کد خبر: 625925
تاریخ انتشار: ۲۳ آذر ۱۳۹۲ - ۱۵:۰۵
روبروی تانک های دشمن آرایش گرفته بودند، ولی آن ها در یک فرورفتگی قرار داشتند و ما بر آن ها مسلط بودیم. آن ها از سمت چپ بر ما مشرف بودند و چون با بچه های ما در خط اول به شدت درگیر بودند، ما را جدی نمی گرفتند. شاید چون می دانستند که اگر خط ما را بشکنند، ما راه به جایی نداریم. بیست، سی نفر بیشتر نبودیم و تنها راه گریزمان میدان مین کهنه، نامنظم و متروکی بود که سیم های خاردار پوششی غیرقابل عبوری داشت.

سایت جامع آزادگان:خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید گوشه ای است از خاطرات جانباز آزاده، رسول کریم آبادی می‌گوید:            

حدود نیم ساعت تا چهل دقیقه اصلاً حال خودم را نمی فهمیدم. بچه ها درگیر بوند و آتش دشمن هر لحظه سنگین تر می شد. شعبان صالحی هر چه اصرار کرد که برگردم، نرفتم. یک سری از عراقی ها خط اول شان را رها کرده و تا نقطه ی کمین خودشان آمده بودند. روبروی هم قرار گرفتیم. از طرفی هم نیروهای گروهان ما در خط اول که عمود بر ما بود، مستقر بودند. ما وسط معرکه بودیم. باید جوری حرکت می کردیم که نیروهای خودی از پشت ما را نزنند. همان روبرو هم از پشت سر گلوله مثل باران می بارید.

وضع منطقه به شکل یک سه ضلعی بود که در سمت راست تا چشم کار می کرد، میدان مین بود. یک دشت پر از تله و مین های جور وار جور و پوشیده از سیم خاردار. خیلی وقت بود که کسی وارد آن میدان مین نشده بود. معلوم نبود یک سال، دو سال یا بیشتر متروک بوده. زنگ زدن مین ها، سیم خاردارها و نبشی هایی که دورتادورش کاشته بودند، نشانه ی یک میدان مین کهنه بود. هیچ معبری در آن دیده نمی شد. یک طرف ما این دشت طلسم شده بود و طرف دیگر، عراقی ها. از یک طرف هم بچه های گردان یا رسول عمود بر ما بودند. روبروی تانک های دشمن آرایش گرفته بودند، ولی آن ها در یک فرورفتگی قرار داشتند و ما بر آن ها مسلط بودیم. آن ها از سمت چپ بر ما مشرف بودند و چون با بچه های ما در خط اول به شدت درگیر بودند، ما را جدی نمی گرفتند. شاید چون می دانستند که اگر خط ما را بشکنند، ما راه به جایی نداریم. بیست، سی نفر بیشتر نبودیم و تنها راه گریزمان میدان مین کهنه، نامنظم و متروکی بود که سیم های خاردار پوششی غیرقابل عبوری داشت.

زمین لحظه به لحظه می لرزید. تانک ها وقتی دور خودشان می چرخیدند، واقعاً صحنه ی ترسناکی درست می کردند. آن ها با آمادگی کامل به ما حمله کرده بودند و ما غافلگیر شده بودیم. من شب تا صبح یک لحظه چشم روی هم نگذاشته بودم. به شدت خسته و به هم ریخته و خواب آلود بودم، ولی حجم درگیری آن قدر زیاد بود که همه را از یاد برده بودم. دنیا و همه حیات خودم را فراموش کرده بودم. خط اول در تیررس عراقی ها و ما مشرف بر عراقی ها بودیم. نمی شد نیروهای خط اول را کشید به طرف نوک کمین؛ چون موقعیتی می شد که نیروهای دشمن از پشت، دورمان بزنند.

مدتی که گذشت، آتش سنگین عراقی ها متوقف شد. ناگهان تانک ها هجوم آوردند. تانک ها روی شنی هایشان می چرخیدند و می غریدند و زمین را خراش می دادند. ترسناک ترین لحظاتی بود که در همه عمرم می دیدم. نمی دانم پشت آن همه ادوات، چند گردان پیاده و زرهی و تانک ها قرار گرفتم. آن قدر آرپی جی زدم که دیگر گوشم صدای شلیک نمی شنید. تنها یک صدای ناهنجار بود و خون بود که می چکید. هیچ صدایی را نمی شنیدم. آرپی جی را که بر زمین گذاشتم، تیربار را گرفتم. آستین یونیفرم قدری گشاد بود و پوکه های داغ می ریختند توی آستین هایم. دستم سوخته و پیله زده بود.

در آن لحظات سخت و هول آور، چنان می جنگیدیم که سوزش دستم را احساس نمی کردم. وقتی برای لحظه ای دستم را بالا و پایین می بردم، پوکه ها می ریخت پایین. لحظه به لحظه درگیری شدیدتر می شد. شلیک گلوله مستقیم تانک به قدری وحشت آور بود که حس می کردم تاکنون هیچ کس چینی صحنه های هول آوری ندیده است. تنها چیزی که به ذهنم می رسید این بود که این جا آخر دنیاست و باید با همه چیز وداع کرد. فشنگم که تمام می شد، تا همرزمم قطار فشنگ را ردیف کند، کلاشنکف را بر می داشتم و رگبار می زدم. دو سه تا از بچه ها، کارشان شده بود تامین فشنگ، برای ما دو نفر؛ من و علی رضا شیرویه. نزدیک ظهر بود که بی سیم به صدا درآمد و فرمانده گروهان بعد از چند جمله که با آن طرف خط رد و بدل کرد، رنگش پرید و سست شد. وسط معرکه از پشت تیربار پریدم مقابلش و گفتم چی شده؟ شعبان صالحی گفت: خط اول و دوم سقوط کرد! دستور دادند بدون معطلی عقب بکشید. داد زدم: بکشیم عقب؟! یعنی چی؟! کجا بریم؟! شعبان گفت: این یک دستور است رسول! وا رفتم. ما که وسط معرکه ایم. مگر خبر ندارند که راه برگشت نداریم. شعبان می دانست که هیچ راه گریزی نیست، جز جنگیدن، ولی مگر ما چند نفر بودیم؟ فقط بیست و دو نفر. فرمانده نیم خیز سراغ تک تک بچه ها رفت که سخت درگیر بودند و خبر شکست خط اول و سقوط خط دوم را به آنها داد. انگار روحیه ها هم شکسته شد.

شعبان گفت: بچه ها باید عقب نشینی کنیم، وگرنه یا همه شهید می شویم، یا گرفتار عراقیها. بعد گفت: رسول! تو بمان و نفر آخر بیا. ذره ای تعلل نکردم و همین طور که دستم روی ماشه بود، با سر اشاره کردم که بروید، یا علی...

 

بخشی از خاطرات جانباز آزاده، رسول کریم آبادی

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار