کد خبر: 632274
تاریخ انتشار: ۱۴ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۱:۴۶
بعد از ورودمان به خاک خودی، نه از نیروی خودی خبری بود و نه از نیروهای عراقی. هنوز درست نمی دانستیم وضعیت نظامی منطقه به چه صورت است. در اطراف مان آبادی های زیادی دیده می شد اما نمی شد اطمینان کرد. به سه نفر همراهم اشاره کردم که دامنه ی کوه را بالا برویم. از لابه لای صخره ها و سنگ ها عبور می کردیم تا دیده نشویم. از کوچک ترین صدایی می ترسیدیم.

سایت جامع آزادگان: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات اسیری است که در اسارت کومله بوده است:

بعد از شهادت سرهنگ علی اصغرلو روزگار بدی را در زندان می گذراندیم؛ انگار پدرمان را از دست داده بودیم. وضعیت کلی زندان دستخوش تغییرات زیادی شده بود. دیگر مثل گذشته غذایمان را نمی دادند. گاه، ناهار و شام یکی بود و گاه به علت کمبود مواد غذایی برای هر وعده غذا به نان خشکی قناعت می کردیم. آشپزی، دیگر به عهده خود بچه ها بود. از تعداد نگهبانان کم شده بود و با نبود سرهنگ، دیگر رابطه ای بین طبقه دوم و سوم برقرار نمی شد و کسی دیگر نبود تا اخبار وقایع را به ما بدهد. کنترل محوطه داخلی زندان به عهده خود ما بود و بیرون از محوطه، چند نگهبان مسلح پاس می دادند. نارضایتی بچه ها اوج گرفته بود.

هر روز با حضور در محوطه ی داخلی زندان نسبت به کمبودها اعتراض می کردیم، اما هیچ گوش شنوایی نبود.

شب، هنگام خواب زمزمه ی فرار از زندان به گوشم رسید. این بار یک نفر نبود که صحبت از فرار می کرد، بلکه همه می خواستند فرار کنند. ضعف نگهبانی، بچه ها را بیشتر به فکر وا می داشت؛ تا بالاخره در یک روز سرد پاییزی درهای زندان شکسته شد و همه یکباره از محوطه ی زندان بیرون ریختند. صدی رگبار گلوله ها با شهادت اسرا در هم آمیخت. هر کسی از هر سوراخی که می شناخت، به سمتی فرار می کرد و من که قبلاً مسیرها را شناسایی کرده بودم، توانستم در آن بازار شلوغ با سه نفر دیگر به سمت ایران حرکت کنیم.

نمی دانم در آن صحنه پر آتش و خون، چند نفر دیگر به شهادت رسیدند و چه تعداد گرفتار شدند و چند تا فرار کردند؛ اما به موفقیت فرار خود و سه نفر همراهم اطمینان داشتم. طبق اخباری که قبلاً شنیده بودم، تا حدی مسیر فرار برایمان باز بود و می توانستیم به راحتی به نیروی خودی برسیم. از رضا، عبدی و بهرام هم هیچ خبی نداشتم. فقط امیدوار بودم که در طول مسیر آنها را ببینم.

209719_132

کوه های بلند استان سلیمانیه عراق را پشت سر گذاشتیم و وارد خاک ایران شدیم. با گذشتن از رودخانه کلاس تا حدی خود را نجات یافته می دیدم. از آنچه در طول آن مسیر پر التهاب بر من گذشت، هیچ چیز جز پاهای خونین و پیکری خسته و گرسنه به یادم نمانده. فقط می دویدیم.

بعد از ورودمان به خاک خودی، نه از نیروی خودی خبری بود و نه از نیروهای عراقی. هنوز درست نمی دانستیم وضعیت نظامی منطقه به چه صورت است. در اطراف مان آبادی های زیادی دیده می شد اما نمی شد اطمینان کرد. به سه نفر همراهم اشاره کردم که دامنه ی کوه را بالا برویم. از لابه لای صخره ها و سنگ ها عبور می کردیم تا دیده نشویم. از کوچک ترین صدایی می ترسیدیم. دلم نمی خواست با تحمل آن همه سختی، دوباره اسیر شوم. برای دور بودن از از خطر اسارت و با اطمینان به اینکه مناطق تحت پوشش گروهک ها را پشت سر گذاشته ایم، خود را با موقعیت رودخانه کلاس تنظیم کردم. خورشید را به روی شانه راستم قرار داده، با انحرافی ۴۵ درجه به سمت راست نسبت به رودخانه راه افتادیم. می توانستم خود را به راحتی به سقز برسانم، اما ترس اسارت باعث شد مسیر دیگری را انتخاب کنم. اطمینان داشتم هر چه به داخل خاک پیش برویم، از مسائل و مشکلات احزاب کمتر می شود و ما نیز کمتر با آنها درگیر خواهیم شد؛ ضمن اینکه در طول مسیر حرکت، دهکده های زیادی قرار داشت و می توانستیم تا حدی نیازهای خود را تهیه کنیم.

چهار شب پیاپی را در تاریک و روشن هوا بدون لحظه ای تامل طی کردیم تا اینکه در روز پنجم، صدای موتور تراکتوری ما را از مخفیگاه مان بیرون کشید. در آن سوی ارتفاع، تراکتوری زوزه کشان جاده خاکی و سربالایی را طی می کرد. با تلاش زیادی توانستیم چند صد متر جلوتر از تراکتور وارد جاده خاکی بشویم و جلو آن را بگیریم. راننده با نگاهی آمیخته به وحشت پرسید از کجا می آییم. یکی از بچه ها که از عقب تراکتور بالا رفته بود، گفت: کاری به این کار نداشته باش. هر کاری که بهت می گیم، بکن وگرنه...

راننده گفت: توروبه خدا به من کاری نداشته باشید. هر کاری بخواهید براتون می کنم.

گفتم: راه بیفت، فقط دست از پا خطا نکن.

هنوز چیزی از راه را طی نکرده بودیم که راننده با اشاره ای به بقچه کوچک خود کرد و گفت: اگه گرسنه هستید، تو اون دستمال نون هست.

از راننده ی تراکتور موقعیت خود را پرسیدم. جواب هایی را که او می داد، با هم جفت و جور کردیم و فهمیدم که بوکان نزدیک ترین نقطه است. بعد با اطمینانی که نسبت به او پیدا کردیم توانستیم بخشی از گرفتاری هایمان را برایش تعریف کنیم و او هم از سختی ها و مشکلاتی که احزاب برای او و خانواده اش به وجود آورده بودند، گفت. از شهادت هایی که به خاطر شعار «نه شرقی نه غربی جمهوری اسلامی» در آبادی های اطراف دیده بود و من تازه فهمیدم که درد او بیشتر از درد اسارت من است.

وقتی سربالایی جاده تمام شد، جاده آسفالته ای را ـ که از یک سمت به سقز و از سمت دیگر به مهاباد می رفت و مثل نخی که توسط دژ بوکان به هم گره خورده بود ـ دیدم. از اینکه بعد از چند روز تحمل سختی و مرارت به نقطه ای امیدوار کننده می رسیدیم، بسیار خوشحال بودیم. اما سر و وضع ما طوری نبود که بتوانیم به راحتی در شهر رفت و آمد کنیم، ضمن اینکه می دانستیم گروهک ها فعالیت زیادی در آن شهر داشته اند. از شدت هراس، حتی پیشنهاد راننده را مبنی بر اینکه شب را در خانه یکی از اقوام او بگذرانیم، رد کردیم. تصمیم همه بر آن بود که به هر صورتی است خود را از آن نقطه دور کرده، به نقطه امن تری برویم.

تراکتور کنار ورودی شهر توقف کرد و ما از آن پیاده شدیم. می خواستم از راننده تشکر کنم که دستش را به جیب کرد و مقداری به من پول داد و گفت: می دونم پول ندارید، این پول رو بگیرید و خودتونو به یه جایی برسونید.

وقتی پول را می گرفتم، از خجالت سرخ شده بودم.

بعد از رفتن تراکتور به فروشگاهی رفتیم و هر کدام یک جفت گالش خریدیم و با چند عدد نان به کنار جاده آمدیم و منتظر ماشین شدیم. هیچ خبری نبود، اما ساعت ها به انتظار ایستادیم. خورشید داشت غروب می کرد که از دور یک نفر را در لباس نظامی دیدم. بدون معطلی جلو رفتم. سروان ژاندارمری بود و از محل کار خود بازمی گشت.

با گفتن خلاصه ای از وضعیت خودمان به او و اشاره به عدم اطمینان مان به ماندن در آن نقطه، او را ـ که کاملا گیج شده بود و ناباورانه ما را برانداز می کرد ـ متقاعد کردیم به ما کمک کند و او هم بهترین کار را برایمان انجام داد. یک مینی بوس برایمان گرفت که در آن موقع شب بهترین هدیه بود.

طبق توجیه های سروان ژاندارمری، راننده بدون گرفتن کرایه، ما را به مراغه رساند و ما از اینکه دیگر از خطر دور شده بودیم، سراز پا نمی شناختیم.

روز بعد، در ایستگاه راه آهن تهران از قطار پیاده شدم. همسفرانم هر کدام به سمتی رفتند و من با همان وضع وحشتناک در ایستگاه ماندم. نه جرات بیرون آمدن داشتم و نه قدرت تفکر؛ تا اینکه با دیدن کیوسک تلفن یاد شماره تلفن یکی از دوستانم افتادم. با گرفتن شماره دوستم به سختی می توانستم او را متقاعد کنم که من بهزاد هستم و از زندان فرار کرده ام و در آن لحظه در ایستگاه راه آهن هستم. اما با دادن نشانی، بالاخره او باور کرد و لحظاتی بعد با ماشین آمد دنبالم. به خاطر بیش از هفت ماه اسارت، شکنجه و سختی هایی که تحمل کرده بودم، خود را چون کوهی سخت و مقاوم می دیدم، اما زمانی که به در خانه رسیدم، فهمیدم که چقدر ضعیفم. نمی دانستم چگونه با خانواده ام برخورد کنم. در اندیشه این لحظه و صحنه بودم که با حرف دوستم، سختی آن بار قدری از دوشم برداشته شد.

-    بهزاد بچه هات خونه نیستند. می دونم که مادرت هست. حالا من میرم تو تا مادرت را آماده تو بکنم. هر وقت بهت گفتم، بیا تو.

-    نمی دانم چه مدت پشت در خانه منتظر ماندم. اما وقتی صدایم کرد، گویی از فضایی پر ستاره پرواز می کنم. دیدگانم از اشک پر بود. سر مادرم را که از حال رفته بود، به سینه فشردم و او را که برای دیدن من سخت ترین مشکلات را تحمل کرده بود، غرق بوسه کردم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار