمليات برنامه عمليات را با مشكل روبهرو كرد، بهگونهاي كه فرماندهان قادر به تصميمگيري نبودند. در خاطرات شهيد صياد دراين باره آمده است: « در آخرين بررسي مشترك من و فرمانده سپاه به اين نتيجه رسيديم بايد اين مطلب را به حضرت امام منتقل كنيم تا ببينيم نظر ايشان چيست. با توافق هم قرار شد آقاي محسن رضايي برود... به امام مراجعه شد و نتيجه را هم آورد. پرسيدم: «نتيجه چه شد؟» جواب داد: «رفتم خدمت امام و به ايشان گفتم وضعمان خيلي خراب است. واقعاً ماندهايم چه كار كنيم. مهمات كم داريم. نيروهايمان كم هستند و دشمن به ما حمله كرده است. اصلاً منطقه عجيب و غريب است. خواهش ميكنم حداقل استخاره كنيد كه حمله كنيم يا نه؟!» حضرت امام فرموده بودند: «من استخاره نميكنم، ولي خودتان برويد به طلب خير قرآن را باز كنيد و نگران نباشيد مشكلتان حل ميشود. برويد اقدام كنيد». طبق دستور ايشان قرآن را به طلب خير باز كرديم سوره فتح آمد... عمليات شروع شد... همه آماده شدند. ساعت 7ونيم شب ساعت حركت بود. ساعت 12 شب قرار بود نيروها به هدف برسند و ساعت 12 و نيم بايد فرمان حمله صادر ميشد. ساعت 7 و نيم نيروها حركت كردند. ساعت 8 و نيم خبر دادند تعداد 150 تريلي تانك بر دشمن از تنگه ابوغريب عبور كرده و به طرف تپههاي علي گره زرده آورده و قرار است طبق پيشبيني ما صبح به مواضع ما حمله كند. در اتاق جنگ وحشت كرديم كه اگر دشمن اين كار را بكند كارمان ساخته است. چطور؟ يك عده نيرو فرستادهايم جلو، يك عده هم اينجا هستند. دشمن ميآيد هر دو را داغان ميكند و ديگر نيرويي براي ما نميماند. ديديم همه نظر ميدهند بهتر است بگوييم نيروها برگردند، چون حداقل نيرويي است كه در دست داريم و فردا پشتش بريده نميشود. بعد هم شايد بتوانيم از مواضع فعلي دفاع كنيم. من با حالتي كه پاهايم نميكشيد، براي ابلاغ دستور به طرف بيسيم رفتم. حالتي هم شده بود كه ديگر دستور فرمانده نبود، شورا تشخيص داده بود ـ كه البته چيزهاي غلطي بود كه مثلاً در صحنه داشتيم، يعني آدمي يك دفعه ميديد همه دارند يك چيز ميگويند و او نميتوانست چيز ديگري بگويد، چون خطر عدم اطاعت بود ـ پاهايم رغبت اين را نداشت، ولي به طرف بيسيم رفتم كه بگويم برگردند. در ذهنم چيزي آمد و گفتم با سه چهار تا از بچههايي كه رويشان حساب ميكنم، خصوصي مشورت كنم ببينم آنها چه ميگويند و به نتيجه برسم. آن وقت تصميم گرفتن ساده است. برادر رشيد را خصوصي خواستم. گفتم: «وضع اين طوري است، ته قلبت چه ميبيني؟» گفت: «والله! اوضاع كه خيلي خراب است، ولي ته قلبم اميدوارم امشب بچهها موفق شوند». پرسيدم:«پس چرا در جلسه نظريه آن طوري دادي؟» گفت: «خب، چه بگويم؟ به چه دليلي بگويم؟» شهيد باقري را خواستم. او هم همين را گفت. تيمسار حسن سعدي را خواستم. او هم افسر بسيار لايقي بود. چهره تحصيلكرده و متخصص ـ و البته متعهد بود ـ گفت: اصلاً دلم رغبت نميكند كه اينها برگردند. ديدم در نظريه فردي همه با قلبهايشان صحبت ميكنند، ولي در نظريه جمعي با زبان تخصص حرف ميزنند. تصميمم را گرفتم، گفتم: «ابلاغ نميكنم كه برگردند، بگذار باشند». ساعت 12 و نيم شب شد. زماني كه انتظار داشتم اعلام كنند كه رسيدهايم، اما اعلام نكردند رسيدهايم. سؤال كرديم، فرماندهان با صداي آرام و خونسرد گفتند كه دارند ميروند و هنوز نرسيدهاند و اگر رسيديم خبرتان ميكنيم. 12 و نيم شد 1 و نيم. 1 و نيم شد 2 و نيم. لحظه به لحظه اين وحشت با حالتي توأم شد كه آدم از خودش بدش ميآيد كه اي خدا! من چه كار كردم؟ اين چه جور برآوردي بود؟ اينها را كجا فرستادم؟ نكند راه را اشتباه ميروند. واقعاً هم خطر وجود داشت. وضعيت زمين طوري بود كه اگر به طرف تپهها نميرفتند، به طرف دل دشمن كه تا چنانه و تنگه برغازه دشت بود، ميرفتند. از اين طرف هم ميرفت به طرف رودخانه. البته چون رودخانه خط دشمن بود، ممكن بود متوجه شوند از پشت آمدهاند. عجيب چيزهايي در فكرم ميآمد. ساعت 3 يا 3 و نيم شد و نزديك صبح بود و چيزي به روشني هوا نمانده بود. فرماندهان با صداي خيلي آرام و خونسرد گفتند به 20 متري دشمن رسيدهايم. هوا تاريك بود و اينها خيلي نزديك شده بودند. در اتاق جنگ حالتي شد كه نميتوانم توضيح بدهم. رغبت فرمان دادن نداشتم. چه بگويم؟ نيم ساعت مانده به صبح و روشنايي بگويم حمله كنيد؟! خسته، از ساعت 7 و نيم راهپيمايي كردهاند، حالا بگويم حمله كنيد؟ بعد هم تانكهاي دشمن آماده است و ميخواهد به ما حمله كند. چارهاي جز دستور نبود. اصلاً مثل اينكه يك عده فكر، دست و مغز مرا گرفته بودند و ميگفتند اين كار را بكن. به فرماندهان ابلاغ كردم با همان نام مقدس يازهرا(س) حمله را شروع كنند. بلافاصله بعد از اعلام رمز عمليات با يك زمينه بسيار آماده همه رو به قبله نشستند. دعاي توسل را شروع كرديم. اين دعاي توسل چنان غلظتي داشت كه در هيچ نقطهاي در چند سالي كه در جبهه بودم، در تمام اتاق جنگهاي جاهاي ديگر موردش را نديدم. هر كس در توسل خودش بود. به معناي واقعي آن تضرع و نيازي كه آدم بايد در پيشگاه خداوند داشته باشد تا خداوند به او جواب بدهد و بندگان را در پيشگاه خودش ببيند كه كاملاً قبول دارند خدايي هست و همه كارها به دست اوست و هيچ كاري هم دست اينها نيست، به همه دست داده بود. كاري به بيسيمها نداشتيم. بيسيمها براي خودشان صحبت ميكردند و يك نفر مسئول بود. آن كسي هم كه مسئول بود، در حال دعا بود. شايد يك ساعتي طول كشيد. بعد از يك ساعت سر و صداي بيسيمها خبر داد نيروها وارد قرارگاه فرماندهي دشمن شدهاند. چند تيپ روي ارتفاعات ابوصليبيخات مستقر بودند. نيروهاي ما طوري رفته بودند كه قرارگاه تيپهاي دشمن به اشغال رزمندگان اسلام درآمد. اين خيلي معني داشت. معنياش اين بود كه كنترل فرماندهي دشمن در خط به هم خورده است. در تمام اين مدت ما فقط گيرنده خبر بوديم، نه هدايتكننده عمليات، چون همه چيز بهخوبي پيش ميرفت. هيچ كس هم نبود به ما جواب بدهد واقعاً در آنجا چه ميگذرد؟ چه كار دارند ميكنند؟ چطور پيشروي ميكنند؟ بالاخره به نظرمان رسيد حالا كه فرمانده تيپ اسير داريم، يكي از فرمانده تيپهاي دشمن را بگوييم بيايد ببينيم او چه ميگويد، يعني به جاي خودي از دشمن بپرسيم. يكي از فرمانده تيپهاي عراقي را كه نميدانم تيپ چند بود آوردند. او گفت ما فهميديم شما از آن دو محور حمله ميكنيد و اطمينان هم داشتيم. فكر كرده بوديم از لحاظ نظامي درست اين است كه تك ادامه يابد. اطمينان هم داشتيم تك را ادامه ميدهيد. منتها از كجا؟ نميدانستيم. قبلاً ميدانستند از محور رقابيه حمله ميكنيم، ولي الان نميدانستند از كجا ادامه ميدهيم. اين بود كه فرماندهي دشمن ابلاغ ميكند تا ساعت3 آماده باشند. يعني همه پشت سلاحهايشان باشند. ساعت 3 ميگويد اگر اينها حمله ميكردند تا الان كار را شروع ميكردند، ديگر نزديك صبح است و اينها حمله نخواهند كرد. آن فرمانده تيپ عراقي گفت آن قدر با خيال راحت رفتيم و خوابيديم كه حتي لباسهايمان را هم درآورديم و با لباس زير خوابيديم تا اينكه ساعت 3 و نيم متوجه شديم بالاي سرمان هستيد....»
باتشكر ازجنابعالي كه با ما به گفت وگو نشستيد.
پينوشت:
1- ناگفتههاي جنگ، صص 32ـ33.