سایت جامع آزادگان: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده مجید بنشاخته (سجادیان) است:
یکی از همرزمانم، رسول زمانی، اهل روستای جائینک بود. روزی به اتفاق دو نفر دیگر از بچه های جائینک، به نام های جعفر نامی و حسین باب، در سنگر نشسته بودیم. بچه ها به قصر شیرین رفته و هندوانه خریده بودند. اغلب به قصر شیرین و روستاهای اطراف می رفتیم و ضمن آن که حمام می کردیم، برای خودمان می گشتیم.
یک روز رسول زمانی برای کاری به شهر رفته بود. ما سه نفر داخل سنگر نشستیم. هندوانه ی بزرگی را شکستیم و خوردیم و سهم او را هم کنار گذاشتیم. وقتی از شهر آمد به او گفتم:
ـ برو هندوانه ات را بخور. داخل سنگر است.
رسول به طرف هندوانه رفت. اما دید داخل هندوانه را خورده اند و موشی هم جای آن گذاشته اند. موش در سنگر ما زیاد بود و کاری هم برای از بین بردن آن نمی شد انجام داد. رسول عصبانی شد و داد و بی داد راه انداخت:
kkj54نتا
ـ هندوانه ام را خورده اید، مسخره ام می کنید؟ مگه من با شما شوخی دارم؟ موش زنده توی پوست هندوانه تحویلم می دهید؟
من از شوخی خنک و لوس بچه ها خیلی ناراحت شدم. به رسول گفتم:
ـ جان خودت اصلاً کار من نیست. من فقط هندوانه را این جا گذاشتم، کار، کار حسین و جعفر است.
هر دو زدند زیر خنده. گفتند:
ـ موش به این کوچکی چطور آن همه هندوانه خورده؟
ـ خورده دیگه. موشه.
همه خندیدند. یکی از بچه ها از سنگر بیرون رفت و با هندوانه ای بازگشت. آن را به رسول داد و به شوخی گفت:
ـ بیا این هم هندوانه. گریه نکن!