کد خبر: 631216
تاریخ انتشار: ۰۷ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۴:۴۰
جمعیت زوار بی توجه به سرو صدای من، از کنارم می گذشتند. بالاخره بهزاد از در دیگر حرم وارد شد و خلاف جهت حرکت زوار به سمت من پیش آمد. این حرکت او بسیار عادی بود گویی کسی سر راهش نبود. از میان شکاف جمعیت پیش آمد. پارچه ی سبز رنگی را به من داد و گفت: دایه، این پارچه مال امام رضاست.

سایت جامع آزادگان: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات مادری است که فرزندش در اسارت کومله بوده است:


دیگر مثل گذشته نبودم. بیشتر گوشه ای می نشستم و گریه می کردم. وقت نماز با خدا راز و نیاز می کردم و به ائمه متوسل می شدم و بیشتر از همه با امام رضا:

-       ای آقا! میگن تو غریبی، ولی با غریب بودنت روزی صدها هزار نفر میان به دیدن تو، تورو به خدا ای بزرگوار یه نگاهی به غریبی پسر من بکن و یه راه نجاتی براش جور کن. من هم نذر می کنم از خونه ی خودم تا خونه ی تو پابرهنه بیام. می دونم که نمی گذاری چشم های من بدون دیدن بهزاد بسته بشن. ای سید خدا! تو رو به غریبی ات قسم منو به آرزوم برسون.

از روزی که با آقا عهد بستم تا پای برهنه به دیدنش بروم، نمی دانم چرا حال دیگری پیدا کردم. گویی هر لحظه، از هر گوشه خانه کسی به من می گفت: بلد شو برو نذرت رو ادا کن.

چند روزی دوام آوردم، اما صدایی پنهان هر روز مرا به اسم می خواند تا به آنچه عهد بسته بودم، وفا کنم. تا اینکه طاقتم طاق شد و با یکی از زن های همسایه که نسبت فامیلی با من داشت، عازم خراسان شدم و همان طور که نذر کرده بودم، شروع مسافرت را پا برهنه بودم و توی خیابان، ترمینال، مغازه و مسافرخانه، همه جا و همه جا با پای برهنه راه می رفتم. گاه از نگاه های مردم شرمنده می شدم و تصمیم می گرفتم کفش هایم را بپوشم؛ اما یاد نذری که کرده بودم، می افتادم و منصرف می شدم.

با رسیدن اتوبوس به مشهد آن چنان برای پیاده شدن عجله داشتم که پاهایم چندین بار زیر پای مسافران لگد شد، اما دردی احساس نمی کردم. با تلاش زیاد توانستیم تاکسی خالی گیر بیاوریم و خود را به حرم آقا برسانیم. دستم را روی در صحن کشیدم و گفتم: ای سید بزرگ! بعد از سلام، اجازه میدی بیام تو؟ همانجا نشستم و گریه را سر دادم.

-       بفرمایید تو خانم، جلوی در نایستید.

با شنیدن این صدا، از جایم بلند شدم تا از گوینده عذرخواهی کنم، اما هیچ کس جز همسفرم آن نزدیکی نبود. عجیب بود.

فردا صبح اش هم به طرف بارگاه حضرت حرکت کردم. مردم از کوچک و بزرگ در رفت و آمد بودند. صدای دعا و نیایش از گوشه و کنار حرم شنیده می شد و با آنکه معنی هیچ کدام را نمی فهمیدم، اما روی بند بند وجودم اثر می گذاشت. احساس سبکی می کردم. جلوی در حرم روی زمین نشستم و خدا را برای آن فیض دیدار شکر گفتم.

داخل حرم مملو از جمعیت بود. اول قصد داشتم کنار ضریح حضرت بست بنشینم، اما سیل جمعیت مشتاق نمی گذاشت. تنها توانستم یکبار دستم را به ضریح برسانم و بعد همراه با سیل جمعیت ـ بی آنکه بخواهم ـ از ضریح دور شدم. روبه روی ضریح حضرت چند خانم نشسته بودند. یکی از آنها در حال خواندن دعا بود ودیگری با بالا و پایین آوردن سرش، کلمات او را تکرار می کرد. آرام کنار آن دو خزیدم و دل به نیایش آنان سپردم و چشمانم را روی هم فشردم و هر آنچه را در قلب و خود داشتم، با ساده ترین کلمات بیان کردم. از حرم که بیرون آمدیم، خورشید تازه داشت طلوع می کرد.

روز اول را دنبال پیدا کردن اتاق گذراندیم و شب، آماده زیارت شدم. همسفرم گفت: خانم بزرگ، بذار فردا صبح بریم. اما دل آتش گرفته ی من تنها در جوار ضریح آرامش پیدا می کرد.

-       اگه تنها بری گم می شی. تورو خدا بذار فردا صبح با هم بریم.

گفتم: گم نمی شم، آدرس اینجا رو که دارم. و پای برهنه به سوی حرم راه افتادم. صحن حضرت مثل شب گذشته شلوغ بود. روبه روی ضریح نشستم و زمزمه ام را آغاز کردم. چند دقیقه بعد، صدای دسته عزاداری مرا به خود آورد. صدای طبل و شیپور یکنواخت شان، لطف و صفای خاسی به حرم می داد. احساس می کردم که اتفاقی دارد می افتد. نگاهی به اطراف انداختم، همه چیز عادی بود. به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم. می خواستم بخوابم، اما سرو صدای زائران و دعای آنها نمی گذاشت خوابم ببرد. با التماس و زاری به حضرت گفتم: یا امام رضا! دلم میخواد یه خواب ببینم!

خانمی که بغل دست من نشسته بود، گفت: مریض داری؟

گفتم: نه، مریض ندارم، اسیر دارم. پسرم الان شش هفت ماهه که اسیر دست کومله س.

با اینکه از آقا ناامید نبودم، اما یه حسی به من می گفت که به مراد دلت نمی رسی. گفتم: نعوذبالله، مگه تو آقایی که جواب خودت را می دهی؟ تو از خدا بخواه جوابش با آقاست. و خوابم برد.

بهزاد را دیدم که با همان وضع و حالی که در زندان بود می خواست از در ورودی زنانه وارد حرم بشود؛ اما در مقابل در بسته، تلاش او بی نتیجه بود. گفتم: بهزاد، بهزاد! اون در بسته س. از این یکی بیا تو.

جمعیت زوار بی توجه به سرو صدای من، از کنارم می گذشتند. بالاخره بهزاد از در دیگر حرم وارد شد و خلاف جهت حرکت زوار به سمت من پیش آمد. این حرکت او بسیار عادی بود گویی کسی سر راهش نبود. از میان شکاف جمعیت پیش آمد. پارچه ی سبز رنگی را به من داد و گفت: دایه، این پارچه مال امام رضاست.

من هم پارچه را تا کردم و آن را داخل ضریح انداختم و گفتم: آقا! این پارچه مال بهزاد است.

 

4tli91md4cqb3ki4m7do

وقتی برگشتم، از بهزاد خبری نبود.

از خواب پریدم. زنانی که اطرافم بودند، با سرو صدای من دورم جمع شدند و پرسیدند: خانم خواب دیدی؟

گفتم: آره، خواب دیدم؛ یه خواب خوب.

از خوشحالی نمی دانستم چه باید بکنم. زنان داخل حرم با نگاهی حسرت بار می گفتند: خوش به حالت!

صبح روز بعد، به اتفاق همسفرم به بازار رفتیم و پارچه ای سبز گرفتیم و به سمت حرم به راه افتادیم. جمعیت زیادی داخل بازار بالا و پایین می رفت. پارچه ی سبز را بی توجه به اطراف به صورتم می کشیدم و بو می کردم که ناگهان مردی از میان جمعیت به سمت من آمد و سینه به سینه ام ایستاد. وقتی سلام گرمش را شنیدم، آرامش پیدا کردم. پرسید: مادر، شما تنها هستید؟

نگاهی به او کردم و از اینکه این سوال را از من می پرسید، به شک افتادم. گفتم: آره، چطور مگه؟

تکه کاغذی به من داد و گفت: شما میهمان امام رضا هستید. تا روزی که اینجا هستید، بروید میهمانخانه ی حضرت و آنجا غذا بخورید.

کارت را از مرد گرفتم و نگاهی به آن انداختم. روی آن چیزهایی نوشته شده بود. سرم را بالا گرفتم تا از آن مرد سوالی بکنم، اما کسی را ندیدم، رفته بود. بعد رفتم حرم. پارچه ی سبز را داخل ضریح انداختم. مطمئن بودم خواسته ام برآورده می شود.

بالاخره بعد از یازده روز، از آقا اجازه ی بازگشت خواستم و با دلی پرامید به کرمانشاه برگشتم. در راه بازگشت، یک شب را هم در حرم حضرت معصومه گذراندم.

وقتی به کرمانشاه رسیدم، به همه ی دوستان و آشنایان گفتم: هر کی خبر آزادی بهزاد را به من بدهد، ۵۰۰ تومان مژدگانی می گیرد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار