کد خبر: 627882
تاریخ انتشار: ۰۹ دی ۱۳۹۲ - ۱۷:۳۷
محمودی دید کسی جواب نمی‌دهد شروع کرد به چپ و راست کردن اصفهانی‌ها و خودش ادامه داد: که اینطور! سگ اصفهان آب یخ می‌خورد و با هر بار خواندن این شعر چند کشیده آبدار به گوش بچه‌ها می‌زد. اصفهانی‌ها با صورت‌های سرخ شده به آسایشگاه برگشتند و ماندند شیرازی‌ها. محمودی هم آمد توی آسایشگاه و پرسید باز هم اصفهانی دارید؟
سایت جامع آزادگان: ماه های اول اسارت همه چیز در نظرمان غیر عادی بود. هیچ کدام از اتفاقاتی که می‌افتاد مشابه اتفاقاتی که تا سن شانزده سالگی‌ در ایران دیده بودیم، نبود.
 
هرگاه خبری می‌شد زود مشابه سازی می‌کردیم با برخی حوادث زندگی‌مان اما آنچه به این حوادث رنگ دیگری می‌داد عراقی‌های کلاه قرمز بودند که با حرکات و رفتارشان کارهایی می‌کردند که با تجارب کم ما که هنوز به سایه پدر و مادر نیاز داشتیم خیلی فرق داشت.
 
شب ها در آسایشگاه آرامش بیشتری داشتیم چون همه ایرانی بودند فارغ از اختلاف شهرها و لهجه‌ها. حرف‌های هم را خوب می‌فهمیدیم و تنها وقتی از پنجره بیرون را نگاه می‌کردیم نورافکن‌های نارنجی که از پشت سیم خاردارها تا شعاع زیادی را روشن می‌کرد احساس را بر می‌گرداند به اردوگاه.
 
چقدر آنجا با خانه‌های محقر و کوچک ما فرق داشت. هنگام صبحانه و ناهار گاهی یک چیزی از دل مان می‌گذشت. ناهار و شام مادر که در یک قابلمه قدیمی درست کرده بود و توی کاسه‌های کوچکتر سهم هر کس را می‌ریخت و می‌خوردیم بدون اینکه بپرسیم این غذا چطور درست شده و چرا فردا باز هم این ظروف تمیز و مرتب به سر سفره‌ها می‌آیند!
 
پشت میله‌های آنجا همه با هم مهربان بودند و کسی به کسی از گل کمتر نمی‌گفت. تابستان سال ۶۱ تازه ماه رمضان تمام شده بود که یکهو سرگرد محمودی در حلقه سربازانی که بسان بردگانی حلقه بگوش در اطرافش خم و راست می‌شدند شبانه در آسایشگاه باز کردند و آمدند تو. ارشد آسایشگاه زود دوید جلو و صدا  زد بر پا. همه ایستاده بودند و محمودی تا وسط آسایشگاه آمد و ایستاد. نمی‌دانستیم چه در کله دارد. انتهای آسایشگاه بچه‌های کرمان بودند که همگی در یک ردیف می‌خوابیدند و تعدادشان از بقیه بیشتر بود. سمت راست محلاتی‌ها و اصفهانی‌ها بودند و بعد ازآنها تا نزدیکی‌های در بچه‌های تهران و جنوب و بوشهری‌ها بودند و آخر اتاق به مهدی طحانیان ختم می‌شد.
 
در سمت چپ شیرازی ها بودند که از ابوالفضل صادق زاده شروع می‌شد و سید علی اکبر موسوی و عبدالعلی تجرد و غلامرضا شاه‌علی(که این دو نفر بچه‌های خود شیراز بودند) و مهدی کوه پیما و عباس خواجه و حامد مصلی نژاد و رستم فیروزی بودند و جای دو سه تا یزدی هم بعد از آنها بود و الله قلی هم در بین اینها جا داشت. بعد عباس کربلایی شهر بابکی بود و من و آخرین نفر هم مهدی جوکار بود. البته اول جای من بین ابوالفضل و حامد بود و بعدها که با عباس کربلایی دوستی عمیق‌تری پیدا کردم به اینجا نقل مکان کردم.
 
همه بی حرکت ایستاده بودند و محمودی داشت همه را نگاه می‌کرد. محمودی لبخندی زد و پرسید بچه‌های اصفهان چند نفرند؟ اصفهانی‌ها دست‌ها را بلند کردند. بعد پرسید شیرازی‌ها چند نفرند؟ شیرازی‌ها هم انگشت‌ها را بردند بالا. محمودی گفت خوب اصفهانی‌ها و شیرازی‌ها بیایند بیرون. محمودی داشت لبخند می زد و لابد خبرهای خوشی در میان است. یک لحظه در دلم با مادرم گفتگو کردم ای مادر کاش مرا در اصفهان می‌زاییدی و با پدرم که چرا اصفهانی نیستی و بقول حمید رضایی که کاش من هم خودم را اصفهانی جا می‌زدم. ای بابا اینها رفتند برای خوش گذرانی یا شاید هم آزادی و بازگشت به ایران و ما محلاتی‌ها و قمی‌ها چه گناهی داریم که با اصفهانی‌ها و شیرازی‌ها همشهری نیستیم که باید این گوشه بمانیم و آنها راست راست بروند ایران.
 
حمید بیخ گوشم گفت به محمودی بگوئیم اصفهان به ما نزدیک است و اصلاً قرار بود ما برای ادامه زندگی به اصفهان برویم که اسیر شدیم و بجان سیدالرئیس اگر ما را با این گروه آزاد کنید قول می‌دهیم که برویم ساکن اصفهان یا شیراز و یا هر کجایی که  آن سرگرد محترم امر بفرمایند ساکن شویم.
 
آنها را بردند بیرون جلوی آسایشگاه و در دو ردیف که از روبرو در پرتو نورافکن‌های پرنور با چشمانی جمع شده ایستاده بودند و منتظر تصمیمات بعدی بودند و سرگرد محمودی داشت دور آنها راه می‌رفت و براندازشان می‌کرد.
 
 لحظاتی گذشت و سرگرد فارسی‌زبان و متکبر عراقی که پی در پی پک‌های عمیق به سیگار سومر پایه بلند می‌زد و ته سیگار را زیر پوتینش خاموش می‌کرد لب از لب باز کرد و شروع کرد به حرف زدن: ای اصفهانی‌های  پدر سوخته! شما یک شعری دارید که می‌گوئید عرب در بیابان ملخ می‌خورد بقیه‌اش چیه؟ اصفهانی‌ها که تازه متوجه نقشه محمودی شده بودند خود را به بی‌خبری زدند که گوئی در تمام عمرشان همه چیز به گوششان خورده الاّ این یکی.
 
محمودی دید کسی جواب نمی‌دهد شروع کرد به چپ و راست کردن اصفهانی‌ها و خودش ادامه داد: که اینطور! سگ اصفهان آب یخ می‌خورد و با هر بار خواندن این شعر چند کشیده آبدار به گوش بچه‌ها می‌زد. اصفهانی‌ها با صورت‌های سرخ شده  به آسایشگاه برگشتند و ماندند شیرازی‌ها. محمودی هم آمد توی آسایشگاه و پرسید باز هم اصفهانی دارید؟ همه با هم گفتند: نننننننخیر. از یک بوشهری پرسید تو اصفهانی نیستی گفت اتفاقا پدرم می‌گفت بریم در اصفهان زندگی کنیم ولی من و مادرم مخالفت کردیم . محمودی پرسید چرا ؟ گفت چون اصفهانی‌ها برای عرب‌ها شعر می‌خوانند. محمودی گفت آفرین و رفت بیرون. هرچه به ذهنمان فشار آوردیم که شیرازی‌ها چه چیز مشابهی دارند که الان محمودی می‌خواهد به آن گیر بدهد چیزی به خاطرمان نرسید. نوبت شیرازی‌ها شد. سرگرد محمودی گفت شما شیرازی‌های فلان فلان شده می‌خواستید انقلاب تان را صادر کنید. شما می‌خواستید ما را مسلمان کنید.
 
اینها را می‌گفت و بناگوش شیرازی‌ها را نوازش می‌داد تا اینکه آنها هم با صورت و گونه‌های سرخ برگشتند به آسایشگاه و سرگرد محمودی رفت و سربازها هم در را قفل کردند و رفتند. از حمید رضایی پرسیدم کجایی هستی گفت من محلاتی هستم و تا حالا پایم به اصفهان نخورده. گفتم من هم قمی هستم و تا حالا اصلا اسم شیراز و اصفهان را نشنیده‌ام. محمدرضا یعقوبی بچه اصفهان که در صف دستشویی ایستاده بود می‌گفت: مرتیکه هَنچین ناقافلکی زِد تو گوشِم جلدی برق از کلِّم پرید آ اومدم بش بوگوام را نیمبری با یه مشت اسیر طرِفی؟ بیخودکی اسیر زدن هنر نی دادا. اِگه راس میگوی یُخده صب کون جنگ تموم بِشِد بعد بیا ایران همادورو بیبینیم. یکی از بچه‌های شیراز(شاه علی یا تجرد) هم گفت: میگُما بپُ صدات نشنوه عام. بپوکی محمودی عامو نادی خودته به ما نهادی یتیم غوره باکیت نی رفتیم ایران بی فلکه گازو حسابت برسم. بعد رو کرد به محمدرضا یعقوبی و گفت: کاری باری.  این را گفت و رفت گرفت خوابید.
 
 
 
راوی: آزاده زیدالله نوری
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار