30 سال زمان كمي نيست و پيدا كردن چهرهاي كه عنصر هويتي او در ادبيات ايران ترجمه يكي از معروفترين رمانهاي زمانه در بيش از سه دهه پيش باشد، هم دشوار است اما عليرضا فرهمند، مترجم كتاب «ريشهها؛ رنجنامه سياهان» نوشته «الكس هيلي» در يكي از آخرين روزهاي آبان ماه با «جوان» تماس گرفت تا جوياي دليل انتشار مطلبي در روزنامه شود كه در آن رمان «ريشهها»ي او بدون دليل باري ديگر بعد از 30 سال معرفي شده بود؛ اما براي «جوان» معرفي ريشهها بدون دليل نبود؛ با خبر شده بوديم كه رهبر انقلاب در ميان جمعي از اهميت اين كتاب در معرفي چهره واقعي امريكا سخن گفته بودند. اين تماس باعث شد كه عليرضا فرهمند از اعماق به فراموشي سپرده شده ادبيات باز هم به مركز توجه بازگردد؛ فرهمند مترجم كتاب مورد اشاره رهبر است؛ كتابي كه رنج سياهان در عصر بردهداري را به شكلي باورناپذير و قابل لمس پيش روي خوانندگان مجسم ميكند و مقام معظم رهبري نيز در يكي از سخنرانيهاي اخيرشان تأكيد ويژهاي بر اين كتاب داشتند؛ چهرهاي كه در آسمانها به دنبال او ميگشتيم و روي زمين پيدايش كرديم اكنون 73 سال دارد؛ او تحصيلكرده رشته مهندسي نفت است كه از قضا 19 سال در روزنامه كيهان پيش از انقلاب فعاليت داشته و دبير سرويس خارجي اين روزنامه بوده است؛ او به غير از «ريشهها»، كتاب «ساعت نحس» كه موضوعي مشابه درباره استكبار دارد، ترجمه كرده و نيز يكي از سه مترجم كتاب «عقاب در ماه نشست» بوده است؛به گفته خودش تخصص او در زمينه تاريخ جهانگشايي اروپاييان غربي، از سقوط قسطنطنيه در 1453 ميلادي تا مرگ ملكه ويكتوريا در 1991 ميلادي است.
در بسياري از كتابهايي كه در ايران ترجمه و منتشر ميشود ارتباط مستقيم ميان مترجم و نويسنده كتاب هيچ معنايي ندارد اما از قضا شما قبل از ترجمه رمان «ريشهها» با الكس هيلي رفاقت داشتيد؛ چگونه با او آشنا شديد؟
من درسال 1973 ميلادي براي بورس روزنامهنگاري به امريكا رفتم. در آنجا الكس هيلي نويسنده كتاب «ريشهها» از جمله كساني بود كه با آنها ديدار كردم. هيلي آن موقع كتاب را تمام نكرده بود. ميگفت بار يازدهم است كه اين كتاب را رونويسي كرده است. قصه كتاب درباره دهكدهاي مسلماننشين به اسم ژوفوره در كامرون بود و وقتي هيلي فهميد كه من هم مسلمان هستم نظرش جلب شد و با هم شروع به صحبت كرديم. يكي از مجلات امريكايي بابت نوشتن اين كتاب مبلغي را در قالب چك به او پرداخت كرده بود و با هم در اين باره صحبت كرديم؛ صحبتمان گل انداخت و چند بار همديگر را ديديم.
در تاريخ ادبيات برده داري، كتابهاي زيادي نوشته شدهاند اما بايد اعتراف كرد كه كتاب «ريشهها» كار متفاوتي است؛ چطور دغدغه ترجمه اين كتاب را پيدا كرديد؟
خيلي خوشحال شدم كه بعد از 30 سال اين كتاب خوانده شده و در سخنراني مهم رهبر از آن نام برده شده است. واقعاً اين كتاب مصداقي است از اينكه غرب چگونه به ما نگاه ميكند. من حتي قبل از اينكه به امريكا بروم هم به سوژه برده دزدي از آفريقا علاقهمند بودم. حدود 15 ميليون جوان در آفريقا يا كشته شدند يا ربوده شدند؛ عده زيادي ميجنگيدند و كشته ميشدند. آنها را از دهكدههايشان ميدزديدند و سوار قايق ميكردند؛ اگر اين بردهها در ميانههاي راه مريض ميشدند بدون آنكه مداوايشان كنند از كشتي به دريا ميانداختند. حدود 50 ميليون سرخپوست و 15 ميليون جوان آفريقايي را در امريكا كشتند. ارزش 15 ميليون جوان آفريقايي از 15 ميليارد بشكه نفت بالاتر است؛ اين جوانها را از آغوش مادرانشان دزيدند كه اين جنبه اخلاقي ماجراست. جنبه رياضي آن اين است كه وقتي از قارهاي 15 ميليون جوان كم ميكنيد در ادبيات نفتي به آن برداشت غيرصيانتي ميگويند. يعني طوري برمي داريد كه جايش پر نميشود. در آفريقا 15 ميليون نفر كشته شدند كه عمدهشان جمعيت جوان بودند؛ اين يعني اينكه شما آفريقا را از يك نيروي فعال محروم كردهايد و امروز به همين خاطر آفريقا عقب مانده است.
چگونه با الكس هيلي بر سر ترجمه اين كتاب قرارداد بستيد؟
هيلي در دوران پيش از انقلاب براي شركت در جشنوارهاي به تهران آمد؛ در آن زمان كار نگارش كتابش به پايان رسيده و تنها براي معرفي و رونمايي از آن به ايران آمده بود؛ آنجا با هم قرار كپيرايت را گذاشتيم؛ او دوست داشت كه من اين كتاب را به زبان پارسي ترجمه كنم. حول و حوش سال 1973 ميلادي بود؛ سالي كه براي امريكا اهميت زيادي داشت؛ سال تظاهرات جنگ ويتنام، سال واتر گيت كه بعد از آن نيكسون استيضاح و بركنار شد. من به اين رويدادها علاقهمند بودم و در تمام تظاهراتها شركت ميكردم؛ درآن دوران به خاطر كشتار ويتناميها روحيه ضدامپرياليستي قوي در امريكا وجود داشت؛ الكس هيلي برايم تعريف كرد كه به دهكده ژوفوره رفته و با اجدادش ملاقات كرده است. پيرزنهايي كه داستانهاي قديمي را حفظ كرده بودند داستان دزديده شدن جدش كونتا كينته توسط برده دزدان را برايش تعريف كرده بودند. او هم اين داستان را براي من تعريف كرد و خودش مايل بود كه من اين كتاب را ترجمه كنم چراكه از علاقه من به اين موضوع مطلع شده بود. بعدها و پس از پايان بورس كه به ايران آمدم كتاب حسابي گل كرده بود؛ با انتشارات اميركبير قرارداد بستم كه اين كتاب را ترجمه كنم؛ در اين هنگام كارگزار الكس هيلي با من تماس گرفت و خواست كه حق كپيرايت كتاب را پرداخت كنم؛ ميگفت اگر شما حق كپيرايت را پرداخت نكنيد راهزني كردهايد. در جوابش گفتم كه تمام اين كتاب درباره راهزني است. الكس شبي به من تلفن كرد و گفت كارگزار من حرف چرندي ميزند و اصلاً لازم نيست كه تو مبلغي را بابت كپيرايت پرداخت كني.
هر كس كه كتاب را ميخواند به دليل ملموس بودن توصيفات كتاب و قصهاي كه بهشدت تكان دهنده است تحت تأثير قرار ميگيرد به خصوص آن قسمتي كه پاي كونتا كينته را قطع ميكنند تا نتواند از دست شكارچيان برده فرار كند. استقبال از اين كتاب در داخل ايران چگونه بود و آيا شده بود كه خودتان در حين ترجمه تحت تأثير قرار بگيريد و عكسالعمل نشان دهيد؟
من اين كتاب را سه ماهه ترجمه كردم چون از قبل هم ميدانستم كه داستان چيست. موضوع بردهداري مثلث بزرگي بين آفريقا و امريكا بود كه به آن مثلث برده دزدي ميگفتند. 30 سال پيش كه براي مصاحبه با رئيسجمهور سنگال به اين كشور سفر كردم از مكاني به نام گره بازديد كردم كه در آنجا بردهها را مانند دانههاي كبريت روي هم ميريختند. به آن جزيره رفتم و آنجا را ديدم. كونتا كينته را هم در آن جزيره سوار كشتي كرده بودند. از ديدن آن جزيره به شدت منقلب شدم. ترجمه درست شش ماه قبل از انقلاب انجام شد و چاپ اول آن نيز مربوط به شش ماه قبل از انقلاب است. استقبال از آن خيلي خوب بود. اميركبير تمام ويترينهايش را خالي و آن را با «ريشهها» پر كرد و حالا هم كه كتاب به چاپ نهم رسيده است. آن موقع فروش خوب كتاب معلول شلوغيها و سر و صداهاي پس از ساخت فيلمي بود كه از روي اين رمان ساخته شده بود. فيلم به شدت پرطرفدار شد. به خصوص بخشي از فيلم كه مربوط به قطع شدن پاي كونتا كينته ميشود بسياري از مردم امريكا را تحت تأثير قرار داد و تظاهرات بزرگي را رقم زد؛ جدا از آن صحنههاي وحشيانه اين فيلم باعث شد نوعي آگاهي درباره قضاياي پيرامون بهوجود بيايد. حسن كتاب «ريشهها» اين است كه يك رمان است و رمان در مسائل ريز ميشود و احساسات دقيق انساني را بيان ميكند.
در آن زمان چه ضرورتي داشت كه اين كتاب در ايران منتشر شود؟ به هر حال روابط ميان ايران و امريكا در دوران شاه حسنه بود و شما ميخواستيد كتابي ضدامريكايي را در ايران منتشر كنيد. از اين بابت به سد و موانعي برخورد نكرديد؟
اين كتاب در دنيا به 50 زبان ترجمه شده و در بسياري از كشورها به پرفروشترين كتاب تبديل شده بود. نميشد جلوي چاپ آن را در ايران گرفت. بايد اعتراف كنم كه براي انتشار آن در داخل كشور به مشكل خاصي بر نخوردم. از طرفي روابط ايران و امريكا آن قدرها هم كه تصورش را ميكنيد حسنه نبود. ما در روزنامه كيهان تقريباً به صراحت طرفدار فلسطينيها بوديم. آن موقع به علت جنگ ويتنام مخالفت با امريكا در خود امريكا و مخصوصاً بسياري از روزنامههاي اروپايي مد زمانه بود. از طرفي من از واقعه 28 مرداد كينه امريكاييها را به دل گرفتم و هميشه دوست داشتم چنين كتابي را ترجمه كنم.
پس بخشي از انگيزه شما به دخالتهاي سياسي امريكا در ايران و عواقب تلخ آن هم مربوط ميشود؟
بله. وقتي كودتاي 28 مرداد اتفاق افتاد خيلي ناراحت شدم. بعدها تاريخ شاهد آن بود كه از روي الگوي 28 مرداد 46 كودتاي ديگري در جهان اتفاق افتاده است. يعني اينگونه نيست كه بگوييم مصدق فلان اشتباه را كرد و دولتش سرنگون شد. مثل اين است كه بگوييم سقوط نيشابور به دست مغولها تقصير حاكم شهر بوده است؛ نه اين طور نيست؛ مغولها 100 شهر را گرفتند كه يكي از آنها هم نيشابور بود. امريكا صرفنظر از اينكه مصدق اشتباه كرد يا نكرد در 46 كشور از روي مدل 28 مرداد كار انجام داد. اين كينه 28 مرداد در دل من جا گرفته بود؛ اينكه يك كشوري مثل امريكا به خود حق براندازي هر دولتي را كه باب ميلش نباشد بدهد. از اندونزي و دولت سوكارنو تا كنگو و دولت لومومبا و شيلي و دولت آلنده كودتاهاي مشابه 28 مرداد در 46 كشور ديگر هم پياده شد. در نتيجه وقتي هم كه در روزنامه بوديم بر سر اين جريان «امريكا و بقيه جهان» يك حساسيتي وجود داشت. حتي در سالهاي اخير چند كتاب هم درباره جريان «غرب و بقيه» منتشر شده است؛ آخر منظورشان از بقيه موضوع ميلياردها انسان است ! وقتي كتاب «برخورد تمدنها»ي ساموئل پي هانتينگتون منتشر شد از اين روحيه متفكران غربي كه خود را در مقام نژادپرستانهاي مجزا از ساير مردم جهان ميپنداشتند خشمگينتر شدم. برخورد تمدنها يعني برخورد بقيه با ما و ما يعني غرب. اين قدر پررويي از كجا نشأت گرفته است؟ بعد از آن هم كتابهاي ديگري منتشر شد. تمام دوران استعمار اينگونه بوده است. مثلاً سال 1415 ميلادي پرتغاليها و اسپانياييها با اين نگاه كه ما غرب هستيم اقيانوس هند را تصرف كردند. اين تفرعن غربي هميشه من را عصباني ميكرد و تجسم بزرگش امريكاست كه وقتي ميگوييم چرا، ميگويد چون ما امريكا هستيم. آخر به چه مناسبت؟ از اين روحيه جمهوري اسلامي خوشم ميآيد كه در اين ماجرا چون و چرا ميكند.
براي ترجمه چنين كتاب مهمي كه ميگوييد در برخي كشورها پرفروشترين كتاب شد به عنوان يك مترجم خودتان تا چه اندازه اين فضاي سياه و تاريك بردهداري را از نزديك لمس كرديد؟
من در سال 1972 يا 1973 ميلادي با مارتين لوتركينگ جونيور، رهبر معروف سياهپوست جنبش حقوق مدني ايالات متحده امريكا مصاحبه كردم كه بعدها ترور شد. (مارتين لوتر كينگ در سال ۱۹۶۳ از سوي مجله تايم بهعنوان مرد سال برگزيده شد و در سال ۱۹۶۴ بهعنوان جوانترين فرد جايزه صلح نوبل را دريافت كرد) او طرفدار مبارزه مسالمتآميز بود اما در اين بين كساني بودند كه طرفدار مبارزه خشن بودند. يك بار در مصاحبهاي شركت كرده بودم كه چند نفر در جمع بودند. من صحبت را شروع كردم و يكي از آنها كه سياهپوست بود گفت ميخواهي امشب تو را به يك جايي ببرم كه قبول كردم؛ آنها من را سوار ماشين كردند و چشمم را بستند. به مكان مورد نظر رسيديم و در آنجا با افرادي از سياهپوست گرفته تا سفيدپوست رو به رو شدم كه عكسشان روي در و ديوار بود و تحت تعقيب بودند؛ از افراد گروه «پلنگان سياه» هم بين آنها بودند كه ميگفتند مذاكره ما با امريكا به جايي نميرسد و بيجاست. يعني مذاكره به خاطر مذاكره است نه مذاكره به خاطر نتيجه. يكي از اعضاي پلنگان سياه بابي سيل بود كه محاكمه شد و من در زمان محاكمهاش در امريكا بودم. وسط محاكمه در حالي كه دستش را از پشت بسته بودند روي دهانش چسب زدند. يعني تا اين حد وقاحت! آن سفر امريكا، چشم من را خيلي باز كرد؛ ناگهان متوجه شدم كه اين روحيه تفرعن در امريكاييها و خصوصاً مطبوعات امريكا و هاليوود چقدر زياد است.
به واقع از هاليوود و مطبوعات امريكا به عنوان ستونهاي اين كشور ياد ميشود؟
بله؛ همين طور است؛ امريكا سه ستون دارد: هاليوود، سيانان و نيويوركتايمز. اين سه ستون برتري غرب و سفيدپوستان را تقويت ميكنند. هر چند گاهي اوقات آنها سعي ميكنند با اين قضيه به مهرباني برخورد كنند اما اصل ماجرا اين است كه فكر ميكنند نژاد سفيد، چيز ديگري است؛ مثلاً در فيلمهاي هاليوودي يكي از پرفروشترين فيلمهاي تاريخ سينما، فيلم «بر باد رفته» است. در آن فيلم سياهان و سرخپوستان را موجودات تنبل، بيعقل و نفهم نشان ميدهند.
ولي از طرفي ميگويند كه در اين بردهدزديها اعراب هم دست داشتند؟
بسياري اينگونه ميگويند كما اينكه درست هم هست اما موضوع اين است كه اعراب مانند ساليان قديم برده دزدي ميكردند اما بردهدزدي در امريكا از سال 1600ميلادي به بعد تبديل به يك تجارت بزرگ شد؛ يعني دزديدن بردهها و كار كشيدن از آنها يك موضوع است و وجود تشكيلاتي اعم از دلال، رئيس كشتي و غيره يك موضوع ديگر.
در حال حاضر رئيسجمهور امريكا يك سياهپوست است و الان ممكن است امريكاييها بگويند كه بله اگر سياهان در آفريقا باقي ميماندند به هيچ جايي نميرسيدند؛ به نظر شما چرا امريكا در بردهداري و كشتار سرخپوستان براي خود حقوق ويژه قائل شد؟
اين معنا ندارد كه مثلاً من 15 ميليون آفريقايي را بكشم كه يكي از آنها بيايد و رئيسجمهور شود! لازم است بگويم كه در حدود 1760 ميلادي عدهاي كه به آنها اصحاب روشنگري ميگفتند با هم قراردادي بر پايه چهار اصل بستند؛ يك اينكه عقل پاسخگو است در حالي كه ميدانستند عقل پاسخگو نيست؛ دوم اينكه ميگفتند فردا بهتر است كما اينكه ميدانستند فردا بهتر نيست. سوم اينكه معيار اندازهگيري خوب و بد فرد انسان است. اين را عليه مسيحيت رواج دادند. اصل چهارم مهم است. با اينكه ميدانستند اين طور نيست اما به هر حال با هم قرار گذاشتند كه غرب برتر است. غرب برتر نبود. عثماني، صفويه، هند و چين هم روي نقشه جغرافيا بودند. توليد ذوبآهن چين دو برابر كل اروپا بود اما با همديگر قرار گذاشتند كه غرب برتر است. از آن موقع براي غرب حقوق ويژه قائل شدند. امروز امريكا براي خود دو حق ويژه قائل است؛ يكي اينكه امريكا خاص و انحصاري است و مثل بقيه نيست كه به آن Exceptionalism ميگويند. ديگري آنكه امريكا سرنوشتي مقدر يا يك manifest destinyدارد. دنيا گشته و گشته تا يك امريكا به وجود بيايد. به اين دليل براي خودش حقوقي قائل است كه براي ديگران قائل نيست. خودش را تافته جدا بافته ميداند. در حال حاضر اين موضوع مورد چون و چرا قرار گرفته است. بله! غرب چيزهاي زيادي به ما داده است: برق، راديو، تلويزيون؛ قبول! اما به چه قيمتي؟ مانند اينكه من بگويم به شما خانه پنج طبقه ميدهم و در مقابل پايتان را ميبرم. آيا ارزشش دارد ؟ ميگويند سرخپوستان خود را مالك زمين نميدانستند در نتيجه زمين را از آنها نگرفتيم چراكه زمين در اصل مال آنها نبود. مانند اين است كه بگويم شما مالك نور خورشيد نيستيد و نور خورشيد را از شما ميگيرم. اينكه دليل نميشود اما آنها اينطور فكر ميكردند.
آيا به نظر شما آبراهام لينكلن سرانجام توانست اين نگاه را درباره سياهان آفريقايي اصلاح كند؟
خيلي مسخره است! شما ببينيد جنگ داخلي امريكا در سال 1860 ميلادي به نتيجه رسيد. لينكلن نوشتهاي دارد كه در آن ميگويد چون سفيدپوست هستم به نژاد سفيد اهميت ميدهم اما در جنوب سياهان و بردگان سرمايههاي من در جنگ هستند. بنابراين نه اينكه لينكلن به سياهان علاقهمند باشد نه او به آنها به منزله مخازن جنگياش نگاه ميكند و اين نوشته از او موجود است.