کد خبر: 625927
تاریخ انتشار: ۲۳ آذر ۱۳۹۲ - ۱۵:۰۶
شغل قبل از اسارت، معلومات زیاد، مسن بودن، صوتی دلنشین (در قاریان و مداحان) و این چنین دلایلی باعث می شد که شخص یا اشخاص کم کم به عنوان رهبران غیرعلنی اسرا شناخته شوند و مشکلات در پیش آنان رتق و فتق شود.

سایت جامع آزادگان: ده، بیست روز از آغاز اسارت نگذشته بود که دعوا در بین اسرا شروع شد. بر سر جزئی ترین مسائل، دو اسیر با مشت و لگد به جان هم می افتادند، مثلاً بر سر صف دستشویی، صف شستن لباس، تنه زدن ناگهانی به کسی، سروصدای موقع خوابیدن و غیره. هر دو نفرتی که از دشمن و محیطی تحمیلی داشتند بر سر هم خالی می کردند. این دعواها هم فصلی زودگذر بود. همه به عبث بودن و بی حاصلی آن به سرعت معتقد می شدند و تسلیمی غریب جایگزین آن می شد. کم کم نظام خاصی فراگیر می شد. کسی نوبت دیگری را پایمال نمی کرد و در صورت بروز بی نظمی کمتر اعتراضی شنیده می شد.

حالا باید برای ایام بیکاری فکری کرد. دو راه وجود دارد، درس و مطالعه. رویارویی با دشمن، فکر فرار، فکر مقاومت، فکر کمک به دیگران و راه دوم به اصطلاح بی خیالی و دل به دریا سپردن و به دنبال آن هر چه پیش آید خوش آید!

سرگرمی توسط بازی های اختراعی و بدون وسیله. عده ای با خمیر، شطرنج ساختند، عده ای با مقوا ورق بازی درست کردند و با کشیدن چند خط بر روی زمین و ریگ های سیاه و سفید بازی جزء جزء کردن ... و اگر توپی یافت می شد، مسلماً هواداران زیادی داشت.

امری که باعث می شد اسیر یکی از دو راه فوق را انتخاب کند، اول شخصیت وجودی او بود و سپس اعتقاد درونی اش و به اصطلاح جهان بینی او خواه از بعد سیاسی یا الهی. اغلب اسرای بیسواد، روستاییان غریب یا کسانی که رزمنده نبوده در بین راه در خانه هایشان به اسارت درآمده اند و سودجوان و فرصت طلبان دادم افتاد و... راه دوم را برمی گزیدند. در حقیقت در وجود خود خلأیی احساس می کردند. خلأ این که کاری از آنان برنمی آید و به اصطلاح چیزی برای عرضه کردن ندارند و بقیه در مسیر اول جای می گرفتند. عده ای در صورت امکان درس و مطالعه را برمی گزیدند. در آن اوایل تنها کتاب قابل مطالعه یک یا دو جلد قرآن مجید بود.

لحظه ای قرآن ها بر زمین گذاشته نمی شد. برای مطالعه نام نویسی شده بود و هر کس بیست دقیقه وقت داشت. در تمام ۲۴ ساعت شبانه روز، باید ساعت ۳ و ۲۰ دقیقه بامداد بیدار می شد و قرآن می خواند. به نظر، کمی عجیب می آید اما حقیقتی بود غیرقابل انکار. شاید نفس اسارت و احساس اتصال به نیرویی فراتر، عاملی بود تا اسرا این گونه به مطالعه ی قرآن هجوم آورند. عده ای که شناخته شده تر بودند، مثلاً روحانی یا فرمانده یا باسوادتر از بقیه و یا به گونه ای در بین اسرا متمایز بودند، کم کم سکان رهبری اسرا را به دست می گرفتند.

شغل قبل از اسارت، معلومات زیاد، مسن بودن، صوتی دلنشین (در قاریان و مداحان) و این چنین دلایلی باعث می شد که شخص یا اشخاص کم کم به عنوان رهبران غیرعلنی اسرا شناخته شوند و مشکلات در پیش آنان رتق و فتق شود.

در این بین عراقی ها هم برای خود از بین اسرا مسئولی را می خواستند. کسی را می خواستند تا دستورات آنان را به اسرا ابلاغ کند و اگر از مقررات سرپیچی می شد او را مورد سئوال قرار دهند. ابتدا نظر آنان به جانب اسرایی بود که زبان عربی می دانستند. زیرا آن ها سخنان عراقی ها را درک می کردند و به راحتی برای بقیه بازگو می کردند. اما کم کم این گرایش در آن ها به چند علت کاسته شد، از جمله اینکه تعدادی از اسرای عرب زبان از روستاییان حاشیه ی اروندرود، سوسنگرد و یا از مرزنشینان بودند و به دلیل کم سوادی، اغلب آنان در بیان فارسی مشکل داشتند و ابتدایی ترین وظیفه ی خود یعنی مترجمی را نمی توانستند به خوبی انجام دهند.

عرب زبانان با سواد رزمنده، غالباً از آنان دوری می کردند و خود را لر یا فارس معرفی می کردند. حق هم داشتند مگر بین زندانی و زندانبان آن هم با مارک بعث دوستی می تواند پایدار بماند؟ زیرا درخواست دوم عراقی ها از آنان خبرچینی بود و چون از این امر غالباً خودداری می کردند با ضرب و شتم و دشمنی عراقی ها روبرو می شدند. فردی به نام «احمد» به علت تن ندادن به خواسته ی پلید عراقی ها، مدت ها در زندان و زیر فشار انواع شکنجه بود.

روزی از وی سبب دشمنی عراقی ها را با او پرسیدم. گفت: آن ها به من می گویند تو از امت عرب هستی و باید در جهت منافع ما کار کنی. اما من به آن ها پاسخ دادم: اگر زبان من عربی است، اما من ایرانی ام و هیچ گاه راضی نیستم به ملت و کشور خود خیانت کنم. زیرا به خاطر همین کشور اسارت را تحمل می کنم.

در دل به غهم و درایت وافر او تحسین گفتم. اما در این بین هم اندک افرادی بودند که با تسلط به زبان عربی، رفاه خود را به راحتی جمع ترجیح می دادند و به عراق ها خدمت می کردند.

اگرچه در هر صورت دوستی با عراقی ها همانند دوستی با عقرب بود و بالاخره از آنان نیش می خوردند. همه ی این مسایل باعث شده بود تا اسارت، خصوصاً در سال های اول برای عرب زبان ها سخت تر از بقیه شود.

دوستی داشتم عرب زبان از شهر بندری ماهشهر بسیار باسواد و فهمیده بود. گاه با هم قدم می زدیم. دید سیاسی او بسیار بالا بود. ضمن استفاده از نظراتش کم کم زبان عربی را هم از او آموختم. روزی سر صحبت باز شد، گلایه ها در دل داشت و می گفت: برخی از اسرا گاه ما و عراقی ها را یکی می پندارند و در سخنان رسمی و چه در صحبت های دوستانه وقتی می خواهند عراقی ها را مسخره کنند به عرب ها توهین می کنند. مثلاً می گویند (عرب های پابرهنه و موش خوار) من می دانم که منظور آن ها عراقی هاست، اما مگر ما هم عرب نیستیم؟ مگر ما ایرانی نیستیم؟ مگر ایران عرب زبان کم دارد؟ تو، آیا دوست داری کسی به منظور استهزاء مثلاً کردهای عراق، به تمام کردها توهین کند؟ راست می گفت و من سعی کردم این مطلب را به دیگران بفهمانم.

شکایت دیگرش این بود که هرگاه خبری از اسرا به عراقی ها می رسد، اولین نگاه های اتهام آمیز متوجه اسرای عرب زبان می شود. انگار فقط اسرا عرب زبان ممکن است خبرچینی کنند. این امر باعث می شود تا ما از دیگران فاصله بگیریم .و چه بسا ضعیف ترها به همان اندازه به عراقی ها نزدیک شوند.

راست می گفت، الان که فکر می کنم بسیاری از برادران عرب زبان به گونه ای به خبرچینی متهم شدند اگرچه بسیاری از آنان بسیار متعهدتر، حزب اللهی تر و محکم تر از دیگران در اسارت استقامت می کردند. ناگفته نماند این طرز دفتار هم مانند بسیاری از دیدگاه های ابتدایی اسرا به تدریج از بین رفت.

از مطالب اصلی دور نیفتیم؛ بحث بر سر این بود که عراقی ها پی بردند همه ی اسرای عرب زبان نمی توانند خواسته های آنان را برآورده کنند؛ لذا به فکر افتادند که ارشد نظامی را در هر آسایشگاه به عنوان مسئول انتصاب کنند.

اما این فکر هم به دلایلی بی نتیجه ماند. یکی این که اکثریت اسرا، را در اوایل جنگ شخصی ها تشکیل می دادند. آنها از اصول نظامی گری به طور کلی بی اطلاع بودند و در سال های بعد بسیجین و سپاهیان فاقد درجه تا آن زمان، قشر غالب بودند و این دو قشر زیر بار فرمان بری از یک درجه دار یا ستوان و حتی یک افسر نمی رفتند.

به هر صورت طرح عراقی ها این بود که اردوگاه را به صورت نظامی درآورند و برای این کار لباس و پوتین هم به اسرا دادند که قبلاً به شکست آن طرح  نیز اشاره شد. می توان گفت، آن ها می خواستند اردوگاهی شبیه اردوگاه های اسرای جنگ جهانی ـ آن طور که در فیلم های غربی به نمایش گذاشته می شود شکل بگیرد، البته این طرح هم ناکام ماند.

با پیدا شدن نمایندگان صلیب سرخ اسرا فهمیدند حق دارند نماینده ای از میان خود با روش به اصطلاح دموکراتیک انتخاب کنند. صلیبی ها موضوع را به عراقی ها پیشنهاد کردند و بالاخره عراقی ها قبول کردند تا اسرا با رأی دادن، نماینده ی خود را انتخاب کنند اما چگونه؟ قرار شد چند نفر داوطلب شوند و اسرا یکی را انتخاب کنند. در اینجا متنفذین و آن ها که به گونه ای سخن شان در بین اسرا مقبول بود، وارد عمل شدند. پچ پچ ها شروع شد، جلسات محرمانه هم همین طور؛ این عده که خود قانوناً مشروعیتی برای تصمیم گیری در مورد اسرا نداشتند، به رد و بدل کردن دیدگاه های خود در بین تعداد معدودی از اسرا پرداختند.

در آن سال های اول روحانیون اسیر یکی دو نفر بیشتر نبودند، آنان طلبه هایی بودند کم تجربه. نقش این افراد با روحانیون برجسته ای که سال ها بعد به اسارت درآمدند و تأثیر به سزایی در سرنوشت اسرا داشتند، بسیار متفاوت ود.

بالاخره فرمانده ی جدید منصوب و به عراقی ها معرفی شد. با شناختی که عراقی ها از وی داشتند از این انتصاب استقبال کردند و وی در سمت خود مشغول به کار شد. وظایف مهمی بر عهده ی او بود: از جمله تحویل گرفتن جیره ی اسرا، ابلاغ دستورات عراقی ها به اسرا و ضمانت اجرای آن، بیان پاره ای از مشکلات و کمبودها به عراقی ها و امور مشابه دیگری که غالباً یک طرف ایرانی و یک طرف آن عراقی بود. به عبارت دیگر کسی را می خواست که همچون رابط بین دو تکه لوله نامتناسب، انعطاف لازم را داشته باشد اما ارشد منتصب فاقد این کارایی بود.

وضع در ادوگاه به طور کلی مختل شده بود. هیچ کس احساس امنیت نمی کرد. مخالفین که اوضاع را مساعد می دیدند شروع به فعالیت کردند. نماز جماعت ممنوع شد و دشمن با جا به جایی عناصر حزب اللهی که به راحتی لو می رفتند عرصه را تنگ کرد. افراد از سختی ها و فشار دشمن به ستوه آمده بودند. روحیه ی بچه های مومن و معتقد بسیار ضعیف شده بود و ترس از شکنجه، ترس از انتقال به اردوگاه دیگر، ترس از آینده ی مبهم، مشاهده ی افراد شکنجه شده و ... به صورت استرس شدید و همه جانبه ای در چهره ها دیده می شد. کم کم عده ای از افراد ضعیف النفس مقاومت را از دست داده و به طرف مخالفین جذب شدند.

دوستی داشتم به نام احمد، جوان بسیار هنرمند و پاک دلی بود در آسایشگاه وقت نماز ظهر بود؛ با هم قدم می زدیم، که گفتم: برویم وضو بگیریم برای نماز آماده شویم. گفت: تو برو، من کار دارم.

چند روز بعد فهمیدم که نماز خواندن را ترک کرده است. با او صحبت کردم، گفت: دیگر نمی توانم، ببین چه به روز ما آورده اند، چند نفر از مخالفین مرا تهدید کرده اند اگر نماز بخوانم مرا به عراقی ها لو می دهند، به دروغ می گویند که من فرمانده بوده ام... خودت می دانی چه به روزم می آورند.

مدتی با او کلنجار رفتم تا شاید او را قانع کنم، اما موفق نشدم. مگر در موقعیتی که ترس از جان، بر وجود آدم حاکم می شود، می توان کسی را قانع کرد؟ شاید هم حق با او بود و تقصیری نداشت. اما احمد کم کم از بچه های خوب دور شد و به جرگه ی مخالفین پیوست و به بیان بهتر بی طرفی را اتخاذ کرد.

تعداد بریده ها کم نبود... هر کس بهانه و دلیلی داشت و علت حقیقی ترس و اضطراب حاکم بود، فتنه فراگیر شده بود و هر روز دامنه ی آن گسترش می یافت. هر چند این گسترش گاه و بی گاه به دلایلی متوقف می شد اما همچنان دوباره رو به رشد بود. گویی اسرا وظیفه ی اصلی خویش را فراموش کرده، انگار از یاد برده بودند در دست حزب بعث اسیرند، بیشتر به خود مشغول بودند تا دشمن! نمی دانم چرا؟ شاید به دلیل کمبود یک رهبر مومن و مقتدر. بله قطعاً همین طور بود و این آشفتگی گاه با صداهایی آرام می شد. این صداها چه بود؟

خبر می رسید که به زودی هیأت صلح از طرف کنفرانس اسلامی یا غیرمتعهدها به ایران و عراق سفر خواهند کرد و برای برپایی صلح تلاش می کنند، یک باره رنگ صحبت ها عوض و بحث سیاسی داغ می شد.

عده ای رأی به موفقیت آنها می دادند. عده ای مخالفت می کردند و همه منتظر اخبار رادیو و یا روزنامه های عراقی بودند. روزنامه که می آمد عده ی زیادی دور آن جمع می شدند.

 

آزاده عبدالله کریمی

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار