کد خبر: 624392
تاریخ انتشار: ۱۲ آذر ۱۳۹۲ - ۱۴:۱۸
سر و صدا زیاد و زیادتر می شد! سرباز عراقی در را گشود و با شلاق به بچه ها افتاد و تا نفس داشت همه را کتک زد و به عربی فحش و ناسزا گفت و رفت! پس از او چند سرباز مست عراقی آمدند. زخمی ها را یکی بیرون می کشیدند و با میله آهنی به محل زخم ها و جای تیرها فرو می کردند و می خندیدند!! یکی از بچه ها پایش سوراخ بود پس از چند بار اذیت شد، بیهوش شد و از حال رفت! وقتی از هوش رفت، در اتاق را باز کردند و دو نفر به کمک او رفتند، آن شب با همه سختی هایش به صبح رسید!

سایت جامع آزادگان:خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید گوشه ای است از خاطرات سرهنگ پاسدار آزاده گشتاسب رستمی که می‌گوید:

شب ها مجبور بودیم به قول یکی از اسرا به شکار تانک چیفتن (شپش) برویم و تا صبح فقط شپش بکشیم. اصلا امکان رعایت بهداشت وجود نداشت. چون نه حمام بود نه وسیله ی استحکام! بعضی ها که مجبور می شدند از آب سرد استفاده می کردند بعدش مریض می شدند.

در اتاق کسی نمی توانست قدم بزند، چون معمولاً همه دراز کشیده و قسمتی از اتاق را گرفته بودند. پس از چند روز همگی را از سلول بیرون بردند؛ هر که سالم بود به یک زخمی کمک می کرد. هر بیست نفر را داخل یک ماشین کردند؛ ماشینی که هیچ روزنه ای به بیرون نداشت. وقتی درب بسته شد محیط آن قدر تاریک شد که حتی دست های خود را نمی دیدیم!

ما داخل یک کانتینر بودیم مجروحین از درد وگرما ناله می کردند! هنوز زمان زیادی نگدشته بود که بوی تعفن و بوی خون محیط را فرا گرفت، نفس کشیدن مشکل بود به مرحله خفه شدن رسیده بودیم کم کم داخل داخل کانتینر به خاطر وجود بیست نفر گرم شد گرمای کشنده، بوی تعفن زیاد وزیادتر می شد!! از سر و صورت مان عرق می ریخت! کف کانتینر خیس شده بود. بالاخره رسیدیم محلی که توسط سربازان کلاه قرمز با لباس های خاکی احاطه شده بود. روی بازوی آنها قرمز با لباس های خاکی احاطه شده بود. روی بازوی آنها باند قرمز نصب شده بود که حرف الف ـ ع بر روی آنها نوشته شده بود.

در محوطه بازی پیاده شدیم. دور تا محوطه پر از اتاق بود. وارد اتاقی سه در چهار شدیم که هیچ گونه فرش و امکاناتی نداشت. یک چهاردیواری با یک در و پنجره آهنی. ما از فرط خستگی دور تا دور اتاق روی زمین نشستیم همه  تشنه بودیم اما داد و بیداد ما به گوش کسی نمی رسید! بچه های مجروح که سر و صورت شان زخم بود و در ماشین عرق کرده بخون از سرشان سرازیر شده و تمام صورت و لباش هایشان خونی بود. چهره های خون آلود در نگاه اول وحشتناک به نظر می رسید اما وقتی کمی دقیق می شدی و معصومیت را در پس خونابه ها می دیدی، اشکت سرازیر می شد! موقع نماز بود، هر کسی با دست زدن به پشت دیگری تیمم کرده و نماز را نشسته می خواند.

سر و صدا زیاد و زیادتر می شد! سرباز عراقی در را گشود و با شلاق به بچه ها افتاد و تا نفس داشت همه را کتک زد و به عربی فحش و ناسزا گفت و رفت! پس از او چند سرباز مست عراقی آمدند. زخمی ها را یکی بیرون می کشیدند و با میله آهنی به محل زخم ها و جای تیرها فرو می کردند و می خندیدند!!  یکی از بچه ها پایش سوراخ بود پس از چند بار اذیت شد، بیهوش شد و از حال رفت! وقتی از هوش رفت، در اتاق را باز کردند و دو نفر به کمک او رفتند، آن شب با همه سختی هایش به صبح رسید!

صبح مقداری آب آوردند فقط کمی آب خوردیم هنگام ظهر یک سینی پر از برنج آورده وسط اتاق گذاشتند و رفتند! کسی دوست نداشت از آن غذا بخورد اما چون بی رمق شده بودی و می خواستیم روی پا بایستیم مقداری خوردیم. می خواستیم به مجروحان غذا بدهیم اما وسیله ای نبود. به یک سرباز عراقی گفتیم: یک قاشق یا مقداری نان بده او رفت و چند قرص نان آورد.چون برنج دم نکشیده بود. نان ها را خوردند و باقیمانده را زیر لباس هایشان پنهان کردند!!

 

بخشی از خاطرات سرهنگ پاسدار آزاده گشتاسب رستمی

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار