کد خبر: 636313
تاریخ انتشار: ۱۱ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۵:۳۳
در راه، چشمانم را بستند. با خود گفتم: «دیگه کارم تمومه، تهدیدهای اونا بی خود نبود.» هر آن منتظر بودم که جیپ توقف کند و با یک رگبار به زندگی ام خاتمه دهند. اشهدم را خواندم و خودم را به خدا سپردم.

سایت جامع آزادگان: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده سعید اسدی فر است:

حدود ۲۲روز در بیمارستان بودم و در این مدت، عراق همه ی آن چه را که آن ها نیاز داشتند، برایشان می فرستاد؛ به خصوص مواد خوراکی. با وجود این، دکتر سعید بانه ای می گفت: «این کالاها را و مردم ایران برای ما می فرستن؛ اگه بخوایم، نیرو هم می فرستن».

یک روز دکتر درویش با دو پیش مرگه مسلح وارد اتاق شدند و یک شلوار و با یک پیراهن به من دادند و گفتند آن ها را بپوشم.

بعد بی آن که اجازه بدهند با هم اتاقی هایم خداحافظی کنم، من را از بیمارستان بیرون بردند و داخل یک جیپ رو باز ارتشی نشاندند. دو پیش مرگه در این طرفین من نشستند و دکتر درویش هم پشت فرمان نشست و بلافاصله به طرف شمال شرقی حرکت کردیم.

در راه، چشمانم را بستند. با خود گفتم: «دیگه کارم تمومه، تهدیدهای اونا بی خود نبود.» هر آن منتظر بودم که جیپ توقف کند و با یک رگبار به زندگی ام خاتمه دهند. اشهدم را خواندم و خودم را به خدا سپردم.

پس از طی مسافتی طولانی، توقف کردیم. دست ها و چشمانم را باز کردند و از جیپ پیاده شدیم. دور و بر ما تعداد زیادی پیش مرگه جمع شدند. ما داخل حیاط بزرگ و گاراژ مانندی قرار داشتیم که در گوشه و کنارش، خودرو های سبک و سنگین پارک شده بودند؛ بعضی ها خراب، بعضی ها هم سالم بودند. دکتر درویش با چند نفر از پیش مرگان صحبت کرد و سپس من را تحویل یکی از آن ها به نام کاک امین داد؛ مردی بلند قد با سبیل های از بنا گوش در رفته که یک کلت هم به کمرش بسته بود. او همیشه دست راستش را داخل جیب کاپشن اش قرار می داد. بعدها متوجه شدیم که دست راستش در درگیری با نیروهای ایران، آسیب دیده و از کار افتاده است. دکتر درویش از من خداحافظی کرد و رفت.

بعد از رفتن دکتر درویش، دچار اضطراب و دلهره شدم. به دور و بر حیاط نگاه کردم. در قسمت پایین، روستای کوچکی بود به نام خراسانه ی علیا که رودخانه ای از وسطش عبور و روستا را به دو قسمت تقسیم می کرد. در فکر بودم که کاک امین به اتفاق یک پیش مرگه نوجوان به طرفم آمد و گفت:

ـ شنیدم فرمانده ی پایگاه احمدآباد بودی درسته؟

ـ بله درسته.

ـ چرا دولا دولا راه میری؟

ـ چون شکمم را عمل کردن.

ـ کی شکمت را عمل کرده؟

ـ پزشکای کومله.

ـ رژیم شما هم این طوری به رفقای ما رسیدگی می کنه؟ معالجه شون می کنه؟

ـ بله، پزشکای با شرف دیگه نمی پرسن این بیمار یا مجروح کیه و چه عقیده هایی داره. اونا وظیفه شون رو خوب می دونن.

ـ وقتی گیر می افتین، خوب بلدین نقش بازی کنین؛ ولی این جا نمی شه بازی کنین. با من بیا.

دنبالش رفتم. در انتهای حیاط، جلوی درب اتاقی رسیدیم که پیش مرگه ی مسلح نگهبانی می داد. وارد اتاق کوچکی شدیم که آن جا هم نگهبانی مسلح جلوی درب آهنی بزرگی که دریچه ای کوچک بالای آن قرار داشت، ایستاده بود. با اشاره ی امین، نگهبان درب اتاق بزرگ را باز کرد. سپس امین خود را کشید و به من گفت «برو تو.»

همین که وارد اتاق شدم، بوی بسیار بدی مشامم را آزارد. زندانی هایی که داخل اتاق بودند، به من خیره شدند. امین از همان جا خطاب به شخصی به نام فرهاد گفت: «کاک فرهاد! مشخصات این زندانی جدید رو بنویس و بعد به من بده.» نگهبان در را از پشت قفل کرد. فرهاد با هیکل درشت و سبیل های از بنا گوش در رفته، ورقه ای با خودکار به من داد و گفت: «زود این ورقه رو پر کن. مشخصاتت رو درست و بدون اشتباه بنویس، وگرنه برات دردسر درست می شه، حواستو جمع کن!»

به فرهاد نگاه کردم و سکوت کردم. مشخصاتم را نوشتم و به او دادم. زندانی ها دورم جمع شدند. استوار قربان پور جلو آمد و با من رو بوسی کرد و گفت: «خدا را شکر که خوب شدی.»

سپس رو به  بقیه ی زندانیان کرد و گفت: «ایشون همان فرمانده ی ما تو پایگاه احمد آباد بودن که قبلاً براتون تعریف کردم.» یکی دیگر از زندانیان، خود را سروان با وفا معرفی کرد و گفت: «این جا تو چند مورد باید بی خیال باشین، والا چند روزه موهای سرت سفید می شن و از بین می ری؛ اول در مورد غذا، دوم در نظافت، سوم در مورد برخورد کومله ها.»

شخصی درشت هیکل نزدیکم آمد و خود را استوار شهمیرزادی معرفی کرد. راننده ی کامیون های بزرگ یخچال دار بودکه در جاده ای جلویش را می گرند و اسیرش می کنند. کامیون پر از گوشت و مرغ را هم می برند.

این اتاق پیش از این کومه ی گوسفندان بود و در آن جانوران زیادی مثل سوسک و مارمولک و موش به چشم می خورد. استوار قربان پور از وضع سرباز عاشوری پرسید که گفتم: «خوشبختانه آزاد شد.»

همه خوشحال شدند. در ۲۴ ساعت دو مرتبه حالم به هم خورد و بالا آوردم. دفعه ی اول زمانی بود که یکی از زندانی ها خیلی راحت و عادی پیراهنش را در آورد و شپش های لای درز پیراهنش را می گرفت و لای انگشتانش له می کرد و دفعه ی بعد، زمانی بود که گروهبان دوم محمدزاده داخل یک حلبی روغن نباتی ادرار کرد و بوی آن در اتاق پیچید. با ناراحتی و عصبانیت به محمد زاده اعتراض کردم. شاید حق داشت، چون اجازه نمی دادند کسی به دستشویی برود؛ جز زمانی که خودشان تعیین کرده بودند.

استوار شهمیرزادی برایم گفت موقع دستگیری شکنجه اش کرده اند و می خواستند اعدامش کنند که ناراحتی روحی پیدا کرده و شب ها از ترس این که داخل پتویش ادرار نکند، تا صبح بیدار می ماند. خیلی ناراحت شدم. از محمدزاده عذر خواهی کردم و صورتش را بوسیدم و هر دو گریه کردیم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار