از اين روي و در سالروز تاجگذاري محمدعلي شاه قاجار، بيمناسبت نيست كه در باب يكي از فرازهاي زندگي سياسي او، نكاتي را مرور كنيم. در تواريخي كه توسط طيف غالب مشروطه نگاشته شده، تنها چيزي كه در زندگي سياسي محمدعلي شاه رصد ميشود، مخالفت صرف با مشروطه است و بس! در اين باب جاي اين پرسشهاست كه آيا او به شيوه زندگي و ريخت و پاشهاي پدرش، به ديده مثبت مينگريست؟ يا در تقابلي كه بعدها ميان او و مشروطه خواهان به وقوع پيوست، ميتوان تمام تقصيرها را به وي متوجه ساخت؟ و آيا طرف مقابل او در راديكاليزه كردن فضا و به بيم افكندن او كاملاً بيتقصير بودند؟ خواهيم گفت كه چنين نيست.
دوران سياه مظفري
بي ترديد زمينههاي نهضت مشروطه ايران، از سالها قبل و از ادوار پيشين سلطنت قاجار آغاز شده بود. از مدتها قبل انجمنهاي سري براي تغيير اوضاع نشستهايي داشتند و عالمان تراز اول نجف، در مجامع مشورتي خود، راههاي برون رفت از اين شرايط را ميجستند. اين شرايط در دوران مظفرالدين شاه به نقطهاي غير قابل تحمل رسيد و علائم و نشانههاي عصيان، در جاي جاي جامعه رخ مينمود. ناظمالاسلام كرماني در كتاب تاريخ بيداري ايرانيان راجع به مظفرالدينشاه مينويسد: «اين پادشاه زايدالوصف سادهلوح، سهلالقبول، متلونالمزاج، مسخره و مضحكهپسند و با شرم حضور بود. امور سلطنت با ميل عملهجات، خلوت يا وزراي خودغرض اداره ميشد.» (1)
مرحوم آيتالله سيد محمد طباطبايي پيشواي شهير مشروطيت، در نامهاي به مظفرالدينشاه، شرايط اجتماعي آن دوران را اينگونه توصيف ميكند: «اعليحضرتا! مملكت خراب، رعيت پريشان و گدا، دست تعدي حكام و مأموران بر مال، عرض و جان رعيت دراز، ظلم حكام و مأموران اندازه ندارد. از مال رعيت هر قدر ميلشان اقتضا كند ميبرند، قوه غضب و شهوتشان به هر چه ميل كند از زدن، كشتن و ناقص كردن اطاعت ميكنند. از عمارت، ميلهها، وجوهات و املاك در اندك زمان از كجا تحصيل شده است؟ تمام مال رعيت بيچاره است. پارسال دختران قوچاني را در عوض «سهري» گندم ماليات كه نداشتند بدهند گرفتند و به تركمنها و ارامنه عشقآباد به قيمت گزاف فروختند، ده هزار رعيت قوچاني از ظلم به خاك روس فرار كردند، هزارها رعيت ديگر از ظلم حكام و مأموران به ممالك خارجه ديگر هجرت و با حمالي و فعلگي گذران ميكنند و عاقبت در ذلت و خواري ميميرند، بيان حال اين مردم را از ظلم ظلمه به اين مختصر عريضه ممكن نيست... » (2).
وليعهد در تبريز در تاسي به پدر!
بيترديد تجاوز و قتل و غارت، سنتي جاري در خانواده قاجار بوده است و در اين ميان تفاوتي ميان شاه و وليعهد نميتوان انگاشت. در دوره مظفري تبريز پايتخت دوم ايران و مركز حضور وليعهد به شمار ميرفت. بنابراين آنچه در پايتخت روي ميداد، تبريز نيز در مقياسي كوچكتر شاهد آن بود. تاريخ موارد فراواني از جنايات و سبك سريهاي محمد علي ميرزا را در خود ثبت نموده است، چنانكه ميرزا صالحخان كرد كه در زمان ولايتعهدي محمدعليشاه، نايبالحكومه آذربايجان بود، چنين مينويسد:«... خود محمدعلي ميرزا در محله ششكلان خانهاي داشت به جهت ناتمامي تعميرات عمارت دولتي در همان عمارت و خانه مخصوص خود مينشست. بعداً شنيدم شبانه بدون اطلاع بنده عدهاي را وارد و در خانه اختصاصي خود حبس كرده است كه بنده هم نتوانستم آنها را ملاقات كنم و از وضع آن بيچارهها مطلع شوم. در اين بين از پارهاي جاها تحقيقات محرمانه كردم و درصدد استخلاص آنها برآمدم. حتي به يكي از قراولها ده تومان دادم و قلمدان و كاغذي به حضرات رساندم كه از محبس به مرحوم ميرزا آقاي مجتهد و ساير علما كاغذ التجا بنويسند و استخلاص خود را بخواهند. يك روز وقت غروب نميدانم براي چه كاري از دارالحكومه به خانه محمدعلي ميرزا رفته بودم، تنها در اتاق كتابي ميخواند. به بنده هم اجازه جلوس داد و گفت اين كتاب را يكي از سه نفر محبوس كه اسمش ميرزا حسنخان است براي ايران نوشته است و كتاب را به دست بنده داد. من هم چند سطري خواندم و بعد گفت شما اين محبوس را نديدهايد، امشب به محبس برويد و آنها را استنطاق كنيد. گفتم به اين شرط ميروم كه يك نفر هم با من بيايد. خودتان هم در پشت در بايستيد و هر چه صحبت ميكنيم بشنويد. قبول كرد. محمدعلي ميرزا، بنده، اسكندرخان فتحالسلطان، ميرزا قهرمانخان و نيرالسلطان به محبس رفتيم. خودش پشت در ايستاد. ما سه نفر وارد شديم. ديدم بيچارهها تازه از نماز فارغ شده و هنوز خليلي (پابند و زنجير) را پايشان نگذاشته بودند و سه نفري صحبت ميكردند. فتحالسلطان و ميرزا قهرمانخان با حضرات بناي صحبت گذاشتند. بعد از ربع ساعت گفتم من هم ميخواهم قدري با شما صحبت كنم. گفتند شما ميرزا محمودخان حكيم فرمانفرما هستيد؟ گفتم نه. ميبينيد كه لهجهام تركي است و يكي از نوكرهاي وليعهدم. بنده صحبت را كشيدم به فوايد اتحاد اسلام و نتيجه آن كه براي ايران حاصل ميشود. حضرات بنده را خوب شناختند. ديدم اين بيچارهها دور نيست صحبتهايي بكنند كه مضر حالشان باشد. مخصوصاً صحبت را پرت كردم. نميخواستم صحبت ديگري به ميان بيايد. در آخر گفتم ناصرالدينشاه را براي چه كشتند؟ شيخ احمد گفت بس كه نوشتند، دادند دستش و قبول نكردند و او را كشتند. همين كه بلند شدم، اگر ميدانستيد اين زنجير را از طلا درست كردهاند روزي يك مرتبه به زيارت آن ميآمديد. من هم واقعاً خون به سرم زده بود و از حالت طبيعي خارج شده بودم. گفتم ميدانم اگر بعضيها هم بدانند. بانهايت افسردگي به منزل رفتم و همهاش در تدارك چاره استخلاص و فكر نجات آنها را ميكردم. چند روز از اين مقدمه گذشت. صبح زود به من خبر آوردند كه حضرات را شب تلف كردند. فوراً بياختيار نزد محمدعلي ميرزا رفتم و گفت شب حسينقليخان عموزاده امير بهادر مأموراً با دستخط از تهران رسيد كه حضرات را تلف كنم و سر آنها را به تهران بفرستم. باري دو از شب رفته بود كه در خانه اختصاصي خودش زير درخت نسترن يكي يكي بيچارهها را آورد و سر بريد!»(3).
محمدعليشاه و ريخت و پاشهاي پدر
با تمام آنچه مذكور افتاد، در لابهلاي تاريخ شواهدي يافت ميشود كه ناخرسندي محمدعلي ميرزا را از شيوههاي حكومتي پدر و نيز ريخت وپاشهاي او نمايان ميسازد و در واقع او به رغم نشو و نما در خانواده سلطنت و تأثيرپذيري نسبي از فضاي آن، بيمبالاتيهاي پدر در به بار آوردن قرضهاي فراوان براي كشور را برنميتابيد، و قلباً خواهان تغيير اوضاع بود. شاهزاده ابوالفضل عضد «عضدالسلطان»، سومين فرزند مظفرالدينشاه درباره دشمني محمدعليشاه با طبقه حاكمه ايران خاطرهاي نقل كرده كه تا اندازهاي ماهيت اصلي انديشههاي محمدعلي ميرزا در آن دوره را نشان ميدهد. او ميگويد:«محمدعليشاه هنگام وليعهدي قلباً با مشروطهطلبان و آزاديخواهان همگام بود و پنهاني از آنها حمايت ميكرد. در آن زمان حاميان آزادي در ايران كساني بودند كه واقعاً آرزوي تحول در زندگي مردم ايران و رفع ظلم را داشتند و خواستار حكومت قانون بودند. هنوز عمال انگليس در بين آزاديطلبان رخنه نكرده بودند و مردم آزادي را جز به خاطر اجراي حق و عدالت نميخواستند. خوب به خاطر دارم كه در آخرين سفر مظفرالدينشاه به اروپا هنگامي كه محمدعلي ميرزا به تهران آمد، روزي در منزل او عدهاي از سران مملكت جمع بودند. در ميان آنها سپهسالار، نظامالملك، مشيرالملك، علاءالسلطنه، ميرزا حسنخان مشيرالدوله و عدهاي ديگر كه همه داراي عناوين، القاب و جزو دستگاه حاكمه كشور بودند حضور داشتند. آنها از هر دري سخن ميگفتند تا اينكه درباره قروض ايران صحبت به ميان آمد. محمدعلي ميرزا از وزير خارجه مبلغ كل قروض را پرسيد و وقتي جواب شنيد، از او خواست راه پرداخت اين قروض را نشان بدهد. وزير خارجه نتوانست جواب صحيحي بدهد و ناچار محمدعليشاه همين سؤال را از حاضرين كرد، ولي هيچ كس نتوانست پاسخ درستي بدهد. آنگاه محمدعلي ميرزا كه حوصلهاش سر آمده بود، خطاب به مشيرالدوله گفت: پس بايد چه كنيم؟ اين قروض سنگين كمر ايران را ميشكند و طمع دستگاه حاكمه هم تمام شدني نيست. پس كي بايد مملكت را نجات داد؟ باز هم هيچ كس جوابي نداد و بالاخره وزير خارجه از محمدعلي ميرزا پرسيد: به نظر شما قروض را چگونه بايستي تأديه كرد؟ وليعهد كه از كودكي غرور خاصي داشت، گفت: اگر من شاه شدم قروض مملكت را از درآمد و دارايي شماها تأديه ميكنم. تنها راه همين است و بس. سخنان وليعهد در سكوت مرگباري تمام شد و چشمان غضبآلود حاضرين از نظر وليعهد سادهلوح و مغرور مستور ماند، ولي من كه از او كوچكتر بودم توانستم آنچه را كه در دل حضار ميگذشت استنباط كنم. ماهها از اين واقعه گذشت و يك روز يكي از حضار به من اطلاع داد همان روز مشيرالدوله چند تن از مدعوين خانه وليعهد را به خانهاش دعوت كرد و يكايك را به قرآن قسم داد و گفت: بايد همه با هم متحد شويم و نگذاريم محمدعلي ميرزا شاه شود. اين نخستين قدمي بود كه سردمداران مملكت عليه محمدعليشاه برداشتند. اگر از من بپرسند چرا محمدعليشاه با مشروطه مخالف شد و خود را به دامن روسها و مستبدين انداخت، به جرئت ميتوان گفت توطئه همان چند نفر كه از هدفهاي محمدعليشاه مطلع شده بودند و مخالفت با او را توسعه دادند و عاقبت او را به چنين روزي انداختند كه همه ميدانند» (4).
رويارويي كليد ميخورد
گفتيم كه محمدعلي شاه قبل از سلطنت، با اصلاحطلبان و مشروطهخواهان همدلي داشت، ليك درميان آنان كه خويش را درميان حاميان مشروطه جا زده بودند، كساني يافت ميشدند كه درصورت عملي شدن انديشههاي شاه جوان، بايد از تمام يا بخشي از قدرت و ثروت خويش صرف نظر ميكردند. اين جماعت سعي داشتند تا در لواي مشروطهخواهي، رفته رفته فضا را بر شاه ضيق كنند و فرصت و ابتكار عمل را –ولو در چارچوب قانون اساسي مشروطه ـ از وي سلب نمايند. شاه اندكي پس از سپري گشتن عمر مشروطه اول و پس از مشاهده افراطيگري و شهرآشوبي برخي به ظاهر مشروطهخواهان، نسبت به آنان بيمناك شد و بناي مخالفت متقابل نهاد.
با طرفداري محمدعليشاه از شهيدآيتالله حاج شيخ فضلالله نوري و تأييداتي كه از طرف جامعه روحانيت نجف از آن مرحوم ميشد، مشروطهخواهان به وحشت افتادند و به خاطر دلجويي از شيخ شهيد دو اصل اصيل را كه از خواستههاي قبلي ايشان بود، در قانون اساسي و متمم آن به اين شرح گنجانيدند:دراصل اول شخص اول مملكت را ملزم به قبول و ترويج مذهب حقه جعفريه اثنيعشريه ساختند و در اصل دوم نظارت فائقه پنج تن از فقهاي جامعالشرايط و عارف به زمان را براي هميشه بر كليه قوانين مطروحه رسميت ميبخشند. مجلسيان آن روز در واقع همان استقرار ولايت فقيه و برقراري حكومت اسلامي را كه از خواستهاي آن مجاهد بزرگ بود به قانون اساسي اضافه كردند، ولي متأسفانه تا انتهاي مشروطيت هرگز به اين دو اصل جامه عمل پوشيده نشد و افراطيونِ شهر آشوب، اين دو اصل را، تنها به خاطر سرپوش گذاشتن به رويكرد شوم تقليد از خارجيان و خفه كردن آواي حقطلبانه مردم ديندار در قانون اساسي آوردند.
آشفتگي اوضاع
مصنوعي بودن تصويب حضور فقهاي جامعالشرايط و بيپروايي مشروطهخواهان افراطي و ابواب جمعي ايشان در تجاوز به حريم احكام اسلام از يك سو و تعرض فزاينده برخي نمايندگان مجلس به قلمرو محمد علي شاه از سوي ديگر، فضاي كشور را به سوي راديكاليزه كردن سوق داد. اتابك صدر اعظم وقت كه كمر به نزديك كردن دو طرف مخالف و موافق بسته و تا حدي نيز به هدف خود نزديك گشته بود، مورد سوء قصد قرارگرفت و با قتل وي، اوضاع داخلي متشنجتر و آشفتهتر شد. مخالفان مشروطه با حمايت محمدعليشاه در ميدان توپخانه اجتماع كردند و چند بار به مجلس شورا يورش بردند. آيتالله سيد عبدالله بهبهاني بهوسيله قاصدي از شهيدآيتالله شيخ فضل الله نوري دعوت كرد به مجلس برود كه ايشان نپذيرفت. شيخ شهيد در مقابل اصرار زيادِ وي، به قرآن قسم خورد كه به ميدان توپخانه هم نخواهم رفت، اما اندكي بعد عدهاي از مخالفان مشروطه به خانهاش ريختند و به زور او را با خود به ميدان بردند! محرر آيتالله نوري در نامهاي به پسر شيخ كه مقيم نجف بود، چنين مينويسد:«مردم خودسرانه به منزل ريختند و هر چقدر حجتالاسلام از رفتن با آنها ابا و امتناع كرد مردم قانع نشدند و ايشان را به دوش كشيدند و تا وسط دالان بردند، ولي در آنجا حجتالاسلام در اثر ازدحام جمعيت ضعف كرد و بعد به هوش آمدند و با نهايت اكراه به ميدان توپخانه نزد آقايان علما كه از قبل آنجا بودند رفتند. » (5)
از روحانيوني كه قبل از شيخ شهيد به ميدان رفته بودند ميتوان از حاجي ميرزا ابوطالب زنجاني، سلطانالعلما، سيد ابراهيم تبريزي، حاج شيخ عيسي چال ميداني، سيد مهدي امام، حاج شيخ علياكبر بروجردي و ملامحمد پيشنماز نام برد. ادامه اين اجتماع در ميدان توپخانه و كشمكش درحول و حوش آن، به توپ بستن مجلس شورا توسط محمدعليشاه و بازداشت عدهاي از وكلا و مشروطهخواهان و اعدام آنها را موجب گشت. بعد از به توپ بستن مجلس در بين بازداشتشدگان آيتالله طباطبايي و آيتالله بهبهاني نيز بودند كه پس از احضار آنها دربرابر محمدعليشاه، اگرچه در بدو ملاقات با آنها به خشونت سخن رفت، ولي در آخر صحبت به استمالت و نصيحت كشيد.
سوءقصد به جان شيخ شهيد و پيامدهاي آن
مقارن با اين احوال كه اصطلاحاً آن را استبداد صغير خواندهاند، در برابر منزل عضدالملك، به جان شهيدآيتالله شيخ فضل الله نوري سوء قصدي صورت كه تير به ران او اصابت و دو نفر از همراهانش را زخمي كرد. ضارب شيخ، جواني بود كه «كريم دواتگر» نام داشت و عضو كميته مخفي «مجازات»بود. شيخ شهيد با او از در ملاطفت وارد شد و پس از موعظهاي، او را بخشيد. عوارض اين ترور تا واپسين روز ازحيات، برسلامتي وي مؤثر افتاده بود. از آن پس اوضاع جامعه، سخت آشفته و متشنج و جنگ رواني عجيبي به راه افتاده بود. هيچ كس نميتوانست عاقبت كار را پيشبيني كند.
روزها پشت سر هم ميگذشت و مشروطهخواهان با برنامهاي حسابشده از اطراف كشور به سوي پايتخت هجوم آوردند و سرانجام اردوي بختياري به سركردگي عليقليخان سردار اسعد و اردوي شمال به سركردگي محمدوليخان سپهدار تنكابني از دو طرف به تهران نزديك شدند و به اتفاق، قواي دولتي را به فرماندهي زابلسكي شكست داده و متواري ساختند. درهمين روزها محمدعلي شاه قاجار به سفارت روسيه پناه برد، كاري كه نارضايتي و تلخكامي شيخ شهيد را به دنبال داشت. شيخ پس از مطلع شدن از پناهندگي شاه به سفارت روسيه، تمامي محافظين خانهاش را مرخص كرد و خود به اتفاق خانواده، در انتظار سرنوشت ماند. مدير نظام نوابي كه از ملازمان و همراهان ايشان در روزهاي آخرحيات او بوده دراين باره ميگويد:«روز سوم اقامت من در خانه آقا بود كه شاه به سفارت رفت. به محض اينكه خبر آمد كه شاه به سفارت رفته، به دستور آقا تفنگچيان را خلع سلاح كرده، مخفيانه از راه سرتون و مدرسه ايشان را مرخص كردم و به باغشاه پيغام دادم بياييد تفنگها را ببريد. آمدند آنها را بردند. از آن روز در خانه فقط من ماندم و «ميرزا عبدالله واعظ» و «آقا حسين قمي» و «شيخ خيرالله» و همين. روز چهارم پناهندگي شاه بود كه آقا، آقا ميرزا عبدالله و آقاحسين و شيخ خيرالله را صدا كرد و گفت:«عزيزان من، اينها با من كار دارند نه با شما، اين خانه مورد هجوم اينها خواهد شد. از شما هم هيچ كار ساخته نيست. من ابداً راضي نيستم كه بيهوده جان شما به خطر بيفتد. برويد خانههاي خودتان و دعا كنيد. » ايشان هم پس از آه و ناله رفتند و من ماندم و آقا».
قواي مشروطهخواه به تهران هجوم آوردند و اينك وقت تسويهحساب گذشتهها بود! از جمله افرادي كه دستگير شدند، مفاخرالملك، صنيع حضرت، سيدهاشم تبريزي و از همه مهمتر شيخ شهيد بود.
پي نوشت:
1 ـ به نقل از فاجعه قرن، نوشته جواد بهمني، ص32
2 ـ همان، صص32و33
3 ـ همان صص37 ـ 39
4 ـ همان، صص91و92
5 ـ همان، ص111