در كارنامه سياسي محمد مهدي عبدخدايي، دبير كل كنوني جمعيت فدائيان اسلام، رويداد ترور دكتر حسين فاطمي، از بحث انگيزترين رخدادهاست. با او در سالروز اين واقعه در باب زمينهها و پيامدهاي اين اقدام به گفتوگو نشستيم كه ماحصل آن درپي ميآيد.
شايد نخستين پرسش درباب موضوع مورد بحث ما، همان سؤال اصلي باشد وآن هم اينكه: انگيزه شما براي ترور دكتر حسين فاطمي چه بود؟ با كدام شرايط ذهني و فكري به اين كار دست زديد؟
بسم الله الرحمن الرحيم. قبل از پرداختن به پاسخِ حضرتعالي، ذكر مقدمهاي را لازم ميدانم. من در آن روز، يك نوجوان پانزده ساله بودم. شرايط آن روز با شرايط امروز متفاوت بود و شرايط شخصيام هم با ديگران تفاوت داشت. من فرزند آيتاللهي بودم كه در سال 1311 اجباراً از تبريز به مشهد رفته و فشارهاي حاكميت روي او زياد بود. در خانهاي بزرگ ميشدم كه رئيس خانواده مخالف رضاخان، مخالف سلطنت و طرفدار بيداري ديني بود. بعد از شهريور 20 پدرم (آيتالله شيخ غلامحسين تبريزي) تصميم گرفت براي پاسخگويي به حرفهاي كسروي، نشريه «تذكرات ديانتي» را به انتشار برساند و در پاسخ به شيخ كردستاني كه از علماي سنندج بود و چهارده ايراد به اميرالمؤمنين(ع) گرفته بود، نشريهاي را در مشهد منتشر كند. اين بحثها كه در منزل ما مطرح ميشدند، خود به خود، به آگاهي من منجر ميشد. نشريهها و كتابهاي احمد كسروي به منزل ما ميآمد. در سني نبودم كه متوجه مطالب آنها شوم، اما در جريان بحثها قرار ميگرفتم.
در خرداد 1324 احمد كسروي توسط مرحوم شهيدنواب صفوي مضروب و اين ماجرا جنجالبرانگيز شد. تودهايها با اينكه با كسروي مخالف بودند، از مقالات ضد تشيع وي حمايت ميكردند. تودهايها تا سال 1316 روزنامه دنيا و پس از آن روزنامه مردم را درميآوردند و تك مضرابهايي به مذهب ميزدند و خود به خود به كسروي گرايش داشتند. به نظرم بين كسروي، فروغي، تيمورتاش و رضاخان در مورد ناسيوناليسم قومي اشتراكاتي وجود داشت. رضاشاه ناسيوناليست وطني نبود، ناسيوناليست قومي بود.
چه قومي؟
رضاشاه طرفدار نژاد آريايي بود و اعتقاد داشت بهترين نژاد است و به همين دليل فاميل «پهلوي» را براي خود انتخاب كرد. يكي از دلايلي كه رضاشاه حاضر نشد الفباي فارسي به الفباي لاتين تبديل شود، نشأتگرفته از تفكر ناسيوناليستي قومي او بود. البته ذكاءالملك فروغي، داور، تيمورتاش و تقيزاده هم ناسيوناليست بودند و تصور ميكردند براي نجات كشور، به يك ديكتاتور ملي نياز است! اين تفكر در جهان سوم سابقه طولاني دارد.
به هرحال، من خود به خود، با يك بچه كاسب كه از صبح تا شب سر و كارش با خريد و فروش است فرق داشتم و از مدرسه كه برميگشتم به درس تفسير پدرم ميرفتم و شكلگيري شخصيتم با ساير بچهها متفاوت بود. در سال 1324 كسروي توسط برادران امامي در دادگستري كشته شد و نواب صفوي به مشهد آمد.
در همين سفر بود كه با ايشان آشنا شديد؟
بله، اولين ديدارم با مرحوم نواب صفوي در اسفند 1324 است. اين ديدار تأثير عجيبي رويم گذاشت و هنوز خاطره لحظهاي كه در حياط را باز كردم و نواب صفوي را در آستانه در ديدم از ياد نبردهام. به هر حال شخصيت مرحوم نواب رويم اثر گذاشت. بچه بودم و چيزي از صحبتهايش يادم نيست، اما با هيجان صحبت كردنش يادم هست. در سال 1329 به تهران آمدم و در تهران ساكن شدم. زمان رزمآرا بود و مشخصاً روزنامههاي «نبرد ملت» به سردبيري امير عبدالله كرباسچيان و «اصناف» به سردبيري ابراهيم كريمآبادي را ميخواندم.
«اصناف» هم به فدائيان اسلام گرايش داشت؟
بله، در سال 29 به فدائيان اسلام گرايش داشت و نواب صفوي در سال 29 در منزل آقاي كريمآبادي مخفي بوده است. روزنامههاي ديگري مثل «داد»، «شهباز»، «مصلحت»، «رگبار» و. . . بودند كه تفكر چپ را نمايندگي ميكردند. در جناح راست روزنامههاي «آتش»، «اقدام»، «وظيفه» و «پرخاش» را ميخواندم. دوره، دوره انتشار روزنامههاي مختلف بود و دو روزنامه خبري كيهان به سردبيري عبدالرحمن فرامرزي و اطلاعات به سردبيري عباس مسعودي هم چاپ ميشدند. البته تيراژ كيهان به خاطر مقالات آقاي فرامرزي بيشتر از اطلاعات بود، چون مسائل سياسي كمتر در اينها درج ميشدند، به آنها روزنامههاي نيمهدولتي گفته ميشد. تيترهاي اينها را ميخواندم، اما تمايلم به روزنامههاي «نبرد ملت» و «اصناف» بود، چون به فدائيان اسلامي ارتباط پيدا ميكرد.
سال 29 سال ملي شدن نفت، كشته شدن رزمآرا و هيجان كشور بود. با اينكه هنوز نوجوان بودم، به فدائيان اسلام گرايش داشتم. در اوايل سال 30 و بعد از مرگ رزمآرا، هيجان بيشتري كشور را فرا گرفت و تحولات بهسرعت رخ ميدادند. در ارديبهشت سال 30 شهيد نواب صفوي مصاحبه كرد و گفت من دكتر مصدق و جبهه ملي را به محاكمه اخلاقي دعوت ميكنم. در ناصرخسرو دستفروش بودم و دستفروشها كه علاقهام را به نواب صفوي ميدانستند به او بد ميگفتند و من به گريه ميافتادم! بعدازظهرها به مدرسه مروي ميرفتم و عربي ميخواندم تا اينكه روزنامهها نوشتند عدهاي از فدائيان دستگير شدهاند و در خرداد 1330 نوشتند: نواب صفوي دستگير شد.
پس شما تا آن تاريخ، تنها جرايد و اعلاميههاي آنها را دنبال ميكرديد و ارتباط تشكيلاتي نداشتيد؟
خير، البته برادرم در جريان آوردن جنازه رضاشاه به قم، همراه با نواب صفوي با اين كار مخالفت كرده و شخصيت او هم روي شخصيت من اثر گذاشته بود. من در 11 اسفند سخنراني واحدي را در مسجد شاه شنيده بودم، اما ارتباط تشكيلاتي نداشتم.
چرا واحديها را دستگير كرده بودند؟
درباره جريان رزمآرا آنها را گرفته بودند و بعد آزادشان كردند. 40، 50 نفر را گرفته بودند. به هرحال در تير 1330، فدائيان اسلام سر قبر حسين امامي جمع شدند. اتفاقاً آقاي فخرالدين حجازي هم قصيدهاي سروده بود و از سبزوار آمد و آن قصيده را خواند كه در روزنامه نبرد ملت چاپ شد. از اينجا به بعد جلسات فدائيان اسلام هر شب شنبه بهطور آزاد تشكيل ميشد.
در كجا؟
در مساجد و برخي اوقات هم منازل افراد. تهران كوچك بود و 400 هزار نفر جمعيت بيشتر نداشت. غالباً اين مجالس در مساجد تشكيل ميشد، مثلاً مسجد كاظميه در خيابان ري، مسجد سر چهارراه سرچشمه. . .
در اين حيص و بيص عدهاي از فدائيان اسلام، حدود 32 نفر، در زندان بودند. بعد از آزادي واحديها، ملاقات با نواب صفوي در زندان قصر هم آزاد شد. اختلافات با دكتر مصدق هم اوج گرفت. نبرد ملت حملاتش را به دكتر مصدق شروع كرد. سيد عبدالحسين واحدي در منابرش به خاطر دستگيري نواب صفوي به دكتر مصدق حمله ميكرد. در نخستين روزها تفكر آنها اين گونه بود كه در حال بيرون راندن انگليسيها هستيم و آوردن امريكاييها. استدلالشان هم اين بود كه دكتر مصدق اصل 4 ترومن را تمديد كرده است و به مستشاران امريكايي روي خوش نشان ميدهد، هريمن را پذيرفته و به آيزنهاور و ترومن نامه نوشته است. الان هم فكر ميكنم اين حرفها درست بود. آقاي دكتر صديقي، وزير كشور دكتر مصدق با سي وارن، مديركل كشاورزي امريكا براي اصلاح ساختار كشاورزي وارد مذاكره شده بودند. شايد هم دكتر مصدق نظر سوئي نداشت، اما اين نمود بيروني جريانات بود. وقتي ملاقات با نواب صفوي آزاد شد، ما به ملاقاتش رفتيم. من هر هفته دوشنبهها كارم را رها ميكردم و به زندان شماره 2 قصر ميرفتم. نواب صفوي در حياط مينشست، فدائيان اسلام جلوي زندان قصر ميرفتند و ده نفر ده نفر و با شعار و صلوات داخل ميشدند و نواب صفوي براي آنها صحبت ميكرد. من هم سه چهار جلسه رفتم. البته خودم را معرفي نكردم و فقط نگاه ميكردم. عادت نواب صفوي اين بود كه سؤال ميكرد:«شما؟ شما؟» به من رسيد پرسيد:«شما؟» جواب دادم:«محمدمهدي عبدخدايي.» سؤال كردم:«اسم پدرت چيست بابا؟» جواب دادم:«آقاي حاج شيخ غلامحسين تبريزي.» گفت:«شما فرزند حاج شيخ هستيد؟» گفتم:«بله.» بلند شد و پيشانيام را بوسيد و مرا كنار خودش نشاند و خيلي اظهار تفقد نسبت به من كرد. كار من اين بود كه شبهاي شنبه جلسات فدائيان اسلام ميرفتم، دوشنبهها به ملاقات نواب صفوي و بعدازظهرها هم مدرسه مروي براي درس خواندن. آقاي عباس غله زاري هم بود كه بعدها از دوستان مقام معظم رهبري شد. دانشجوي دانشسراي عالي و خبرنگار اتحاديه مسلمين شده بود. او با من در يكي از جلسات فدائيان اسلام برخورد كرده بود. شبها در دفتر اتحاديه مسلمين در خيابان خيام ميخوابيد. به من گفت شبها پيشش بروم تا با هم گپي بزنيم. يك روز از من پرسيد:«تو به ملاقات نواب صفوي ميروي؟» گفتم:«بله.» گفت:«من هم ميآيم.» آن روزها دانشجوها خيلي در مسائل سياسي فعال بودند. با ايشان به زندان قصر رفتيم. معترض هم بود و سؤالاتش را طوري تنظيم كرده بود كه مرحوم نواب را سؤال پيچ كند. دو تا سؤال كه كرد، يكمرتبه ديدم مات و مبهوت به مرحوم نواب صفوي زل زد. 20 دقيقه صحبت كردند. گمانم در مقوله يوگسلاوي بود و مسلمانها؛كه بعدها فهميدم مال بوسني هرزگوين هستند. وقتي از ملاقات برگشتيم، گفت:«سيد مرا عوض كرد. سؤالات مرا كه جواب داد هيچ، 30 سال هم جلوتر جواب داد!» برايم جالب بود كه اين دانشجوي دانشسرا اين طور درباره نواب قضاوت ميكرد.
زندانيان فدائيان اسلام، به ندرت آزاد ميشدند؟
عدهاي از زندانياني را كه با مرحوم نواب دستگير كرده بودند، آزاد كردند، ولي عدهاي را در زندان موقت ـ همان جايي كه بعداً كميته مشترك ضد خرابكاري شد ـ نگه داشتند. مرحوم واحدي هر چه تلاش ميكرد اينها را آزاد كند، موفق نميشد. سخنرانيهاي پرهيجاني هم ميكرد. يك شب در سخنرانياش گفت:«ميخواهم از اين جمعيت 50 نفر فردا بروند پيش دادستان و بگويند يا استعفا بده يا اينها را آزاد كن. كساني كه داوطلب هستند خودشان را معرفي كنند.» شايد اولين كسي كه به عنوان داوطلب از جا بلند شد، من بودم. سال 1330 يك نوجوان 15 ساله بودم و اين كارم براي همه جالب توجه بود. گفت:«بيا جلو» و خودم و پدرم را معرفي كردم. پدرم را شناخت و از همان روي منبر گفت:«بيا بالا» و بعد مرا به جماعت معرفي كرد و گفت:«اين پسر يك مجتهد است و آمادگي دارد فردا پيش دادستان برود.» فردا صبح حدود 30 نفر شديم، از جمله آشيخ محمدرضا نيكنام كه شوهرخواهر مرحوم خليل طهماسبي بود. ايشان سخنگوي گروه بود. به دادستاني رفتيم و صلوات فرستاديم. همه كاركنان دادستاني از اتاقهايشان بيرون ريختند كه چه خبر شده است! همگي به اتاق دادستان رفتيم. گفتند نيست. گفتيم مينشينيم تا بيايد. ساعت يازده و ربع دادستان آمد. پرسيد:«درخواست شما چيست؟» آقاي نيكنام گفت:«يا بايد آنها آزاد شوند يا ما ميرويم زندان.» دادستان گفت:«به من مهلت بدهيد.» بيرون آمديم. شبها جلسات همچنان ادامه داشت تا «نبرد ملت» نوشت 64 نفر ـاما در حقيقت 51 نفر بودندـ به زندان قصر و ديدن نواب صفوي رفته و همان جا تحصن كردهاند!
شما از جريان تحصن خبر نداشتيد؟
نه، از جريان تحصن خبر نداشتم، اما قبل از اينكه اينها متحصن شوند، به ملاقات مرحوم نواب كه رفتم، مثل اينكه مرحوم واحدي جريان را به مرحوم نواب رسانده بود. مرحوم نواب پيشاني مرا بوسيد و گفت:«سرباز اسلام! اميدوارم مأموريتت را خوب انجام بدهي!» اين اولين حرفي بود كه مرحوم نواب به من زد و بيش از اين هم چيزي نگفت. من هم از جريان فاطمي خبر نداشتم.
شايعه كردهاند مرحوم نواب قبلاً درجريان زدن فاطمي نبوده.
به من گفت اميدوارم مأموريتت را خوب انجام بدهي. بعدها فهميدم چرا فاطمي...
كانديد شد.
بله، الان اسناد هم موجود است. اولاً فاطمي با محمد مسعود در روزنامه «مرد امروز» همكاري ميكرد و روابط نزديكي با اين روزنامه داشت. محمد مسعود مدير روزنامه «مرد امروز» اعتقادات مذهبي نداشت و در روزنامهاش بهقدري به مفاهيم ديني حمله ميكرد كه بعضيها تصور كردند محمد مسعود را فدائيان اسلام كشتند! كاريكاتور ميانداخت كه از زنان محجبهاي كه دارند فال نخود ميگيرند و زنان بيحجاب را ميانداخت كه دارند به طرف دانشگاه ميروند! حجاب را مسخره ميكرد. يك بار هم به او گفتند:«مگر تو مسلمان نيستي؟» مقالهاي نوشت و بالايش تيتر زد: اشهد ان لا اله الا الله كه يعني من مسلمانم! اما به بيديني متهم بود. با مقالههايش باجگيري ميكرد و ميگفت: يا پول بدهيد يا فردا عليهتان مقاله مينويسم! عليه اشرف هم مقاله مينوشت. در حقيقت يك آنارشيست بود. حالت مخصوص به خودي داشت كه لازمه روزنامهنگاري در آن دوره فضاي باز سياسي بود. آقاي دكتر فاطمي هم با او ارتباط داشت.
از سابقه سياسي دكتر فاطمي هم چيزي ميدانستيد يا فقط به خاطر تداوم بازداشت مرحوم نواب، او را هدف قرار داديد؟
بعدها خواندم بهمحض اينكه رضاخان را به تبعيد فرستادند، آقاي دكتر فاطمي با اشاره صمصامالسلطنه بختياري و برادرش آقاي سيفپور فاطمي در اصفهان مدير روزنامه باختر مجسمه رضاشاه را پايين آوردند و بعد دستگير و با سفارش فروغي آزاد شد. بعدها متوجه شدم وقتي رضاشاه از ايران تبعيد ميشد، انگليسيها نياز به مشروعيت ملي داشتند، لذا در برخي جاها با اشاره خودشان مستقيم يا غيرمستقيم عليه رضاشاه تظاهراتي ميكردند كه اين تبعيد را در دنيا توجيه ملي كنند. مسئلهاي قابل بررسي است كه چه روزي اين مجسمه پايين آمد و چرا؟ چه كساني سفارش كردند آقاي دكتر فاطمي را آزاد كنند؟ و چه كساني محرك بودند؟ آقاي سيفپور فاطمي با اينكه اهل نايين است، در دوره چهاردهم مجلس نماينده نجفآباد شد! علتش اين است كه پيشكار اينها بود. فدائيان اسلام معتقد بودند فاطمي رابط بين دربار و دكتر مصدق بوده است.
مصاديق اين ارتباط چيست؟
مصاديقش معلوم است. اول اينكه تا دكتر فاطمي مضروب نشد و به بيمارستان نرفت، 30 تير پيش نيامد. دوم اينكه بهمحض اينكه در خرداد 32 دكتر فاطمي از بيمارستان بيرون ميآيد، به او نشان همايوني ميدهند!
تا قبل از بيست و پنجم مرداد هم، با دربار ناهماهنگ نبود.
كاملاً مشخص است، البته من همه اينها را بعدها فهميدم. آن موقع نميدانستم. من آن موقع، تنها شيفته نواب صفوي بودم و احساس ميكردم هر كس با اينها مخالفت كند، با اسلام مخالفت كرده است. به هرحال وقتي اين 51 نفر رفتند و در زندان متحصن شدند، مشخص شد كه آقاي دكتر فاطمي به زندان قصر رفته و به سرهنگ نظري رئيس زندان قصر توصيه كرده است اينها را با ضرب و زور بيرون كنند و اگر در حين كتككاري نواب صفوي هم كشته شد، هيچ مانعي ندارد! آن روزها شايع شده بود ميخواهند نواب صفوي را در زندان مسموم كنند و واحدي و ديگران اين جريان را معلول دستورات دكتر فاطمي ميدانستند. ميگفتند دكتر فاطمي واسطه دربار و دكتر مصدق است و اولين خواست دربار، نابودي فدائيان اسلام و از بين رفتن درخواست حكومت اسلامي است. فدائيان اسلام خود را اولين قربانيان توافق دربار با دكتر مصدق و عامل اين توافق را هم، آقاي دكتر فاطمي ميدانستند، لذا دائماً به دكتر فاطمي و شمسالدين اميرعلايي اخطار ميدادند.
نقش دكتر شمسالدين اميرعلايي در به زندان انداختن نواب صفوي چه بود؟
نقش اصلي را ايشان داشت. حتي مرحوم آيت الله كاشاني به ايشان فشار ميآورد نواب صفوي را آزاد كنيد، اما ايشان آزاد نميكرد.
چه كاره بود؟ اين سؤال را از اين بابت ميپرسم كه ايشان پس از انقلاب و در برخي آثارش، نقش خود را در اين ماجرا، به كلي منكر شد!
آقاي اميرعلايي مدتي وزير كشور و پليس زير نظرش بود و به وسيله آنها اعمال قدرت ميكرد. مدتي هم عضو كميسيون خلع يد بود. قوم و خويش دكتر مصدق هم بود. روزي كه به من گفتند فاطمي را بزن، احساس ميكردم كابينه مصدق در عدم اجراي احكام اسلام با كابينه رزمآرا هيچ تفاوتي ندارد. ميديدم شعبان جعفري محافظ دكتر فاطمي است و خانم دكتر فاطمي بيحجاب و با ظاهري بسيار زننده در محافل حاضر ميشود. دكتر مصدق و خانوادهاش هم تقيدي به رعايت احكام اسلام نداشتند.
شعبان جعفري در چه مقطعي محافظ دكتر فاطمي بود؟
سال 1330، در همان موقعي كه بنده به طرف دكتر فاطمي تيراندازي كردم.
كي از فاطمي جدا شد؟
از 14 اسفند 1331.
يعني بعد از 30 تير؟
بله، يادم هست كه اوايل سال 1330، شبها به بهارستان و خيابان شاهآباد ميرفتم، شعبان جعفري، داريوش فروهر، امير بوربور و احمد عشقي يكه بزنها و چماقدارهاي تهران بودند. داريوش فروهر بعدها رفت ليسانس حقوق گرفت و شخصيتي متفاوت پيدا كرد. پورعظيما و داريوش فروهر عضو حزب ناسيوناليسم ايران بودند. بعد كه آقاي داريوش فروهر ليسانس حقوق گرفت، حزب ملت ايران را درست كرد. اينها در 14 آذر 1330 به روزنامهها ريختند و غارت كردند و آتش زدند، ولي جرئت نكردند به روزنامه نبرد ملت حمله كنند، چون ميدانستند پشت آن فدائيان اسلام ايستاده است. به هرحال من در 26 بهمن 1330 به دكتر فاطمي تيراندازي كردم.
دقيقِ ماجرا را بيان كنيد.
بعد از اينكه بچهها را در زندان قصر كتك زدند و عدهاي از آنها را شب در خيابان رها كردند، شب چهارشنبهاي بود و من به جلسه مخفي فدائيان اسلام دعوت شدم كه در منزل مرحوم آقاي شالچي تشكيل شده بود. ما به او ميگفتيم عينكچي!چون اول ناصرخسرو يك عينكفروشي داشت و روي تابلويي نوشته بود به زنان بيحجاب جنس نميفروشيم. واحدي در آنجا صحبت كرد و آقاي خطيبي را كه در اثر كتك چشمش ورم كرده بود نشان داد و گفت:«اين نمادي از آزاديخواهي دكتر مصدق است!» سه شب بعد آقاي احمد شالچي آمد دم در مغازه آقاي باقرزاده كه من به عنوان شاگرد در مغازهاش كار ميكردم و از من پرسيد:«ميآيي با هم برويم پيش آقاي واحدي؟» جواب دادم:«بله.» رفتيم و آقايي به نام طاهري آنجا نشسته بودند. واحدي به من گفت:«شما انتخاب شدهايد براي اينكه شهيد بشويد، آماده هستيد؟» ميدانستم منظورش يا دكتر مصدق است يا اميرعلايي يا دكتر فاطمي. پرسيدم:«كي؟» گفت:«حسين فاطمي، رابط دربار و دكتر مصدق و اگر برداشته شود، اين رابطه از بين ميرود و وحدت دربار و مصدق به هم ميريزد.» من هم پذيرفتم. واحدي اسلحه كلت را آورد و به من آموزش داد. چند بار در كمين فاطمي ماندم، اما نتوانستم كاري بكنم، تا بالاخره در روزنامهها نوشتند آقاي دكتر فاطمي در روز جمعه بر سر قبر محمد مسعود در قبرستان ظهيرالدوله سخنراني ميكند. جيب كتم كوچك بود و نميشد اسلحه را در آن گذاشت. واحدي يك تكه چلوار داخل كتم دوخت و اسلحه را در آن گذاشت. همراه با آقاي گلدوست به ظهيرالدوله رفتيم. البته آقاي گلدوست رفت.
ظاهراً قبل از دكتر فاطمي هم يك نفر صحبت كرد.
احتمالاً. الان يادم نيست. بهمحض اينكه دكتر فاطمي خواست صحبت كند، رفتم بالاي قبر. به نظرم نيكپور نائيني يا كس ديگري داد زد:«بچه بيا پايين»، گفتم:«چشم» و آمدم پايين.
قبر از سطح زمين بالاتر بود؟
يك كمي. خودم هم نميدانم چرا رفتم روي قبر. شايد ميخواستم مسلطتر باشم. وقتي پايين آمدم اسلحه را كشيدم و شليك كردم. بعد اسلحه را انداختم و كنار ايستادم و ديدم مردم دارند فرار ميكنند. به نظرم شخصي به نام عباس گودرزي كه بعداً فهميدم جگرفروش سر ميدان تجريش است، خم شد تا اسلحه را بردارد. حاضران او را با من عوضي گرفتند و داشتند كتكش ميزدند كه فرياد زدم:«اللهاكبر.» مردم به طرف من برگشتند و شروع كردند به كتك زدن من! پاسبانها ريختند و مرا سر دست بلند كردند و داخل ماشين و بعد هم كلانتري تجريش بردند. بعد به شهرباني منتقل و از آنجا با سرلشكر كوپال روبهرو شدم. او همان سروان كوپالي است كه ميرزاكوچكخان را تعقيب و دستگير كرده بود و اينكه چطور چنين فردي رئيس شهرباني دولت دكتر مصدق شده بود، خودش جاي بحث و بررسي دارد. سرتيپ همايونفر و سرتيپ دانشپور از افسران شهرباني و بازپرسي به نام آقاي طالببيگي آمدند و بازجويي از من شروع شد. از من پرسيدند:«اسمت چيست؟» جواب دادم:«محمدمهدي عبدخدايي.» تصور ميكردند اسمم جعلي است. سرلشكر كوپال گفت:«دكتر فاطمي زنده است» و از من پرسيد:«چرا اين كار را كردي؟» گفتم:«ما براي تشكيل يك كشور اسلامي ميجنگيم و اين كشور اسلامي نيست. قرار بود آقاي مصدق كشور اسلامي درست كند، ولي بهجاي اين كار مسلمانها را زنداني كرده است و مستشاران امريكايي دارند در خيابان ناصرخسرو، راست راست ميچرخند!»
در روزنامههاي آن زمان نوشتهاند: عبدخدايي هم مزاح ميكند، هم خيلي با قاطعيت حرف ميزند!
شاه سرلشكر كوپال را خواست. موقعي كه برگشت گفت:«به اعليحضرت گزارش دادم كه يك بچه شيرشان را گرفتهايم.»
دركلانتري تجريش هم، طبق عادت اذان داديد؟
هم اذان دادم، هم نماز خواندم. او هم بعد از نماز من پيش شاه رفت. بعد از من پرسيد:«شام چه ميخوري؟» جواب دادم:«چلوكباب» گفت:«مگر هميشه چلوكباب ميخوري؟» گفتم:«نه، ولي امشب چلوكباب بدهيد، ميخورم!» بازپرس به من گفت:«پياز بخور.» گفتم:«پياز بخورم، فردا كه ميخواهند از من بازپرسي كنند، دهانم بوي پياز بدهد، بازپرس آزار ميبيند.» گفت:«از اين طرف آدم ميكشيد، از آن طرف فكر بوي بد دهان هستي و ميگويي آزار ميبيند؟» گفتم:«آدم را به خاطر مخالفت با احكام اسلام و حكومت اسلامي ميزنيم، بوي بد دهان را هم به خاطر ادب و آداب اسلامي رعايت ميكنيم.» من در تمام طول بازجويي نه انكار كردم و نه اظهار پشيماني. اما چند نكته را قابل ذكر ميدانم. يكي اينكه فرداي روزي كه به آقاي دكتر فاطمي تيراندازي كردم، ايشان نامهاي به مجلس مينويسد كه من براي انجام وظيفه نمايندگي خود آمادگي دارم. ايشان از تهران انتخاب شده بود. سؤال اينجاست كه اگر ايشان در حالت اغما به سر ميبرد، حتي اگر متن نامه را هم ننوشته باشد، چگونه توانسته است بدون حتي ذرهاي لرزش دست و در حالت اغما آن را امضا كند؟ نكته ديگر اين است كه من سندي پيدا كردهام كه محافظ دكتر فاطمي نوشته است تا وقتي پزشكان هستند، ايشان خود را به بيهوشي ميزند و بعد كه آنها ميروند غذا ميخورد !و مرتباً هم ميگويد مرا بفرستيد خارج! مسئله سوم اين است كه در موزه وزارت خارجه كيف چرمي آقاي دكتر فاطمي را ديدم كه گلوله از اين طرف وارد شده، ولي از آن طرف بيرون نيامده و گلوله در جعبه داخل آن كيف است!
مطمئن هستيد اين همان كيفي است كه آن روز در دست داشت؟
بله، به هر حال بعد از ترور دكتر فاطمي بين دربار و دكتر مصدق اختلاف افتاد و نهايتاً پس از رد درخواست وزارت جنگ از طرف دكتر مصدق، قضيه 30 تير پيش آمد و همه اينها نشانه آن است كه با بيمارستان رفتن دكتر فاطمي، رابطه دربار و دكتر مصدق به هم ريخت.
بنابراين وجههاي كه دكتر فاطمي در ذهن مردم دارد، مربوط به بيست و پنجم به بعد است، وگرنه قبل از آن...
همين طور است. قبل از آن و در تيرماه همان سال نشان همايوني گرفته بود و با دربار رابطه خوبي داشت. به نظر من ازدريچهاي كه ما در آن روز به اين مسئله مينگريستيم، يعني قطع رابطه دربار با دكتر مصدق، اين حركت جواب داد و اين اتفاق رخ داد.