کد خبر: 638404
تاریخ انتشار: ۲۵ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۴:۰۲
درحالی که لبخند می زند جلو می آید و شانه هایم را دو دستی می گیرد، آنگاه صورتم را می بوسد و با لحنی حاکی از دلداری آرزوی بازگشت و سلامتی برایم دارد. من هم به شوخی می گویم دکتر عجله کن زائو منتظراست!!

سایت جامع آزادگان: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده حسن رنجبر است:

سکوت شبانگاهی با به هم خوردن درب ورودی ساختمان شکسته می شود. صدای قدم های یکنواخت و موزون نزدیک و نزدیک تر می شود.

شیشه ی درب اتاق با ضربه ی انگشت به صدا در می آید. «بفرمایید!» در باز می شود. «سلام علیکم خسته نباشید.» تبسم همیشگی را بر لب دارد.

چشمان سیاه و درشتش به چهره ی ملکوتی وآرام او صلابت و شکوه خاصی داده است. بلند می شویم و به پیشوازش می رویم با ما دست می دهد و روبوسی می کند. اگرچه همیشه در حال سرکشی به افراد است اما دیدنش هربار تازگی دارد و به انسان احساس خوبی دست می دهد.

همّت، فرمانده ی سخت کوش وخستگی ناپذیر، این بار غریب و بلا کشیده برای کاری آمده است.

از تعداد نفرات مشغول در بهداری، امکانات و آمبولانس می پرسد. از کم وکسرها، نیازها، مشکلات و خلاصه هر آنچه که برای کار ما لازم و ضروری می باشد.

او آن گاه به سراغ اصل موضوع می رود. می گوید: بچه ها آماده باشید برنامه ای در پیش داریم. همین امشب یکی از شما دو نفر با آماده کردن وسایل مورد نیاز و کمک های اولیه همراه یک اکیپ به ماموریت می رود.

فردا هم نفر دوم با آماده کردن بهداری، تجهیزات و آمبولانس ها با گروه دیگر همراه خواهد شد. صحبت های او تمام نشده که صدایی می آید کسی دکتر را صدا می زند. به استقبالش می رویم.

مرد میانسال بومی از اهالی، برای کمک آمده می گوید زنش درحال زایمان است و احتیاج به دکتر دارد. قبل از آنکه جوابی از ما بشنود فرمانده همّت دست او را می گیرد و چند قدم آن طرف کمی با او صحبت می کند، سپس برمی گردد و می گوید: "بچه ها یکی تان همراه این آقا به منزلش بروید." من و همکارم رضا با تعجب به همدیگر نگاه می کنیم.

فرمانده ی با هوش ذهن ما را خوانده و برای سوال پرسیده نشده ما جوابی دارد. می گوید: "زن های محل و قابله به خوبی وظایف شان را می دانند."

فقط شما برای دلگرمی این مرد و خانواده اش در آنجا حضور داشته باشید تا اگر نیازی به دارو یا کمکی دیگر بود انجام دهید."

و بدین سان قرعه بنام همکارم رضا درمی آید چون هرچه باشد او متاهل است و صلاحیت این جورکارها را بیشتر از من دارد. من هم قبول می کنم که آماده برای عزیمت با اکیپ باشم. آنگاه همّت صورتش را جلو می آورد و در گوشم چیزی می گوید و سپس هر دو چشمانم را می بوسد و خداحافظی می کند. به کمک رضا دو کوله پشتی دارو و وسایل امداد اولیه را آماده می کنم. لباس کردی را از تن بیرون می آورم و به جای آن لباس کار سربازی می پوشم. وصیت نامه و وسایل شخصی خود را درون کمد به امانت دست رضا می سپارم، تا اگر اتفاقی برایم افتاد آنها را به خانواده ام برساند.

او درحالی که لبخند می زند جلو می آید و شانه هایم را دو دستی می گیرد، آنگاه صورتم را می بوسد و با لحنی حاکی از دلداری آرزوی بازگشت و سلامتی برایم دارد. من هم به شوخی می گویم دکتر عجله کن زائو منتظراست!!

او می خندد و می رود دنبال تهیه وسایل مورد نیاز خودش. در این موقع صدای بوق ماشینی که وارد محوطه شده نظر ما را جلب می کند. یک جیپ آهو آبی رنگ منتظر می باشد. رضا کمک می کند تا وسایل کارم را که دو کوله پشتی امدادی و یک اسلحه و چند خشاب است برمی داریم و به سمت ماشین می رویم. راننده که خود یک کُرد بومی است از ماشین پایین می آید. او ضمن سلام و احوالپرسی کمک می کند تا وسایل را درون خودرو قرار دهیم. آنگاه با رضا روبوسی و خداحافظی می کنم و سوار ماشین می شوم.

ادامه دارد...

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار