کد خبر: 631009
تاریخ انتشار: ۰۶ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۴:۲۱
وقتی داشتم با بی سیم بازپس گیری پاسگاه را گزارش می دادم، گفتند دکتر چمران در بیمارستان اهواز بستری است. مثل این بود که تمام دنیا را به من داده باشند. خیلی زود خبر را به بچه ها انتقال دادم. لبخند روی لب بچه ها نشست و با خوشحالی و روحیه ی مضاعفی به پاکسازی پرداختند. دکتر برای ما همه چیز بود. با بودن او نیرو می گرفتیم و فکر می کردیم می توانیم در مقابل سخت ترین شرایط ایستادگی کنیم.

سایت جامع آزادگان: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده کریم رجب زاده است:

باید خودمان را می رساندیم به پلی که بین سوسنگرد و فکه بود و آنجا پدافند می کردیم. در همان موقع به ما خبر دادند که دکتر چمران شهید شده است. کار کار ستون پنجم بود و می خواستند این طوری روحیه ی بچه ها را تضعیف کنند. خبر مثل آب سردی بود که روی سرمان ریخته شد. یونس از طریق بی سیم با سروان رستمی تماس گرفت. سروان رستمی چیزی از دکتر نگفت و خواست بچه ها را هدایت کنیم و هر طور شده نگذاریم پل دست عراقی ها بیفتد.

به کمک سروان قزلباش که از بچه های ارتش بود، نیروهایمان را دور و بر پل متمرکز کردیم. تا خود صبح چندین منور اطراف پل را روشن کرده بود. عراقی ها چند باری حمله کردند تا آنجا را پس بگیرند ولی ما مصمم بودیم نگذاریم عراقی ها به پل نزدیک شوند.

صبح، در روشنایی روز ساختمان ژاندارمری را که لای درختان بود و در آن طرف پل، دیدم. ژندارمری مال ما بود و افتاده بود دست عراقی ها. نیروها را سازماندهی کردیم و به آنجا حمله کردیم. تیراندازی متقابل شروع شد. در هر چند متر مجبور می شدیم دراز بکشیم و دوباره بلند شده  و همان جا بدویم. یکی از بچه ها در آن طرف پل زخمی شد و همان جا ماند. بقیه به پیشروی ادامه دادیم.

کمی جلوتر از آنجا یکی از بچه ها سینه اش تیر خورد و افتاد زمین. خواست بلند شود ولی نتوانست و بی حرکت ماند. دوتا از بچه ها او را به کناری کشیدند و دوباره به راهمان ادامه دادیم. عراقی ها داشتند از اطراف ژاندارمری فرار می کردند. با فرار عراقی ها خودمان را به پاسگاه ژاندارمری رساندیم، ولی دو تا از بچه ها جلوی پاسگاه شهید و زخمی شدند. جنازه ی چندتا از عراقی ها در اطراف پاسگاه روی زمین افتاده بود. هنوز چندتا از عراقی هایی که فرار می کردند، دیده می شدند ولی آنها را تعقیب نکردیم.

چندتایی از بچه ها حفاظت از پاسگاه را به عهده گرفتند و به اتفاق بقیه به شهر برگشتیم تا پاکسازی را شروع کنیم.

وقتی داشتم با بی سیم بازپس گیری پاسگاه را گزارش می دادم، گفتند دکتر چمران در بیمارستان اهواز بستری است. مثل این بود که تمام دنیا را به من داده باشند. خیلی زود خبر را به بچه ها انتقال دادم. لبخند روی لب بچه ها نشست و با خوشحالی و روحیه ی مضاعفی به پاکسازی پرداختند. دکتر برای ما همه چیز بود. با بودن او نیرو می گرفتیم و فکر می کردیم می توانیم در مقابل سخت ترین شرایط

index

ایستادگی کنیم.

 

در یکی از کوچه ها وارد ساختمانی شدیم که دیوارهایش ریخته بود و سقف خانه هم سوراخ شده بود. یک دفعه چشممان افتاد به دو تا بچه که بغل هم گوشه یکی از اتاق ها کز کرده بودند. یکی کوچک بود و دیگری حدود هفت ساله. سر و رویشان خاکی بود و وحشت توی چشمان شان خانه کرده بود. آنکه کوچک تر بود، با دیدن ما خودش را محکم به دیگری چسباند. بچه ها از دیدن آنها ناراحت شدند. تابلوی عکس دسته جمعی که جلو یک درخت گرفته شده بود، به زمین افتاده بود و در کمدی که توی اتاق بود، شکسته شده و چندتا پیراهن و دامن زنانه کف اتاق بود. وقتی می خواستیم آنها را از آنجا بیرون بیاوریم، همدیگر را سفت گرفته بودند و از یکدیگر جدا نمی شدند. فکر می کردند عراقی هستیم. آنها را بغل کرده و از ساختمان آوردیم بیرون. کم کم لب باز کردند و آنکه بزرگتر بود گفت که عراقی ها سر پدرش را بریده و جلو چشم آنها به خواهر و مادرش تجاوز کرده اند.

به داخل ساختمان برگشتم. منظره ی وحشتناکی بود. جنازه ی بدون سر پدرشان توی یکی از اتاق ها بود. کمی از خون به دیوار پاشیده شده بود و پاهای مرد نشان می داد که وقتی سرش را می بریده اند، دست و پا می زده است. توی مشت دست راستش یک مشت خاک بود. آن را سفت گرفته بود و دستش به همان حالت مانده بود. بچه ها هر چه توی جیب شان بود به آن دو کودک دادند. آن دو را به همراه جنازه پدرشان بردیم و تحویل ستاد دادیم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار