کد خبر: 631220
تاریخ انتشار: ۰۷ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۴:۴۳
ما را به "موصل" تبعید کردند. اتوبوس ها آماده ی حرکت بودند. نباید به اطراف نگاه می کردیم. داخل اوّلین اتوبوس شدم و روی صندلی قرار گرفتم که ناگهان سر و صدا و ناله ی بچّه ها بلند شد. تا به خودم جنبیدم، یک کابل خوش دست، با همه توان و سرعت روی سرم نشست. در حالی که گرمی خون را روی صورتم احساس می کردم، از هوش رفتم.

سایت جامع آزادگان: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده مرتضی امیران است:

نیروهای حزب الهّی و مومن در رمادیه زیاد بودند. به همین خاطر، عراقی ها کمتر تسلّط داشتند. یک بار درگیری سختی در آنجا شد که تیربارهای دشمن به کار افتاد و از گاز اشک آور استفاده کردند.

فرمانده ی ایرانی اردوگاه خیلی شکم پرست بود. فقط فکر خودش بود. بچّه ها در صدد تعویض او بودند و "علی رحمتی" را به عنوان فرمانده ی جدید می خواستند انتخاب کنند که منجر به درگیری شد. فرمانده ی عراقی اردوگاه، از بچّه ها یک هفته مهلت خواست. بعد از یک هفته همه جمع شدند و فرمانده گفت:"رای گیری کنید!"

 

2017

علی رحمتی رأی آورد و فرمانده شد. دو فرمانده ی دیگر هم بودند؛ یکی عراقی به نام "سرگرد ناجی" و دیگری، ایرانی به نام "محمودی" که خودش می گفت: "زمان شاه در شیراز هشت سال دوره ی امنیتی دیده ام." کُرد بود و فارسی به راحتی صحبت می کرد. محمودی آدم کثیفی بود. نشست و برخاست او با رحمتی، باعث انحراف رحمتی شد و او هم به فساد کشیده شد. بچّه ها مصمّم به تعویض رحمتی شدند و باز هم یک درگیری دیگر پیش آمد که باعث شد رحمتی چند روزی توی اردوگاه پنهان بشود.

بعد از این جریان، چند نفر اسیر خود فروخته آمدند داخل اردوگاه و اسامی نیروهای حزب اللهی را نوشته، با شناسایی آنها، همه را از اردوگاه خارج کردند و به جای آنان آدم های کثیفی را جایگزین نمودند تا وحدت و معنویت اسرا را از بین ببرند.

با آوردن عده ای از بچّه های معصوم و کم سن و سال نیز سعی می کردند که بیشتر بچّه ها را منحرف کنند.

ما را به "موصل" تبعید کردند. اتوبوس ها آماده ی حرکت بودند. نباید به اطراف نگاه می کردیم. داخل اوّلین اتوبوس شدم و روی صندلی قرار گرفتم که ناگهان سر و صدا و ناله ی بچّه ها بلند شد. تا به خودم جنبیدم، یک کابل خوش دست، با همه توان و سرعت روی سرم نشست. در حالی که گرمی خون را روی صورتم احساس می کردم، از هوش رفتم. به اردوگاه موصل چهار رسیدیم. باید خودمان را آماده می کردیم. پذیرایی جانانه ای از سوی عراقی ها در انتظارمان بود. پنج نفر، پنج نفر جدا شدیم و یک سرباز عراقی، با رقص و آوازهای مشمئز کننده اش، دیگر سربازان کابل به دست تحریک به زدن کرد.

 بعد از حدود ۱۲ ساعت راه، حسابی خستگی را از تن مان گرفتند! سپس در یک آسایشگاه کوچک جایمان دادند؛ آسایشگاهی که برای رفتن به دستشویی آن باید ضربات درد آور کابل را تحمّل می کردیم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار