تو در افسانهها جاويد خواهي ماند
زمان، اين جاري بيرحم
هرگز قله نام بلندت را نيارد شست
... تو اندر سينههاي گرم خواهي زيست
تو با انبوه پاك مردمان خوب قلب شهر
خواهي ماند...
و چنين بود سرنوشت مردي از سلاله مردم كه همواره با پوست، خون و تاول دستهاي پينه بسته، اما آفريننده خويش، تاريخ را ساخته و درخت عظمت زندگي را آبياري و آن را بارور كرده، اما هرگز در آن دورانهاي دور و دراز وپرشكست درتاريخ رسمي و دستوري حاكمان كينهتوز ، نامي از آنان بر صفحهاي رخ ننموده، اما همواره قلب خونين همان تودههاي ستمديده، جايگاه ابدي نام آنان گشته و در تبلور آرمانها و خواستههاي مظلومانه آنان، اين نامها به افسانهها مبدل و در متن زندگي صادقانه مردم ِبيفخر و تبار، پرآوازه گشته است.
تودههاي مردم، اين عاشقان زندگي، منتظران خستهروح و خستهدل، دل افسردگان بيتاب، پس از رنج و ستم قرنها، هرگز هيچ پلشت و پليدي را در اقيانوس محبت خويش جاي ندادهاند و صداقت هيچ گرايش و احساسي در آنان، رنگ دروغ و ريا به خود نگرفته است. مأواگزينان خانههاي پاك و روشن مردم و قهرمانان روشنروان، همواره سرافرازان ساده و پاك نهادي بودهاند برخاسته از متن محروميتها و ژرفاي رنج و محنت خود كه با زندگي و مرگ خويش، شريانهاي تداوم زندگي را تارگي داده، زندگي را غنا بخشيده و تيغ تودههاي مردم را براي بر انداختن اساس ستم تيزتر و برانتر كردهاند. اينان روشني آفتابند كه تيرگي زندگي يكنواخت و ظلمت شبانههاي ديرپاي زندگي مردم ساده و ستمكش را ـحتي اگر براي لحظهاي كوتاه باشدـ از هم ميدرند و پرتو زندگي و مرگ، كلام و كردار، ستيهندگي و پايداري افسانهوارشان در برابر نادرستي و ناپاكي زمانه، به تاريخ واقعي اما غيررسمي تودههاي مردم روشني ميبخشد و آنان را مصممتر ميكند.
تختي از سلاله همين مردم بيفخر و تبار است. يكي از هماينان كه زندگي را عزت و شرف ميبخشند. يكي از آنان كه بر دوشها و سينههايشان هيچ نشان دروغين صلابت ننشاندهاند، اما با كلام و كردار خويش زخم حقارت را بر سينه حاكمان و جباران زمانه مينشانند. او مردي برخاسته از متن درد، رنج و محروميت است و از آنان كه راه مرگ و زندگيشان از اقليم ايثار ميگذرد. از آنان كه حاكمان كينهتوز و كينهتوزان حاكمِ زمانه خويش را با كلام، كردار، فرياد و هشدار خويش به هراس ميافكنند. تختي فرزند راستين طبقه خويش است، طبقه محروم و رنجديده تاريخ كه همواره داغ حلقههاي زنجير ستم را بر گُرده و پشت دارند، اما پيوسته در خاموشي خلوت خويش جان و روانشان در لهيب آتش نفرت و انزجار نسبت به ستمگران و شعلههاي پرفروغ عشق و محبت راستين نسبت به ستمديدگان و رنجكشيدگان ميسوزد و ذوب ميشود. او با مردم و چونان مردم زيست. در شاديشان گلخندهاش را نثارشان كرد و در ماتم و اندوهشان ايثارگرانه و اندوهگين در كنارشان جاي گرفت. شادي هر لبخند فتحي را كه بر لبانش نقش بست با آنان قسمت كرد و با غرور و پيروزي خويش، بارها و بارها زنگار اندوه شكستهاي ديرين را از سينهشان شست. چه بسيار مردم سيليخوردهاي كه زبوني خويش را در قدرت، حميت و همت او جبرانشده ميديدند و غروب آرزوها و آرمانهايشان را در طلوع نام و كام او از ياد ميبردند و تداوم آمال خويش را در صلاي مردانگي و عزتش كه او هرگز آن را به پاي دونان و دشمنان سوگندخورده مردم نريخت، جستوجو ميكردند و چنين بود كه تختي آرام آرام و نه يكباره و ناگهان، قهرمان شكستناپذير افسانههاي دل مردم و تبلور آرزوهاي مرده و به طاق نسيان سپرده آنان شد.
عزت و غرور مردي كه از ميان مردم محروم برخاسته بود، اما نامي پرآوازهتر از نامردماني داشت كه شيشه سرنوشت مردم رنجكشيدهاي را كه تختي از آنان بود، در ميان انگشتان پليد خويش ميفشردند. در لحظههاي اوج و عروجش در همان حال كه در برابر مردم ساده و عادي سر تعظيم فرود ميآورد و به صورت باورنكردني فروتن و خاكي بود، در برابر سفلگان قاهر و غالب زمانه و سرزمينش صلابت و غروري سترگ و استوار چونان قلههاي برافراشته البرز داشت و با عزت، شرف و غرور، بر چهره نامردمي اين قاهران غالب دون، سيلي ميزد و در چنان فضايي انباشته از خوف و خفت، چنين صلابتي سخت ستايشانگيز بود و اين چيزي نبود كه نه از ديد مردم و نه از چشم ناپاك سفلگان و سفلهپروران حاكم پنهان بماند. چنين بود كه تختي در همان حال كه در عمق خانه دل مردم جاي گزيد، آماج دشمني، نفرت و انتقام دشمنان مردم نيز قرار گرفت. حاصل آن محبت، ياد و نامي جاودان بود و سرانجام اين خصومت، شهادت پهلوان بود كه لعن و نفرين ابدي براي دشمنان مردم به همراه داشت. جرم پهلوان غرور، عزت و فضيلتهاي انساني بود كه در برابر قدرتهاي پوشالي سر فرود نميآورد و با گفتن نه، آزادگي و عزتش را براي خود و مردمي كه از ميانشان برخاسته بود، حفظ ميكرد. جرم پهلوان محبت او به مردم و محبت مردم به او بود. در دوران ابتذال، پلشت و پليدي رعايت آزادگي، شرف، محبت و خلوص به مردم جرم بزرگي محسوب ميشد و تختي به همين «جرم مرد.»
اين سخن يادوارهاي است و زمزمهاي به ستايش از اين آزادگي و شرف و از اين محبت بيكران ِمردي پرآوازه و بلندنام كه هرگز مردم خويش را به فراموشي نسپرد و راه همگنان خويش را در صحنه نام و شهرت آن روزگار در پيش نگرفت و سر تسليم در برابر فرعونيان زمان خويش فرود نياورد و عظمت مردمي، مردانگي و حقيقت انسان بودن را به ابتذال سرسپردگي و پشت كردن به مردم نيالود. تختي با افتخار زيست و مرگ را نيز در راستاي همين نوع زيستن برگزيد.
از تختي گفتن و شنيدن، جستوجو در زواياي پنهان علت مرگ و مشكلات و اختلافات شخصي و خانوادگي او نيست كه اين بزرگمرد تاريخ ورزش ايران را ميتوان از رشادتها و پهلوانيهايش شناخت و ستود؛ كسي كه امروز در بوئينزهرا به عنوان يك فرشته الهي و مأمور نجات از سوي خدا از او ياد ميشود و هنوز مردم كوچه و بازار تهران دورهگردي او را براي جمعآوري كمك براي زلزلهزدگان به ياد دارند. كودك رنجكشيده جنوب شهري كه هيچوقت نخواست تا مشقتهاي دوران كودكي و يتيمياش را بر چهره ديگر كودكان شهر ببيند. پهلوان قدرتمند و قويهيكلي كه ستبري بازوان را چاشني خدمت به خلق خدا كرد و اينگونه در آغوش اذهان ملت جاي گرفت و چه زيبا در جوار بزرگاني چون شيخ صدوق و شيخ رجبعلي خياط در قبرستان ابنبابويه آرميد. اين قلم دراينجا مناسبي ميبيند كه ادامه سخن را به روايتگر دردها وآرمانهاي مردمان اين ديار يعني زندهياد جلال آل احمد بسپارد، هم او كه بهتر از بسياري حال وقال مردمان سرزمين خويش را درمرگ جهانپهلوان واگويه كرد:
«... يكي ميگفت چيزخورش كردهاند، ديگري ميگفت خفهاش كردهاند، ديگري ميگفت به قصد كشت او را زدهاند و بعد لاشهاش را به مهمانخانه كشيدهاند. از آن همه جماعت هيچكس، حتي براي يك لحظه، به احتمال خودكشي فكر نميكرد. آخر جهان پهلوان باشي و در «بودنِِ» خودت جبران كرده باشي «نبودن»هاي فردي و اجتماعي ديگران را و آن وقت خودكشي؟ آخر مرد عادي ناتوان و ترسيدهاي كه ابتذال وجود روزمره خود را در معناي وجودي و در قدرت تن و در سرشناسي او جبران شده ميديد، در وجود اين «بچه خاني آباد» كه هرگز به طبقه خود پشت نكرد ... اين نفسِ قدرتِ تن كه به قدرت مسلط زمانه «نه» گفت، چطور ممكن بود كه اين مرد عادي سر به زير، باور كند كه او خودكشي كرده؟ و ببينيم اين افسانهسازي عوام، آيا نوعي روش دفاعي نيست براي مرد عادي توي گذر، تا شخصيت ترسيده خويش را در مقابل ظلم حفظ كند؟ و اميدوار بماند؟ سياوش و سهراب كه جاي خود دارند در اين سلسلهمراتب، حتي جوانمردِ قصاب را هم داريم. رهبر فلان فرقه را هم كه در خمره تيزاب رفت يا آن ديگري را كه غايب شد يا آن ديگري را كه به آسمان رفت...»