کد خبر: 639909
تاریخ انتشار: ۱۹ فروردين ۱۳۹۳ - ۱۶:۲۰
روايتي از سير و سلوك «از پاريز تا پاريس» در گفت‌وشنود منتشر نشده با دكتر‌محمد‌ابراهيم باستاني پاريزي
سيد‌جواد ميرهاشمي

درآغازين روزهاي بهار امسال، آفتاب زندگي دانشي‌مردي والاقدر و محقق و نويسنده‌اي سترگ، غروب كرده و خيل علاقه‌مندان به فرهنگ ايراني را به سوگ نشاند. بي‌ترديد آثار گرانسنگ زنده‌ياد دكتر محمد ابراهيم باستاني پاريزي‌، از شناسه‌هاي ارجمند تاريخ اين مرز و بوم است كه به مثابه ميراثي گرانسنگ براي آيندگان به يادگار خواهد ماند. گفت‌وشنودي كه پيش روي داريد، در عداد واپسين مصاحبه‌هاي آن فرزانه فقيد است كه در نكوداشت منزلت رفيع آن بزرگوار، تقديم حضورتان مي‌گردد. يادش گرامي باد.

استاد، در آغاز كلام بهتر است كه درباره زادگاه خود «پاريز» توضيحاتي ارائه بفرماييد. اين سؤال ممكن است، پرسش بسياري از علاقه‌مندانتان باشد.

اسم پاريز در دوره ساساني در كتاب‌ها بوده است؛ يعني اقوام پاريز طوايفي بودند كه با انوشيروان جنگيده‌اند و انوشيروان عده‌اي از مردان اين قبيله را به سپاهيان خود تبديل و آنان را استخدام كرد. به هر حال اين ده از دير‌باز بوده است.

و تشابه آن با پاريس؟ كه نام يكي از آثارتان را تشكيل داده است؟

فرانسوي‌ها شهر پاريس را «پاري» مي‌گويند يعني S آن خوانده نمي‌شود، اما در روزنامه «وقايع اتفاقيه» 100 سال پيش كه واقعه‌اي از فرانسه نقل شده، پاريز نوشته‌ است كه البته مقصودشان پاريس است. آن طور كه در روزنامه‌ها نوشته‌اند، اين جور نوشته‌اند و البته ما هم از پاريز تا پاريس را نوشتيم. پاريس در ترجمه اعتمادالسلطنه به صورت پاريز آمده است، اما به كسي كه در فرانسه پاريسي باشد مي‌گويند پاريزين!Parisian و ايستگاه راه‌آهن بسيار مهمي هم نزديك پاريس هست كه به اسم پاريز معروف است.

از پدرتان بگوييد و شغلي كه در «پاريز‌» داشته است؟

پدرم نزديك 60 سال تعزيه‌گردان و نقيب تعزيه و واعظ پاريز بود و خودم سال‌هاي اول عمر را همقدم او در اين تعزيه‌ها بوده‌ام و اكنون هم در واقع سياست شمرهاي تاريخ را در دانشگاه تعزيه‌گرداني مي‌كنم، شايد بتوانم قضاوت كنم كه انجام مراسم تعزيه بسيار طبيعي، جالب و دقيق صورت مي‌گرفت.

معمولاً چه اوقاتي از سال را به پاريز مي‌رفتيد؟

معمولاً اواخر اسفند هر سال، خري به سيرجان مي‌آوردند و ما را سوار مي‌كردند و راه مي‌افتاديم و مي‌آمديم پاريز و ده پانزده روز تعطيل را در پاريز بودم و دو‌باره به سيرجان برمي‌گشتم و خرداد امتحان مي‌داديم. بعد از كلاس ششم تا حدودي زده شدم. خيلي بچه بودم و ده فرسخ راه دور از پدر و مادر و همسالان بود و دو سال ترك تحصيل كردم. در اين دو سال ترك تحصيلي كه در سن هفده و هجده سالگي در پاريز بودم، مجله‌اي به اسم «نداي پاريز» مي‌نوشتم و سه تا مشترك هم داشتيم: آقاي هدايت‌زاده معلم كلاس اولم، آقاي سيد احمد درداري كه حق بسياري به گردنم دارد. سالي دو قِران و ده شاهي حق اشتراكم بود و مي‌داد و مقاله‌ها را روي كاغذ مي‌نوشتم و ته آنها را گيره مي‌زدم و ماهي يكي برايشان مي‌فرستادم.

ظاهراً درهمان سال‌هاي نوجواني و جواني، طي نامه‌اي به دكتر مصدق نخست وزير وقت، موجب شده بوديد كه حقوق مرحوم پدرتان كه براي مدتي قطع شده بود، دوباره برقرار شود. ماجرا از چه قرار بود؟

پدرم در حدود سال 1328 بازنشسته شد. مسئله بازنشستگي‌اش يك مقدار جنبه سياسي هم داشت. دو، سه سال به او حقوق ندادند، يعني ابلاغش نمي‌رسيد. او هم كه پاريز بود و نمي‌توانست به تهران بيايد و دنبالش را بگيرد. وقتي اين طوري شد، من از كرمان به اسم مرحوم دكتر مصدق يك تلگراف زدم كه جناب آقاي دكتر مصدق، نخست‌وزير محترم، پدر محترم ملت ايران، دو سالي است به پدر پير من كه 70 سال از عمرش گذشته حقوق بازنشستگي نپرداخته‌اند. اگر پرداخت اين حقوق براي مخارج كفن و دفن اوست كه اگر بميرد به اين قدرها احتياج ندارد، اما اگر براي ادامه زندگي اوست، شما كه مزه 70 سالگي را چشيده‌ايد، بهتر از من مي‌دانيد مصيبت بود پيري و نيستي. اين تلگراف به تهران مي‌رسد و دكتر مصدق به مهندس رضوي مي‌گويد: ببين تلگراف خوشمزه‌اي از كرمان رسيده است، بردار و بخوان. تلگراف را دست او داده بود. او هم مرا مي‌شناخت و هم پدرم را. چند روز نگذشته بود كه ديدم تلگرافي از آقاي مهندس رضوي، نايب رئيس مجلس به من رسيد كه زودتر به دارايي كرمان مراجعه كنيد و حقوق بازنشستگي پدرتان را بگيريد و به ايشان بدهيد. ما هم نامردي نكرديم و به دارايي كرمان رفتيم و خيلي جالب است كه آن مأمور دارايي گفت:«آقاي باستاني! اگر احتياج نداري همه پول را نگير، چون پول كم داريم. آخر سال هم هست». گفتم:«نه! بايد بروم پاريز و نمي‌توانم برگردم». سه هزار تومان را گرفتيم و پول‌ها را برداشتيم و ماشين گرفتيم و رفتيم حسين‌آباد و از آنجا پاريز. وارد پاريز شديم و پدر و مادرم منتظر بودند. همين كه رسيدم اول كاري كه كردم پول‌ها را پيش پدر گذاشتم و گفتم:«اينها را گرفتم». گفت:«چطور گرفتي؟ مگر مي‌شود؟‌» گفتم:«بله». اين تلگراف را به مصدق زدم، اين طور شد. گفت:«برو پسر خير از قلمت ببيني. خوب نوشته بودي». اين دعاي پدر كه خير از قلمت ببيني، الان اگر مي‌بينيد كتاب‌ها زياد شده‌اند شايد به همين دليل است.

چگونه شد كه عزم سفر از «پاريز» به «پاريس» كرديد؟ از دوره‌اي كه چنين تصميمي گرفتيد خاطره خاصي هم داريد؟

من در مهر 1349 به عنوان فرصت مطالعاتي به پاريس رفتم. قبل از آني هم كه به پاريس بروم، نامه‌اي به من رسيد. نگاه كردم ديدم اين نامه از ده خودمان پاريز از معلمم مرحوم هدايت‌زاده نبوي است. اين آقاي معلم در ساعت تفريح مي‌آمد و يك صندلي جلوي سالن مدرسه پاريز مي‌گذاشت. نيمكتي هم آنجا بود و من روي آن مي‌نشستم. مرد محترمي بود. كتاب بينوايان ويكتور هوگو را باز مي‌كرد و مي‌خواند و مي‌گفت:«آقاي باستاني! حالا كه رفتي پاريس اميدوارم توفيق حاصل كني و خوب شوي و فلان، ولي مي‌خواهم به تو مأموريتي بدهم و آن اين است كه از جانب من راه مي‌افتي و مي‌روي سر قبر ويكتور هوگو و از طرف اين سيد اولاد پيغمبر(ص)، فاتحه‌اي بر قبر اين مرد مي‌خواني...»

هوگو برشخص شما چقدر تأثير داشت؟ شما هم احساس معلمتان را داشتيد؟

بسيار، ويكتور هوگو به‌قدري در من اثر كرد كه هميشه فكر مي‌كردم بايد بروم فرانسه و پاريس و قبر ويكتور هوگو را ببينم. رفتم و قبرش را پيدا كردم و نه‌تنها از طرف خودم كه از طرف آن سيد اولاد پيغمبر پاريزي هم فاتحه‌اي بر سر قبر ويكتور هوگو خواندم و آن وقت متوجه شدم تأثير فرهنگ‌ها تا كجاست و اگر ناپلئون صد تا لشكر فرستاده بود تا بيايند و پاريز را بگيرند، هيچ وقت به پاريز نمي‌رسيدند، همچنان كه نتوانستند از مسكو رد شوند.

شما در عمده آثار خود، توجهي هم به مسائل زنان، يعني نيمي از جامعه داشته‌ايد. حال كه گفت‌وگوي ما به ترتيب تاريخ پيش مي‌رود، قدري هم از نقش همسر مرحومتان درزندگي علمي و فرهنگي خود بگوييد

بله، در همه مقالات و كتاب‌هايم درباره زن و اثرش در تاريخ به‌طور مفصل گفت‌وگو شده و حالا يكي از آنها «گذار زن از گدار تاريخ» است. در حصيرستان به قولي چوبي بر گرده خودم هم زده‌ام كه حق زن محترم ايراني را فراموش كرده‌ايم. يكي همسرم حبيبه حائري كه در سال 1313 ازدواج كرديم و 40 سال با هم بوديم. همه وسايل زندگي ما را فراهم كرد. بالاخره در كتابي، جايي يا يادداشتي اسمي ببريم كه آيندگان و زن‌هاي آينده بخوانند و بفهمند و بدانند كسي در جايي اسمي ببرد. ما توقع داريم زن‌ها در اين مملكت مارگارت تاچر يا گلداماير شوند و 500 آدم بكشند تا بعد اسمشان در تاريخ بيايد، والا هيچ خبري نيست و نمي‌پرسيم اين آدم كه وزير، شاعر يا نويسنده شد، همين طوري شد؟ همين طوري 60 هزار بيت شاهنامه سروده شد؟ فردوسي نشست و يك فنجان چاي خورد و شعر گفت؟ اين آدم هيچ جا از زنش يك كلمه هم اسم نمي‌برد. در تاريخش از هزار زن اسم مي‌برد، اما از زن خودش هيچ اسمي نيست.

قصدم اين است كه در حصيرستان شرح حال طبري را كه نوشته‌ام، اسم برده‌ام هيچ كدام از بزرگان اين مملكت اسم همسرشان را نمي‌آورند. طبري كه مرد، او را در خانه خودش دفن كردند، چون ترسيدند اگر بيرون ببرند، سر و صدايي شود. روز بعد ديدند دودي از خانه بلند شده است. رفتند ديدند خانمش دارد همه كاغذهايي را كه از او باقي مانده است در آتش مي‌سوزاند. گفتند خانم! اين مرد فلان و بهمان است. گفت اين كاغذها از سه تا هوو برايم بدتر بودند! طبري همه‌اش مشغول اين كار بود!

آيا آثار شما در رسانه‌هاي شفاهي هم منعكس مي‌شد يا خير؟ از انعكاس كدام‌يك از آنها در رسانه‌ها و به ويژه راديو، خاطره خاصي داريد؟

در سال 1336 كه رئيس دبيرستان دخترانه بهمنيار بودم، معمولاً هم ما در كرمان راديو مي‌گرفتيم، چون آن موقع تلويزيون نبود، بيشتر هم به برنامه‌هاي موسيقي و اخبار علاقه داشتيم. يك شب برق نداشتيم. نبودن برق در آن سال‌ها در كرمان امري عادي و طبيعي بود. بچه‌ها همين طور كه چادرشان را سر مي‌كردند و مي‌رفتند، گفتند آقا! ديشب راديو شعر شما را خواند و هي تكرار كردند. تعجب كردم، چون خودم هم نشنيده بودم. تحقيق كرديم و ديديم همان روزها ابوالحسن صبا، استاد بزرگ كه برنامه گل‌ها را اجرا مي‌كرد، همان جا فوت كرده بود و شاگردان، همكاران و موسيقيدان‌هاي بزرگ آن روز يك برنامه را اختصاصاً درباره مرگ صبا پر كرده بودند و يكي از آنها سليقه‌اي به خرج داده و شعر ما را كه در خيلي از روزنامه‌ها چاپ شده بود براي خواننده انتخاب كرد كه در مرگ صبا بخواند. خواننده‌اش هم مرحوم بنان بود كه آن شب به ياد صبا اين شعر را كه ده پانزده سال پيش از آن در پاريز گفته بودم، خواندند.

تدريس تاريخ در دانشگاه را چگونه آغاز كرديد؟ چگونه از شما براي تصدي اين كرسي دعوت شد؟

دكتر فروغي درسي به نام «تاريخ اجتماعي ايران» گذاشته بود و چون نظر لطفي به ما داشت، گفت بيا و اين درس را تو بده. گفتم شايد من هم از عهده برنيايم. گفت بيا تا ببينيم چه مي‌شود. رفتيم و چند سال در دانشكده هنرهاي دراماتيك درس تاريخ اجتماعي مي‌دادم و همه اين هنرمنداني كه اسمشان را در كتاب «ناي هفت بند» آورده‌ام، مي‌آمدند و شركت مي‌كردند.

جنابعالي با اين سابقه پژوهش در باب فرهنگ و آداب و رسوم مردم مشرق زمين، راز ماندگاري فرهنگ و هويت اين مردمان را در چه مي‌دانيد؟

به نظر من، راز ماندگاري ما در زبان فارسي است كه كمك مي‌كند اين گروه‌ها و جمعيت‌ها با هم باشند. زبان فارسي اينها را زير يك لوا و چادر نگه داشته است. حرفي كه من به زبان فارسي مي‌زنم، رشتي بدش نمي‌آيد، فارسي هم بدش نمي‌آيد، كرماني هم بدش نمي‌آيد، سيستاني هم بدش نمي‌آيد. اين يك دليلش كه همه اين زبان را مي‌فهمند و اين مسئله خيلي مهمي است.

از ديدگاه جنابعالي شاعري چون مولانا، با اشعار و داستان‌ها و پيام‌هايش، تا چه ميزان دراين‌باره نقش آفريده است؟

من تنها به اين نكته اشاره مي‌كنم كه مردم همزبان ما، افغان‌ها، مولانا را همشهري مي‌دانند و حق هم دارند. مگر نه آن است كه او از راه بلخ است و امواج خوش‌صداي مناره‌هاي مساجد بلخ و طنين عبادت شبانه بتخانه‌هاي آنجا گوش دلش را نوازش داده است؟ ما ايراني‌ها فارسي‌زبانيم و مولانا را از خود و از فارسي‌زبانان مي‌دانيم كه زبان او زبان دل ماست و همان سخناني را مي‌گويد كه سعدي و حافظ گفته‌اند و چه كسي بهتر از ما امروز به زبان مولانا آشنايي دارد؟ و چه كسي بهتر از ما مثنوي را مي‌خواند و مي‌فهمد؟ مردم تاجيكستان و ساكنان ازبكستان نيز همانند ما با هم هم‌پيمان‌ هستند. مولانا گوياي زبان فردوسي و رودكي و آداب و رسوم ايراني است كه نماز خود را به عربي مي‌خواند و شعر خود را به فارسي مي‌گويد.

ظاهراً شما در ميان شعراي متأخر، علاقه‌اي هم به «عارف قزويني» داريد. منشأ اين علاقه چيست؟

عارف قزويني شاعر عصر مشروطه است كه تحولي در شعر ايجاد كرد، اما علاقه‌اي كه به عارف پيدا كردم دليل داشت. دليلش هم اين بود كه پدرم در پاريز يك نسخه از كتاب عارف قزويني داشت كه در سال 1302 و آن موقع‌ها چاپ شده بود. در پاريز جواني به اسم حسين بود كه صداي خوبي داشت و پدرم هم خيلي به موسيقي علاقه‌مند بود و اين جوان را تربيت كرده بود و پا منبري مي‌خواند و خيلي هم مؤثر بود. وقتي روضه پدرم تمام مي‌شد و اين پامنبري مي‌خواند، مجلس چيز ديگري مي‌شد. او را مي‌گفت مي‌آمد خانه‌مان و شعرهاي عارف را هم مي‌خواند. وقتي براي تحصيل به كرمان رفتم، كتاب عارف را همراه خودم بردم و هميشه مي‌خواندم. تهران هم كه آمدم همين طور. قسمت عمده‌اي از شرح حال عارف در اين كتاب به اسم «تاريخ حيات عارف» نقل شده است كه آن را هم خود عارف به قلم خودش نوشته است: «محيط گريه، اندوه، غصه و مِحنم/ كسي كه يك نفس آسودگي نديد منم». شرح حال خودش هست. سفرها، آمد و رفت‌ها و شعرهايي كه مي‌گفت. اول عمرش روضه‌خواني مي‌كرد، پامنبري مي‌خواند، براي ماه محرم شعري دارد: «باز از افق هلال محرم شد آشكار/ بر چهر چرخ، ناخن ماتم شد آشكار» كه قصيده مفصلي است. به نظر من صداي او و تسلطش به موسيقي از همين نوحه‌خواني‌ها شروع شده بود.

از ديدگاه شما، آثار و مآثر ادبا و شعرا، تاچه حد مي‌تواند محملي قابل اعتماد براي پژوهش‌هاي تاريخي باشد؟ از مواريث آنها چقدر مي‌توان وقايع تاريخي را مسجل كرد؟

كتاب‌هاي شعر و ادبيات ايران مي‌توانند منبع عمده تاريخ ايران باشند. ما از ديوان فرخي سيستاني دقيقاً مي‌توانيم بفهميم روزي كه سلطان محمود غزنوي مرد، وضع شهر غزنه كه شهر فوق‌العاده بزرگي بود و 12 هزار مسجد داشت و عده كثيري از هندي‌ها در آنجا ساكن بودند، چگونه بوده است؟ ادبيات فارسي به‌خصوص شعر در همه مظاهر اجتماعي وارد شده است. اگر ديوان امير معزي را دقيق مطالعه كنيد متوجه مي‌شويد تاريخ اجتماعي ايران در دوره سلجوقيان و ملك‌شاه در آن منعكس شده است. واقعاً بعضي از مسائل غير از شعر در جاهاي ديگر نيست.

قدري هم به تحليل آثارتان بپردازيم. جنابعالي دركتاب «كوروش كبير» ثابت مي‌كنيد كه كوروش همان «ذوالقرنين» است كه در قرآن كريم به وي اشاره رفته است. ابراز اين نظر در دوره خود، چه بازتاب‌هايي داشت؟

اين كتاب [كوروش كبير: ذوالقرنين] تا به حال 10، 12 بار چاپ شده و كتاب بسيار باارزشي است. اهميتش مخصوصاً از اين نظر است كه مولانا ابوالكلام آزاد ثابت كرده و درست هم گفته است كه ذوالقرنين كه در قرآن ذكر شده است، كسي نيست جز كوروش. اگر اين حرف درست باشد، او تنها عجمي است كه اسمش در قرآن كريم آمده و آن هم با تجليل، تكريم و تعداد آياتي كه درباره‌اش هست خيلي زياد است. وقتي مرحوم علامه طباطبايي تفسيرش را مي‌نوشت، به فصل ذوالقرنين در سوره كهف رسيد، نامه‌اي برايم نوشت كه شنيده‌ام اين كتاب را ترجمه كرده‌ايد. يك نسخه را برايم بفرستيد، چون به اين قسمت رسيده‌ام و من هم فرستادم.

مجسمه‌اي كه از كوروش هست و بالاي آن به خط ميخي نوشته بود من كوروش هستم كه البته آن تكه شكسته و از بين رفته است. ابوالكلام آزاد با استدلالات متقني ثابت مي‌كند كه در قرآن فقط لقبش يعني ذوالقرنين آمده است، يعني دارنده دو شاخك در دو طرف كلاه. در قديم تاج‌هايي كه درست مي‌كردند، دو شاخك دارد. در تاج‌هاي دوره ساساني مي‌بينيد. به پيشنهاد ايرانيان مقيم استراليا اين مجسمه را ساخته بودند و ظاهراً يك هنرمند آشوري كه مقيم لبنان و از مهاجرين ايراني بوده، ساخته است. يك روز هم براي رونمايي از اين مجسمه دعوتمان كردند و همه ما رفتيم. وزير فرهنگ استراليا آمد و نطق كرد و جملاتي از نطق او را برايتان مي‌گويم كه ببينيد چقدر ارزش دارد. گفت ما امروز آمده‌ايم از مجسمه كسي پرده‌برداري كنيم كه 2500 سال پيش براي اداره امپراتوري بزرگ هخامنشي كه شامل فرهنگ‌ها، ملت‌ها، عقايد و اديان گوناگون بود روشي را يافت كه ما بعد از 25 قرن داريم به زحمت آن را انجام مي‌دهيم، يعني مردمي با فرهنگ‌ها و اعتقادات گوناگون كه به استراليا مهاجرت كرده‌اند و ما بايد آنها را اداره كنيم.

اثري داريد به نام «هشت الهفت» كه نام و محتواي جذابي دارد. اين كتاب چگونه تدوين و عرضه شد؟

قضيه كتاب «هشت‌الهفت» اين است كه من در دوره‌اي مجموعه‌اي از مقالاتم را جمع و در هفت كتاب كه با نام هفت درآميخته بود، از جمله خاتون هفت قلعه، ناي هفت بند، كوچه هفت پيچ، زير اين هفت آسمان و... چاپ كردم. يك مقدار مقاله اضافه آمد. علتش اين بود كه تصميم داشتيم اين كتاب‌ها هر كدام بيشتر از 300، 400 صفحه نشوند. حروفچيني هم شده بود و نمي‌خواستيم اينها از دست بروند. يك روز با ايرج افشار در جايي نشسته بوديم. پرسيد: «چه در دست داري؟‌» قضيه را گفتم كه كتاب‌هايي كه با هفت بوده هفت تا شده است و نمي‌دانم چه اسمي بگذارم. گفت يك هشل‌الهفتي بگذار برود! اين كلمه را كه گفت، فوراً فهميدم چه بگذارم، منتهي هشل‌الهفت نگذاشتم، بلكه گذاشتم «هشت‌الهفت». كتابي كه كتاب هشتم است از هفت كتاب.

يكي از عرصه‌هايي كه آثار شما درآن انعكاس يافته، عرصه مطبوعات است. ظاهراً با برخي نشريات طنز هم همكاري داشته‌ايد. از همكاري با اين طيف از مطبوعات چه خاطراتي داريد؟

يكي از آخرين مجلات طنزي كه با آن همكاري داشتم، مجله «گل آقا» بود كه خدا رحمت كند مرحوم صابري فومني اداره‌اش مي‌كرد. سالنامه سال 79 را همراه با چكي به مبلغ 300 هزار ريال يعني 30 هزار تومان در 18 فروردين سال 80 عهده بانك تجارت شعبه آپادانا برايم فرستاد. تعجب كردم آقاي صابري اين كار را كرده بود، بنابراين نامه‌اي نوشتم و چك را پس فرستادم. پشت چك چنين نوشتم كه برايتان مي‌خوانم: چك گرانبهاي مرحمتي و سالنامه گل آقاي گرانبهاتر از آن عزّ وصول بخشيد سالنامه را مي‌خوانم، چك را بازگشت مي‌دهم. البته نه بدان دليل كه قهر كرده باشم كه مبلغ آن كم بوده باشد كه «در خانه مور شبنمي توفان است» و هم به دليل آن نيست كه بنده قارون روزگار باشم و جنابعالي ‌هارون ولايتمدار. براي اينكه اين كوتاه كردن دست گل‌آقا بي‌ادبي نباشد و ته دل مخلص نيز راضي بوده باشد، يك راه چاره هست كه يكي از همكاران گل آقا همين چك را به بانك ببرد و پولش را با همين امضاي من دريافت كند و آنگاه از كتابفروشي جلوي دانشگاه 10، 20 جلد از كتاب‌هاي باستاني پاريزي كه اين روزها خيلي هم گران از آب در‌مي‌آيند و زير آبكي هستند، خريداري كنند و از جانب مؤلف كه مخلص بوده باشم، به همكاران گل‌آقا هديه كند. اينك اين شما و اين چك مرحمتي. ارادتمند هميشگي باستاني پاريزي.

درحال حاضر تعداد زيادي از فيلمسازان ما به كار به تصوير آوردن تاريخ علاقه نشان مي‌دهند كه از جمله آنها فيلمي است كه آقاي خسرو سينايي درباره هويت لهستاني‌هاي فراري به ايران ساخته‌اند. داوري شما درباره اين اثر، به عنوان يك تاريخ پژوه برجسته چيست؟

آقاي سينايي البته، كمي دير به فكر افتاده است، ولي آدم هر وقت به فكر اين كارها بيفتد دير نيست. مسئله اين است كه سينايي يكي از فيلمسازان بي‌نظير در اين مملكت است، البته بيشتر مستندساز و اين فيلم در واقع سرگذشت لهستاني‌هاي فراري است كه به ايران رسيدند و در ايران زندگي مي‌كردند و يك فيلم تاريخي مستند است. به من گفتند چنين فيلمي هست [مرثيه گمشده خسرو سينايي] با اينكه ممكن است خيلي هم با فيلم سر و كار نداشته باشم، چون جنبه تاريخي داشت و ظاهراً براي اولين بار در سفارت واتيكان در تهران نمايش داده مي‌شد، رفتم و ديدم. به نظر من اين فيلم يكي از فيلم‌هاي بي‌نظير بود و بنابراين در جايي به مناسبتي اين را نوشتم.

نوع تاريخ نگاري جنابعالي كه گاه با طنز و لطافت‌هاي كلامي همراه مي‌شود، گونه‌اي متفاوت از روايت وقايع را رقم زده است. هدف شما از آفريدن اين شكل از تاريخ‌نگاري چه بود؟

اگر تاريخ را با شير و شكر بياميزند شيرين مي‌شود، همان كاري كه من مي‌كنم و شعر حافظ، سعدي و صائب را در آن مي‌آورم كه كار آن شير و شكر را مي‌كند و تاريخ را ملايم مي‌كند، مثل قهوه كه با شير و شكر كه مي‌آميزد، خوش‌طعم مي‌شود.

درپايان سخن باز مي‌گرديم به يكي از سؤالات آغاز مصاحبه. شما استاد تاريخ و در ضمن آن، بسياري از مفاهيم اخلاقي و ا‌نساني بوده‌ايد. از منظر حضرتعالي بهترين استاد براي انسان در آموختن درس‌هاي زندگي چيست يا كيست؟

بله، من استاد دانشگاه هم هستم، اما افسوس:

‌اي دل نفسي به خلق همدم نشدي

در كوي وصال دوست محرم نشدي

استاد و فقيه و مفتي و دانشمند

اين جمله شدي وليك آدم نشدي

اين چند بيت عرض شد كه 50 سال ديگر كه «ز ما هر ذره خاك افتاده جايي/ بخوانند و بدانند»

اگر كسي اندك عقلي داشته باشد، همين روزگار بهترين و كافي‌ترين استاد و معلم براي اوست: «هر كه ناموخت از گذشت روزگار/ هيچ ناموزد ز هيچ آموزگار». اين شعري است كه معمولاً اول سال كه سر كلاس تاريخ مي‌روم، براي دانشجويان مي‌خوانم و بعد برايشان توضيح مي‌دهم تاريخ چيست. والسلام.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار