کد خبر: 623843
تاریخ انتشار: ۰۹ آذر ۱۳۹۲ - ۱۰:۲۱
«سرهنگ سابق» از منش «‌بزرگ ارتشتاران» مي‌گويد
نيما احمد‌پور

 

در ساليان اخير احياي تبليغي جريان سلطنت‌طلب به صورت يكي از رويكرد‌هاي شاخص رسانه‌هاي امريكايي و انگليسي درآمده است. شناخت علت اين امر اما، چندان دشوار نيست. خاندان پهلوي در خدمت بي‌منت به دولت‌هاي انگليس و امريكا، كارنامه‌اي پربار دارد وهمين امر، اين دو كشور را از سرمايه‌گذاري بر ساير گروه‌هاي اپوزيسيون –كه در كارنامه ايشان سابقه كژتابي‌هايي هست ـ بازمي‌دارد. براين مبنا دررسانه‌هاي امريكايي ـ انگليسي اولاً: سعي برآن است كه فضائل نداشته همه بشريت را به خاندان پهلوي نسبت دهند و ثانياً: جلو درز بيش از اين مفاسد اين تبار را بگيرند. با اين حال هرازچندي، گوشه‌اي از اين فضايل و مناقب، از جايي كه تصور آن نمي‌رود بيرون مي‌ريزد و بخش‌هايي از تلاش‌هاي فوق را بي‌اثر مي‌كند. نوشتار حاضر در پي اشاره به يكي از آخرين موارد در اين‌ باره است.

يك

سرهنگ سابق بهزاد معزي، خلبان شاه مخلوع بوده است. او سه سال قبل از وقوع انقلاب اسلامي و در پي خريد يك فروند هواپيماي اختصاصي 707براي شاه، به آشيانه سلطنتي گسيل شد و در پروازهاي داخلي شاه، به ويژه مسافرت‌هاي وي به «شيراز» و «كيش» او را همراهي مي‌كرد. او همچنين خلبان هواپيمايي بود كه شاه را در27 دي ماه 57 به مصر منتقل نمود. بهزاد معزي پس از چندي و با اراده خود ـ و نه آنگونه كه سلطنت‌طلبان اراده مي‌كنند به دستور شاه ـ هواپيما را به ايران بازگرداند. او پس از چندي مخفيانه به منافقين پيوست و در روز 6 مرداد ماه 1360مسعود رجوي و ابوالحسن بني‌صدر را به پاريس فراري داد. از همين‌جا مي‌توان دريافت كه انگيزه او در افشاي خلقيات و خصال خاندان پهلوي را بايد در چه جست‌وجو كرد. مجاهدين و سلطنت‌طلب‌ها اساساً نمي‌توانند با هم سازشي داشته باشند و جناب سرهنگ از بابت استحضار به حمايت دوستان مجاهد، در لودادن فضائل خاندان سلطنت، احساس امنيت مي‌كند! كتابش نيز توسط يكي از اعضاي مجاهدين به نام «كاظم مصطفوي» تدوين و توسط همين گروه روانه بازار نشر شده است.

از مطلب دور نشويم كه موضوع اين مقال نگاه جناب سرهنگ به منش و خصال شاه و خاندان پهلوي است. نخستين نكته‌اي كه در اين اثر خودنمايي مي‌كند اين است كه سرهنگ با علم به مفاسد موجود در «آشيانه سلني» به كار درآنجا مشغول شده است، چنان كه خود مي‌گويد: «ربيعي آمده بود پايگاه يكم.» گفت: «من بروم پهلويش». با همان تكيه كلام هميشگي‌اش گفت: «پهلوان! اعليحضرت دستور داده‌اند شما با حفظ سمت يعني فرماندهي گردان 707 برويد آن طرف». منظورش اين بود كه سرفرماندهي آشيانه سلطنتي را هم تحويل بگيرم. نگاهي به او كردم و گفتم: «تيمسار! چشم اين اوامر را اجرا مي‌كنم، منتها شرط دارد». گفت: «شرطش چيست؟» گفتم: «شرطش اين است كه اين (. . . )هايي كه در آنجا هستند بروند بيرون و يك عده جديد بيايند». ربيعي از لفظي كه به كار بردم، يكه خورد و گفت: «پهلوان! مي‌فهمي چه مي‌گويي؟» گفتم: «خيلي خوب مي‌فهمم تيمسار. آنجا پرسنل نيروي هوايي نيستند». گفت: «چطور؟» گفتم: «من يكي دو بار رفته‌ و ديده‌ام مثلاً وزير پست و تلگراف مي‌آيد پرواز كند جلويش را مي‌گيرند حواله دو تلفن را از او مي‌گيرند. وزير كشاورزي آمده بود، يكي رفت حواله چهار هكتار جنگل گرفت. هر كس مي‌آيد مي‌روند يك چيزي تيغ مي‌زنند. اينها همان كساني هستند كه من گفتم». ربيعي چند لحظه صبر كرد و گفت: «باشد تا ببينم». احترام گذاشتم و برگشتم. چند روز بعد مرا خواست. رفتم ديدم دارد مي‌خندد. گفت: «پهلوان! حرفي را كه گفتي به شرف عرض اعليحضرت رساندم. ايشان فرمودند: اين را كه معزي درست مي‌گويد، ولي خب بايد اين افراد باشند. نمي‌شود نباشند»(1).

او خود از آگاهي‌ها و اطلاعاتي كه درجريان مسافرت با خانواده سلطنتي يافته، اينگونه ياد مي‌كند: «پروازهايي كه با شاه و خاندان سلطنتي داشته‌ام هر كدام خاطره‌اي برايم باقي گذاشته‌اند. خاطره‌اي كه شناخت عميق‌تر از نحوه زندگي، منش و رفتار كساني به من داد كه ساليان سال بر ميهنم حكومت مي‌كردند. اين شناخت هم از خود شاه بود و هم اطرافيانش، زيرا واقعيت اين بود كه عده‌اي از قبل شاه و سيستمش چنان روابط و مناسباتي برقرار كرده بودند كه به‌راستي هيچ خدايي را بنده نبودند و البته حالا بعد از ساليان گذر ايام به‌خوبي مي‌فهمم اين دو مقوله به هيچ‌وجه منفك از هم نيستند. نتيجه جبري چنان ديكتاتوري و خودمحوري غيرقابل باوري پرورش همان اطرافيان متملق، پرتوقع و فاسدي بود كه ديگران را بنده خود مي‌پنداشتند و به هيچ قانوني پايبند نبودند»(2).

دو

همانگونه كه خود سرهنگ اذعان داشته، او در جريان اين سفرها توانسته به شناختي مطلوب از شاه و خانواده‌اش دست يابد. هرچند كه نمي‌توان از اين نكته غفلت داشت كه ذكر خاطراتي ـ از جمله مواردي كه در ذيل مي‌آيد ـ مي‌تواند مقدمه‌چيني ذهني براي مخاطبي باشد كه علل پيوستن خلبان مخصوص شاه به مجاهدين را مي‌جويد، اما به هرحال از شهادت‌هايي هم كه وي درباره رفتار اين جماعت داده نمي‌توان غفلت كرد و آن را در زمره دانسته‌هاي اطرافيان شاه به حساب نياورد. آنچه درپي مي‌آيد، سه‌نمونه گويا از اين خاطرات است:

هزينه مشروبات الكلي يك پرواز: عده‌اي در پوشش شاه و دربار به چنان دزدي‌هاي سرسام‌آوري دست زده بودند كه دود از سر آدم بلند مي‌شد. براي نمونه يك روز يك نفر از طرف ايران‌اير به دفتر من در گردان 707 آمد. تعدادي كاغذ دستش بود. گفت: «من از قسمت «كترينگ ايران‌اير» (قسمت مواد غذايي هواپيما) آمده‌ام. دستور داده‌اند از اين به بعد صورتحساب‌هاي پروازهاي سلطنتي را شما امضا كنيد تا بتوانيم پولش را بگيريم». گفتم: «چيزي به من نگفته‌اند». گفت: «اين دستور را به ما داده‌اند». كاغذهايش را گرفتم. ديدم صورتحساب يك پرواز بود كه فرح به نوشهر داشته است. اين پرواز حدود 20 دقيقه است كه از اين 20 دقيقه پنج شش دقيقه براي باز و بستن كمربندها هنگام برخاستن و همين مدت هنگام نشستن وقت مي‌گيرد. يعني كل آن 10 دقيقه پرواز است. در صورتحساب مخارج نوشته شده بود: «60 هزار تومان مشروبات الكلي». اين مبلغ در آن زمان خيلي بود. برداشتم زير نامه نوشتم: «مگر شهبانو الكلي هستند كه براي يك پرواز 20 دقيقه‌اي 60 هزار تومان مشروب الكلي مصرف مي‌كنند؟» كاغذ را گذاشتم جلويش و گفتم: «من امضا نمي‌كنم». طرف تا ديد چه نوشته‌ام رنگش پريد. پرسيد: «اين چيست نوشته‌اي؟» جواب دادم: «مگر دروغ نوشته‌ام؟ 20 دقيقه پرواز است كه شما فقط 10دقيقه‌اش را مي‌توانسته‌ايد سرو كنيد. چه‌جوري 60 هزارتومان مشروب الكلي خورده‌اند؟» گفت: «آخر يك بار در پرواز علياحضرت شراب سفيد خواستند ما نداشتيم. از آن به بعد به ما دستور دادند هر وقت ايشان پرواز دارند انواع مشروبات در هواپيما باشد تا اگر خواستند داشته باشيم». گفتم: «باشد، ولي باز هم جواب مرا ندادي. ايشان همه آن مشروبات را خوردند؟» گفت: «نه». گفتم: «پس كجاست آن مشروبات؟ درحالي كه شما همين مقدار را براي بازگشت هم حساب خواهيد كرد». پرسيد: «من چه كار كنم؟» جواب دادم: «نمي‌دانم». رفت پيش سرلشكر اميرفضلي. او به من تلفن كرد كه معزي اين چيست نوشته‌اي؟ گفتم: «من كه نمي‌توانم هر چه را كه نوشته‌اند امضا كنم». گفت: «گفته‌اند شما امضا كني! به من گفته بودند يادم رفته بود به تو بگويم!» ديدم بدجوري رندي مي‌كند. آقايان مي‌خواستند با امضاي من دزدي خودشان را بكنند. گفتم: «من نمي‌توانم! اگر شما مي‌خواهيد خودتان امضا كنيد». عصباني شد و گفت: «خودم يك كاريش مي‌كنم». همان بود كه براي بار اول و آخر اين نوع صورتحساب را ديدم. از آن به بعد ديگر هيچ صورتحسابي را برايم نياوردند. ظاهراً خودشان با هم كنار آمده بودند.

بلو فلايت يك و دو: اما خود شاه هم طرفه‌اي بود ديدني و شناختني. كسي كه از فرط قدرت‌پرستي حتي تحمل فرزند خودش را هم نداشت. فرزندي كه مثلاً قرار بود بعد از خود او شاه شود! شاه قرار بود به شيراز برود. در ضمن وليعهد هم مي‌خواست براي كار ديگري به شيراز برود. هواپيماي وليعهد چند دقيقه زودتر از ما پرواز كرد. معرف پروازي كه خانواده سلطنتي در آن بود «بلو فلايت» يعني «پرواز آبي» بود. نزديكي‌هاي شيراز هواپيماي او گزارش كرد «100 كيلومتري خارج شيراز». شيراز به او دستورات لازم را داد و من پشت سرش صدا كردم، گفتم: «بلو فلايت 150 كيلومتري». شيراز جواب داد: «شما بلو فلايت شماره دو هستيد، چون هواپيمايي كه جلوي شماست بلو فلايت يك است. شما مي‌شويد دو». بلندگوهاي داخل كابين روشن بود. شاه مكالمات با شيراز را كه شنيد انگشت سبابه‌اش را تكان داد و گفت: «بهش بگو ما شماره يك هستيم!» من گفتم: «آن هواپيما از ما جلوتر است. آن شماره يك است». گفت: «نه! بهش بگو ما شماره يك هستيم». اپراتور برج گفت: «شنيدم! شما شماره يك هستيد!» بعد روي هم كانال به بلو فلايت جلو گفتم: «بلو فلايت شنيدي؟» گفت: «بله، ولي آخر ما جلوتريم». گفتم: «ببين! گفتند كه ما شماره يك هستيم! گرفتي؟» گفت: «بله! بله!» و بعد به شيراز گفت: «ما كه نزديك شما هستيم بلو فلايت دو هستيم»(3).

سبزوار يا نيشابور؟در يك پرواز شاه را به مشهد مي‌برديم. در مسيرمان سبزوار سمت چپ قرار دارد. يعني وسط كوير يك دايره سبز رنگ است به نام سبزوار. شاه از من پرسيد:«اينجا كجاست؟» جواب دادم:«سبزوار.» گفت:«خير! نيشابور است!» گفتم:«نخير، سبزوار است.» گفت:«من مي‌گويم سبزوار است.» راديو سبزوار را گرفتم عقربه به سمت بال چپ سبزوار نشان داد. گفتم:«ببينيد اين بال چپ هواپيماست و اين هم سبزوار است.» گفت:«من مي‌گويم نيشابور است.» نقشه را درآوردم نشانش دادم و گفتم:«ببينيد ما الان اين نقطه هستيم. اينجا سبزوار است.» دو باره گفت:«من مي‌گويم نيشابور است.» نقشه را تا كردم و كنار گذاشتم. دو سه دقيقه بعد پرسيد:«اينجا كجا بود؟» جواب دادم:«هر جا كه شما بفرماييد.» گفت:«يعني چه؟» گفتم:«يعني هر جا كه شما بفرماييد، همان جاست!» چيز ديگري نگفت. اخمي كرد و رفت. قدري گذشت و به نيشابور رسيديم كه پاي كوه‌هاي بينالود است. من عمداً گرفتم دست راست. مي‌خواستم از روي ارتفاعات رد نشويم كه هواپيما تكان بخورد. شهر نيشابور را ديديم. اين بار نشان دادم و گفتم:«در ضمن اين شهر نيشابور است.» نگاه بسيار تند و اخم‌آلودي كرد، اما چيزي نگفت. باز هم يك مقدار پررويي كردم و به مشهد گفتم: «ما داريم ازسمت چپ نيشابور رد مي‌شويم، مي‌آييم براي نشستن.» بعدهم مشخصات باد وفشار را دادم. شاه به قدري عصباني شده بود كه تا موقع نشستن حتي يك كلمه صحبت نكرد! بعد هم با يك اخم ديگر در را بازكرد و رفت بيرون!

سه

راوي خاطرات درمقدمه بيان بخشي از خاطرات خود، به طرح پرسشي مهم مي‌پردازد كه مطالب معطوف به آن مي‌تواند براي پهلوي‌پژوهان درخور توجه باشد. وي با طرح ضمني اين پرسش كه «چرا اطرافيان شاه، اين همه به او دروغ مي‌گفتند؟» اين رويكرد را به منفعت گزارشگران و اطرافيان مرتبط مي‌كند. او درمقام پاسخگويي به اين پرسش ضمن اشاره به خاطراتي دراين باب، مي‌گويد: «هميشه شنيده بودم اطرافيان شاه به او بسيار دروغ مي‌گويند. مي‌دانستم براي دزدي‌هاي خودشان اين كار را انجام مي‌دهند. خودم شاهد چند مورد بوده‌ام كه اين مسئله سؤال ذهني خود شاه هم بوده است. در يك پرواز اتفاقي افتاد كه شاه از خود من سؤال كرد: «چرا به او دروغ مي‌گويند؟» قضيه اين بود كه توفانيان تعدادي هواپيماي دست دوم جامبو خريده بود. در پروازي كه داشتيم شاه با فخر و خوشحالي گفت: «هواپيماهاي جامبو هم كه رسيد! خوب است. نو هستند و چند سالي كار مي‌كنند». ديدم روي نو بودن آنها تأكيد مي‌كند، درحالي كه نو نبودند. گفتم: «نو نيستند. هر كدامشان به‌طور متوسط 20 تا 25 هزار ساعت پرواز دارند». گفت: «نو هستند». گفتم: «به عرضتان رساندم كه نو نيستند. آيا منظورتان اين است كه رنگشان نو است؟» گفت: «به من گفته‌اند نو هستند». گفتم: «شما دستور بدهيد فرم ثبت پرواز هواپيما را بياورند تا ببينيد چقدر پرواز داشته‌اند. هيچ‌كدامشان نو نيستند». قيافه شاه به‌شدت در هم رفت و پرسيد: «چرا اين قدر به من دروغ مي‌گويند؟» پاسخ دادم: «نمي‌دانم» و رويم را برگرداندم. دو باره با صداي آهسته‌تري گفت: «چرا به من دروغ مي‌گويند؟»

در يك مورد ديگر درباره هليكوپترهاي «سيكورسكي» بود. پروازي به نوشهر داشتيم. شاه آمد سوار شد و دو تا از اين هليكوپترها را ديد. آنها را در پاركينگ نيروي هوايي پارك كرده بودند. گفت: «شش تا از اين هليكوپترها آمده است». گفتم: «شش تا نيامده دو تا آمده است». گفت: «نه، شش تا آمده است». گفتم: «دو تا آمده است و آنها هم آنجا هستند» و با دست نشانشان دادم. باز شاه اخم‌هايش در هم رفت و پرسيد: «چرا اين قدر به من دروغ مي‌گويند؟» پاسخ دادم: «من اطلاعي ندارم» و قضيه گذشت.

يك مورد ديگر كه برايم بسيار جالب بود سال 1357 بود. هنگامي كه شاه مي‌خواست ايران را ترك كند و به مصر برود. وقتي هواپيما حركت كرد موقع تاكسي كردن رسيديم جلوي هواپيماهاي ايران‌اير. آن موقع ايران‌اير اعتصاب بود و همه هواپيماهايش روي زمين بودند. شاه برگشت به من گفت: «مگر اينها پرواز ندارند؟» با تعجب نگاهش كردم و به‌جاي جواب مكث كردم. گفت: «گفتم مگر اينها پرواز ندارند؟» گفتم: «پرواز؟ اينها الان يك ماه است در اعتصاب هستند و يك دانه از اينها نمي‌پرد. تازه بچه‌هاي نيروي هوايي آمده‌ روپوش‌هاي موتورشان را گذاشته‌اند، چون موتورها هر كدام دو ميليون دلار است و پرنده‌ها رفته‌اند در موتورها تخم گذاشته‌اند». بعد همين طوري كه رد مي‌شديم شاه با تعجب گفت: «خيلي عجيب است!» سه چهار بار پشت سر هم گفت: «خيلي عجيب است!» من از داستان بي‌خبر بودم كه چه چيز عجيب است. به هر حال قضيه گذشت و ما پرواز را شروع كرديم. يكي از محافظين ويژه‌اش كه در كابين نشسته بود پيشم آمد و گفت: «كاش شما شش ماه زودتر پهلوي اعليحضرت بوديد! او به اين روز نمي‌افتاد». گفتم: «ممكن است ايشان به اين روز نمي‌افتاد، ولي من حتماً ـ‌با دست گردنم را به علامت بريدن گردن نشان دادم‌ـ به اين روز مي‌افتادم». گفت: «مي‌داني چرا اينقدر به شما گفت عجيب است؟» گفتم: «نه». گفت: «من خودم مأمور پشت در اتاقش بودم. رئيس هواپيمايي ملي سرلشكر اميرفضلي با تيمسار مقدم رئيس ساواك به آنجا آمدند. با هم صحبت كردند و قرار گذاشتند به شرف عرض مي‌رسانيم 20 درصد از خلبان‌ها اعتصاب كرده‌اند و پروازهاي ايران‌اير 20 درصد انجام نمي‌شود». اميرفضلي گفت: «من هم همين را مي‌گويم!» بعد رفتند به شاه همان را گفتند. محافظي كه با من صحبت مي‌كرد گفت: «اين دو تا مادر... اين كار را كردند». من گفتم: «مگر مي‌شود چنين دروغي را گفت؟ يك ماه است اين هواپيماها نمي‌پرند!» گفت: «يكي‌شان رفت داخل و گفت 20 درصد اعتصاب كرده‌اند». بعد كه آمد بيرون به آن يكي گفت: «تيمسار همان 20 درصد شد!» دفعه دوم آن يكي رفت داخل همان را گفت»(4).

سرهنگ درادامه طرح پرسش درباره علل دروغگويي به شاه پرسش ديگري رامطرح مي‌كند به اين ترتيب كه: «چرا شاه در برابر اين دروغ‌ها عكس‌العمل نشان نمي‌داد؟» و در ادامه خود به پاسخگويي بدان مي‌پردازد:

«يكي از سؤالات ذهني هميشگي من اين بود كه چرا شاه در برابر اين دروغ‌ها عكس‌العمل نشان نمي‌دهد. در ابتدا فكر مي‌كردم رطب خورده منع رطب چون كند؟ اما بعدها به برداشتي رسيدم كه البته مغاير با برداشت اولم نيست، اما فكر مي‌كنم عميق‌تر است. فكر مي‌كنم يك ديكتاتور قبل از هر چيز خود را از دوستان و پيرامون خود جدا مي‌كند. يعني خود ديكتاتور اولين قرباني زبون ديكتاتوري است. هر چند به‌ظاهر ژست قدر قدرتي بگيرد»(5).

پي نوشت‌ها:

1) ر. ك: پرواز درخاطره‌ها، خاطرات سرهنگ خلبان بهزاد معزي، صص97 ـ 98

2) همان، ص100

3) همان، صص101 ـ 103

4) همان صص107 ـ 109

5) همان، ص 109

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار