بار ديگر سالروز درگذشت بانوي ادبيات ايران فرا رسيد. دكتر سيمين دانشور با نگارش رمان سووشون و نيز آثاري ديگر، فصلي از توانمندي زنان ايراني را در عرصههاي گوناگون نمايان ساخت.در سالگرد فقدان او، با خواهرش و نيز همسر محترمشان خانم ويكتوريا دانشور و جناب پرويز فرجام به گفتوگو نشستيم كه نتيجه آن در پي ميآيد. اميد آنكه مقبول افتد.
خانم دانشور در ابتدا بفرماييد خانم سيمين از لحاظ روحي و عاطفي در كل چطور شخصيتي داشتند؟
ويكتوريا دانشور: خانم سيمين هميشه فوقالعاده مهربان بود. يادم ميآيد يك روز عيد نوروز، من و خانم سيمين صبح روز عيد كارهايمان را كرديم كه برويم براي عيد مباركي، در راه كه ميرفتيم يكدفعه يك پسر سياه با دست و پاهاي كثيف را ديديم. گفتيم:«مگر عيد نيست؟ چرا اينجا هستي؟» گفت:«من كه عيد ندارم.» با خانم سيمين پسرك را برداشتيم و به خانه آورديم و به حمام فرستاديم. بعد هم لباس برادر كوچكمان را كه خيلي هم برومند بود، بَرش كرديم و پاچههايش را هم بالا زديم. از سبزيپلو ماهي، ميوه و شيريني هم كه داشتيم همراه مقداري پول به پسرك داديم و روانه خانهاش كرديم. فرداي آن روز وقتي به خيابان رفتم ديدم پسرك در آنجايي كه گدايي ميكرد، ديگر نيست. يك روز، دو روز، يك ماه، دو ماه، دو سال گذشت. بعد از دو سال خانم سيمين هم شوهر كرده و رفته بود. يك روز وقتي براي خريد به سبزي فروشي رفته بودم، ديدم جوان قدبلند بسيار مؤدبي دفترچهاي دستش هست كه هر چه ميخريم مينويسد و تندي جمع ميزند و دست مشتريها ميدهد. نگاهش كردم و گفتم:«شمايي؟» سرش را تكان داد و گفت:«خودمم!» گفتم:«سوادت هم كه خيلي خوب است.» گفت:«شبها اكابر ميروم.» اين بهترين عيدي بود كه ما داشتيم. براي خانم سيمين كه تعريف كردم، گفت:«ويكتوريا از اين بهتر عيد نميشد كه ما يك آدمي را ساختيم. يك آدمي را به جايي رسانديم.»
خاطره بسيار زيبايي بود. شما و خواهرتان از بچگيبا هم بزرگ شديد تا اينكه به تهران آمديد و خانم سيمين ازدواج كرد و طبيعتاً در اين دوره هر كدام به دنبال زندگي خودتان رفتيد و رابطهتان قطعاً مثل سابق كه در يك خانه زندگي ميكرديد، نبود. پس از فوت همسر خانم سيمين و پس از حدود 60 سال، شما دوباره به هم برگشتيد و در يك خانه با هم زندگي ميكرديد. خانم سيمين دوران نوجواني و جواني قبل از ازدواج با خانم سيمين آخر عمرش از لحاظ فكري و شخصيتي چه تفاوتهايي پيدا كرده بود؟
ويكتوريا دانشور: هيچ، خانم سيمين همچنان يك آدم فوقالعاده عاطفي و مهربان بود. اصلاً دلش نميخواست نسبت به كسي عصباني شود. دلش نميخواست حتي هيچ كس را آزرده كند. آقاي آلاحمد هم خيلي عاطفي بود. يادم ميآيد بعد از اينكه با خانم سيمين عروسي كردند و سيمين براي تحصيل به امريكا رفت، هميشه ميآمدند و از پرويز [آقاي فرجام] اجازه ميگرفتند و مرا به نمايشگاههاي نقاشي و اين طرف و آن طرف ميبردند، درست مثل يك برادر.
خانم سيمين تا آخر عمرش هيچ فرقي نكرده بود. نه اينكه پدرمان به همه كمك ميكرد و ما لذت ميبرديم، در سرشتمان حك شده و ذاتي بود. برادرهايم هم همين طور بودند. خود من هم همين طورم.
آقاي فرجام! شما هم در مقطعي بسيار به اين خانواده نزديك بوديد، ولي بعد به عللي هر كدام به دنبال كار خودتان بوديد. بعد از سالها بازنشستگي پيش آمد و شما به ايشان رسيديد. آيا خانم سيمين آن زمان با خانم سيمين اين زمان از ديدگاه شما تغييري پيدا كرده بود يا خير؟
فرجام: خانم سيمين عاطفيتر شده بود. گرفتاريهاي زيادي را از سر گذرانده بود كه ما در جريانش نبوديم. خيلي صميميتر شده بود. حتي به ويكي گفته بود من نميدانستم پرويز اين قدر مهربان است، در گذشته خانم سيمين و جلال يك مقدار دنبال زندگي خودشان بودند و من هم در يك شركت خارجي كار ميكردم و سبك زندگيمان طوري بود كه خيلي گرفتار بوديم و يك مقدار از هم فاصله گرفته و هر كدام مشغول زندگي خودمان بوديم.
هر دو طرف سبك زندگي متفاوتي داشتيد.
فرجام: بله. بنده آن زمان رئيس كارگزيني يك شركت انگليسي و بعداً امريكايي بودم و خيلي وقت نميكردم پيش خانم سيمين و آقاي آلاحمد بيايم، ولي اين چهار سالي كه با خانم سيمين زندگي كرديم، صميميت عجيبي بين ما واقع شده بود كه حتي ايشان انتظار ديدارمان را هم ميكشيد.
ويكتوريا دانشور: به بچهها ميگفت برويد پشت در ببينيد معطل نشوند.
فرجام: مسئلهاي هم كه در مورد جلال با خانم سيمين داشتيم اين بود كه يك مدت در باره جلال منفي فكر ميكردند امااز بس ما در باره جلال حرفهاي قشنگي زديم ـ آخر من خيلي به جلال سمپاتي داشتم ـ اصلاً عقيده خانم سيمين راجع به جلال عوض شد.
چرا؟
فرجام: نميدانم.
تحت تأثير رفقا و اطرافيان؟
فرجام: بله در اين مدت كه نزد خانم سيمين آمديم حالشان خيلي خوب شده بود. انگشتر جلال را هم حتي دستش كرده بود.
ويكتوريا دانشور: ميگفت حيف جلال.
پس به نظر شما خانم دانشور كه قبلاً در اثر فشارها و گرفتاريها و مخصوصاً صحبتهاي اطرافيان كمي به هم ريخته و آشفته شده بود، از لحاظ روحي قدري منسجمتر و آرامتر شده بود.
ويكتوريا دانشور: حرفتان كاملاً درست است. خانم سيمين به من گفت من در اين چهار سال بهترين زندگي را داشتم. چون من و پرويز نزد خانم سيمين نه اسم پول آورديم، نه اينكه پول كم داريم، نه اينكه زياد داريم. خودمان در خفا همه كارها را ميكرديم و نزدش هميشه شاد بوديم و در آرامش با خانم سيمين زندگي ميكرديم.
فرجام: ويكي خيلي زحمت كشيد. حتي مقداري از حقوق جلال را كه وصيت كرده بود بعد از مرگ، مادرش دريافت كند ويكتوريا در اين 4 سال سعي كرد آن را براي خانم سيمين احيا كند، وگرنه خانم سيمين هيچ وقت دنبال اين كار نبود.
يعني در همين چهار سال حقوق جلال را براي خانم دانشور درست كرديد؟
ويكتوريا دانشور: بله، رفتم و درست كردم.
خاطرهاش را بگوييد. تا به حال گفته نشده است.
ويكتوريا دانشور: خانم سيمين دو پرستار داشت و بايد حقوق آنها پرداخت ميشد كه به او محبت كنند كه نميكردند. از طرفي هم به ايشان گفته بودند پول نداريد! يك شب خانم سيمين منزل ما تلفن كرد كه ويكتوريا فردا صبح بيا اينجا.
براي اولين بار كه زنگ زدند.
ويكتوريا دانشور: بله. صبح زود پيش خانم سيمين رفتم. ليليجان هم بودند. گويا ليلي به خانم سيمين گفته بوده خاله بيا و به علي (آقاي خلاقي، همسر ليلي) وكالت كامل بده كه برود محضر كه خانم سيمين هم گفته بود:«نميدهم.» ليلي هم در جواب ميگويد:«علي (خلاقي)گفته است پول نداريد. پولتان تمام شده است و شما را بايد از اينجا ببريم.»
كجا ببرند؟
ويكتوريا دانشور: مثلاً خانه ليلي.
اينجا را چه كنند؟
فرجام: مدتي از ميراث فرهنگي عدهاي آمده بودند كه خانم سيمين را به آپارتماني ببرند و اينجا را از ايشان بگيرند، ولي اين دفعه آقاي خلّاقي دنبال اين بود كه سيمينخانم را به خانه خودشان ببرد و رفته بود محضر و كارهايي هم كرده بود كه همه چيز به اسم او شود. يك وقت سوسن به سيمينخانم گفته بود كه اگر اين اختيار را به اين آقا بدهيد، همه ما را بيرون ميكند. اين كار را نكنيد.
فرموديد شب به شما زنگ زدند و شما آمديد.
ويكتوريا دانشور: صبح زود آمدم و خانم سيمين گفت:«ويكتوريا! ميخواهند مرا از اينجا ببرند، اما من اينجا را دوست ميدارم و ميخواهم اينجا بميرم.» گفتم:«كي ميخواهد تو را ببرد؟» گفت:«ليلي و خلّاقي.» گفتم:«اولاً به زور كه شما را نميبرند. ثانياً شما حقوق داري.» گفت:«حقوق من 440 تومان است.» پرسيدم:«ليليجان! حقوق يك استاد دانشگاه ميشود 440 تومان؟» گفت:«رفتيم، گفتهاند تو دانشور نيستي.» گفتم:«راست ميگويند، اما خانم سيمين شما هم خودت حقوق داري، هم حقوق شوهرت هست.»
يعني تا قبل از آن حقوق جلال را نميگرفت؟
ويكتوريا دانشور: نه، مادر جلال حقوق را ميگرفته است.
مادر جلال كه سالها پيش فوت كرده بود. . .
ويكتوريا دانشور: بعد از مادر حقوق آقاي آلاحمد را خواهرها ميگرفتند كه من جريمهاش را هم دادم. خانم سيمين گفت:«تو ميآيي سرپرستي مرا بگيري؟» گفتم:«با كمال ميل. خواهرمي!» گفت:«تو خودت بچه داري، زندگي داري.» گفتم:«آنها كارشان را انجام ميدهند. حتماً اين كار را ميكنم.» موقعي كه كتابها و وسايلم را بردم، ليلي كليدها و همه چيز را تحويلم داد و گفت:«بفرما خاله.» خسته شده بودند، بلد نبودند. خانم سيمين گفت:«هيچي در خانه نداريم.» گفتم:«نداشته باشي. ميروم ميگيرم.» روز بعد به بانك نزديك خانه رفتيم و كارت خانم سيمين را به مسئول بانك كه دختر خانم جواني بود دادم و گفتم:«من خواهر خانم دانشور هستم. اين كارت بانكي ايشان است. چقدر پول در حسابش هست؟» نگاهم كرد و پرسيد:«خانم! شما شيرازي هستي؟» جواب دادم:«هابله!» گفت:« من هم شيرازي هستم! بياييد شما را ببرم پيش آقاي خليلي رئيس بانك تا به شما بگويد چقدر در حساب خواهرتان هست.» بعد هم به آقاي خليلي گفت: من شيرازيام، خانم دانشور هم شيرازياند. اين خانم خواهر خانم دانشور هستند و پول ميخواهند.»
حقوق را پرداخت كردند؟
ويكتوريا دانشور: بله. رئيس بانك گفت:«كارت عابر بانكشان باطل شده است.» گفتم:«برايش تقاضا كنيد. فقط ببينيد چقدر در حساب هست؟» گفت:«سه ميليون و خردهاي!» همه را گرفتم. آقاي خليلي هم گفت:«فردا بياييد دنبالم، ميآيم خانه خواهرتان.» گفتم:«با كمال ميل.» آن زمان يك بسته پنبه هم در خانه نبود. پرستارها هيچي در خانه نداشتند. الهي آدم محتاج هيچ كس نشود. پسفرداي آن روز هم بايد حقوق سه نفر را ميدادم. دو پرستار از صبح ميآمدند و عصر ميرفتند. سوسن هم شبانهروزي ميآمد. وقتي هم كه سوسن ميرفت مرخصي، ليليخانم ميآمد كه شبها پهلوي خالهاش باشد. ما به همين دليل هميشه همه كارهايمان را خودمان انجام ميدهيم. خلاصه آن روز پول را كه گرفتم به خريد رفتم و هر چه را كه لازم بود خريدم و به خانه آوردم.
فردا صبح به دنبال آقاي خليلي رفتيم و ايشان را همراه با معاونشان به منزل آورديم. خانم سيمين در آن ديدار به آقاي خليلي گفت:« همه پولها را گرفتهاند و حالا هم ميخواهند مرا از اينجا ببرند و نميخواهم بروم، تنها كس من خواهرم است. » گفتم:«كجا ببرند؟ اين خانه به خاطر شما ساخته شده و خانه خودتان است. شوخي كه نيست.» بعد از آن هم تا سه ماه با آنكه هنوز از خانم سيمين وكالت نگرفته بودم، ولي بانك كه ميرفتم، آقاي خليلي خيلي مراعاتم را ميكرد و ميگفت:«هيچ مانعي ندارد.»
وقتي حقوق جلال را برقرار كرديد، چقدر بود؟
ويكتوريا دانشور: 440 تومان. آقاي سيلسپور خيلي كمكمان كرد. فقط گفت:«بايد از شما جريمهاي بگيريم.» پرسيدم:«چرا؟» گفت:«اين حقوق مال مادر آلاحمد بوده است، اما خواهرها هم اشتباهي گرفتهاند.» گفتم:«چقدر ميشود؟» گفت:«360 هزار تومان» كه پرداخت كردم.
فرجام: خانم سيمين اصلاً دنبال گرفتن حقوق جلال نبود.
ويكتوريا دانشور: اما من آن حقوق را برايش برقرار كردم.
پس از آن پرستارها را تغيير داديد؟
ويكتوريا دانشور: بله، بعد از فوت خانم سيمين هم حقوق شان را حساب و همه را مرخص كرديم اما در كل وقتي يك نفر ميميرد، دولت فوراً مقررياش را قطع ميكند. در اين زمان آدم هم غم مردهاش را دارد، هم غم بيپولي و خرج مراسم را. ولي بيني و بينالله آقاي حسيني وزير ارشاد شاهكار كرد. آقاي حميدي معاون ايشان هم در مراسم سيمين خانم خيلي خوب رفتار و كار كرد. وقتي خواستند سيمين خانم را دفن كنند، ما چهار صبح كه رفتيم، اولين كسي را كه غسل كردند، خانم سيمين بود تا به مراسم تدفين ساعت 10 برسانند. انصافاً آقاي حميدي خيلي دوندگي كرد.
دغدغهها و فكر خانم سيمين و برنامه روزانهاش در دوراني كه شما از ايشان مراقبت ميكرديد، چه بود؟ در باره چه موضوعاتي صحبت ميكردند؟ ايشان ميتوانستند مطالعه هم كنند؟
ويكتوريا دانشور: نه طفلكي. براي چشمش دوا گرفتيم.
ولي ميتوانستند بنويسند.
فرجام: بله، ولي به مرور ديدشان كم شد. بعد از آنكه براي نگهداري خانم سيمين آمده بوديم ايشان را به مركز چشم پزشكي برديم كه دكتر گفت:«چرا اين خانمرو قبل از اين نياورديدپيش ما؟ بايد زودتر از اينها به دكتر مراجعه ميشده است.»
بفرماييد در اين چهار سالي كه در كنار خانم سيمين بوديد ايشان بيشتر علاقه داشتند از چه موضوعاتي صحبت كنند؟
فرجام: بزرگترين دغدغه فكري خانم سيمين اين بود كه به تركيه برود و برادر بزرگش خسرو را ببيند. متأسفانه آن آقا از بس سيگار ميكشيد سرطان گلو گرفته بود كه خانم سيمين نميدانست. خسرو خيلي در خاطر خانم سيمين بود و هيچ وقت ما به ايشان نگفتيم كه خسرو فوت كرده است و ايشان ظاهراً نميدانست، ولي از روزي كه خسرو فوت كرد، انگار روح خانم سيمين از اين مسئله با خبر شد و ديگر هيچگاه اسم خسرو را نياورد.
ويكتوريا دانشور: جالب است قبل از آن دائماً اصرار داشت و دائم ميگفت ميخواهم او را ببينم، ولي وقتي به ما خبر دادند، از فرداي آن روز حتي يك مرتبه هم اسم خسرو را نياورد. هوش عجيب و حالات عرفاني خاصي داشت.
خانم دانشور در واقع شما و همسرتان با اينكه هر دو در مجلس ختم شمس آلاحمد شركت كرده بوديد، اين خبر را به خانم سيمين نداده بوديد؟
ويكتوريا دانشور: بله. من در كل خبرهاي بد را به خانم سيمين نميدادم. چون معتقدم آدم روحيهاش را از اطرافيانش ميگيرد و اطرافيان بايد خوش باشند تا محيط شاد شود. من و پرويز خيلي راحت زندگي ميكنيم. نه دغدغهاي داريم، نه هيچي. اوايل خانم سيمين خيلي به هم ريخته بود و ميگفت پولم را خوردند، ولي بعد ديد براي ما اين حرفها مطرح نيست و فقط شعرهاي قشنگ مطرح است. عاشق شعرهاي سهراب سپهري بود و مينشستيم و راجع به اين چيزها حرف ميزديم. پرويز هم خيلي اهل كتاب است و با خانم سيمين در باره كتاب حرف ميزد.
شما كه در هر محيطي برويد، آن محيط شاد ميشود.
ويكتوريا دانشور: خدا كند.
خانم سيمين بيشتر در باره چه موضوعاتي دوست داشت حرف بزند؟
ويكتوريا دانشور: بيشتر در باره شعر حرف ميزد.
شعر چه كساني؟
ويكتوريا دانشور: رودكي.
فرجام: از مولوي هم خيلي شعر ميخواند. ميگفت سهراب سپهري نابغه است.
به نظر نميرسيد خاطرات از ياد ايشان رفته باشد. شايد زياد دوست نداشت از خاطراتش حرف بزند.
ويكتوريا دانشور: البته نظرشان به آقاي آلاحمد خيلي تغيير كرده بود و مثل گذشته جلال را خيلي دوست ميداشت.
در اين باره توضيح بيشتري ميدهيد.
فرجام: نميدانم چه پيش آمده بود كه بعداز سالها خيلي رغبت نميكرد در باره جلال حرف بزند، ولي اين اواخر اخلاقش برگشته بود.
درباره آقاي آل احمد چه ميگفتند؟
فرجام: ميگفت جلال تند بود و بايد به او ميگفتي بيخودي دنبال اين مسائل نرو اما در كل خانم سيمين خيلي صحبت نميكردند.
ويكتوريا دانشور:مثلاً خانم سيمين ميگفت: « جلال حيف بود كه به اين زودي رفت. » واقعا هم آقاي آلاحمد خداي استعداد بود، حتي در نقاشي.
فرجام: جلال خيلي آدم تيز و ركي بود. من خودم هم تحت تأثير جلال بودم.
اين اواخر براي خانم دانشور روزنامه و كتاب ميخوانديد؟
ويكتوريا دانشور: نه، بيشتر برايش اخبار را تعريف ميكردم.
اخبارتلويزيون را چطور، تماشا ميكردند؟
فرجام: نه، فقط گاهي به بعضي از موسيقيها گوش ميداد اما در كل چيزي را دنبال نميكرد. يك زندگي بسيار ساده و آرام داشت. كنارش كه مينشستيم شعر ميخواند، اما بيشتر دلش ميخواست بخوابد. دكتر عبدي هم گفته بود هيچ اشكالي ندارد. هر قدر دلش ميخواهد اجازه دهيد بخوابد. دكترها هم ميدانستند خانم سيمين مدت محدودي زنده خواهد ماند. ما فقط غصهمان اين است كه دير به خانم سيمين رسيديم. خيلي فشار روي خانم سيمين بود چراكه يك حقوق مختصر داشت و گاهي هم از انتشارات خوارزمي بابت نشر آثار خانم سيمين پرداختهايي صورت ميگرفت.
آخرين باري كه ايشان در بيمارستان ساسان بستري شد، حال بسيار وخيمي داشتند و مدتي هم در كما بودند اما يكمرتبه گويي دوباره جان گرفتند.
فرجام: اين قضيه هم حكايتي داشت.
ويكتوريا دانشور: موقعي كه ميخواستند از مريضخانه مرخص شوند، نگذاشتند من همراهشان بروم و ايشان را برداشتند و با خود بردند! ساعت 10شب سوسن (پرستار خانم سيمين) به من تلفن كرد، گفتم:«چه شده؟» گفت:« سيمين خانم را آوردند دم در خانه گذاشتند و رفتند! من ميترسم. خانم حال ندارد.» گفتم:«اصلاً ناراحت نشو.» سريع سوار ماشين شدم و خودم را به منزل خانم سيمين رساندم. خدا شاهد است 20 شبانهروز تا صبح بالاي سر خانم سيمين بيدار بودم. خيلي اوضاع درهمي بود.
شما بعد از فوت خانم دانشور دو سال است كه حفاظت از اين خانه را عهده دار شدهايد. اين مدت چطور گذشته است و چه برنامهاي براي آينده اين خانه داريد؟
ويكتوريا دانشور: تمام مدتي كه گذشت فكرمان اين بود كه خانه را سر پا و تميز نگه داريم، تمام اين سقفها چكه ميكردند كه تعمير كرديم. تنها آرزويي كه در اين سن دارم اين است كه چراغ اين خانه روشن و هميشه خانه خانم سيمين و آقاي آلاحمد بر پا باشدو همه بيايند، بروند چراكه خانم سيمين و آقاي آل احمد در كنار هم خيلي خوب زندگي كردند.
آيا برنامهاي براي اينجا داريد؟
فرجام: برنامه كه داريم، پول نداريم. اگر كسي بخواهد روزي اينجا را بگيرد، بايد تعميرات اساسي انجام بدهد. مثلاً بعد از فوت جلال به درختها رسيدگي نشده بود و همين سبب شده بود كه تكتك درختان خشك شوند.
ويكتوريا دانشور: البته پرويز(فرجام) دوباره چند تايي كاشت اما در كل خيلي هزينه ميبرد.
فرجام: هر كسي مسئوليت اين خانه را بگيرد بايد حياطش را درست كند.
دلتان ميخواهد برنامههاي منظم فرهنگي در اينجا داشته باشيد يا همان مناسبتهاي سالگرد كافي است؟
فرجام: افراد ميآيند و عكس و فيلم ميگيرند. بعضيها هم ميگويند ميخواهيم فيلم شخصي بسازيم و ميآيند و فيلم ميگيرند، بعد ميبرند به صدا و سيما ميفروشند! اما فعلاًتنها مراسم سالگرد را در برنامهمان داريم.
براي چاپ محدود آثار خانم دانشور با ناشران ايشان تماسي داشتيد؟ در كل برنامهاي در زمينه آثارشان داريد؟
ويكتوريا دانشور: فعلا كه برنامهاي نداريم. انتشارات خوارزمي حق نشر هشت كتاب خانم سيمين را دارد كه گل سرسبدشان همان سووشون است. سووشون هم كه همين سالهاي آخر عمر خانم سيمين تجديد چاپ شد.
باتشكر از شما دو بزرگوار كه وقتتان را در اختيار ما قرار داديد.