کد خبر: 623517
تاریخ انتشار: ۰۶ آذر ۱۳۹۲ - ۱۲:۴۱
مروري بر زمينه‌ها و پيامدهاي اعتراض فدائيان اسلام به پيوستن ايران به «پيمان نظامي سنتو»
شاهد توحيدي

در فضاي پر‌اختناق پس از 28 مرداد و خاموشي تمامي محمل‌هاي اعتراض و انتقاد، رژيم شاه خود را مطلق العنان مي‌ديد و زمينه را براي تحقق تمامي ايده‌هاي خود در وابستگي به كانون‌هاي قدرت جهاني مهيا مي‌انگاشت. درنيمه دوم سال 1334خبري منتشر شد مبني بر الحاق ايران به پيمان نظامي سنتو كه «حسين علاء»نخست وزير وقت مأمور گشت كه براي امضاي آن راهي بغداد شود. درشرايطي كه فضاي سياسي كشور هيچگونه صداي اعتراضي را برنمي‌تابيد، شهيد كبير سيد نواب صفوي، رهبر فدائيان اسلام، طي اعلاميه‌اي مخالفت خويش را با الحاق ايران به اين پيمان ابراز و دلايل خويش را در آن تشريح نمود. بخش هايي از اين اطلاعيه بدين شرح است: «مصلحت مسلمين دنيا پيوستن و تمايل به هيچ‌يك از دو بلوك نظامي جهان و پيمان‌هاي دفاعي نيست و بايد براي حفظ تعادل نيروهاي دنيا و استقرار صلح و امنيت يك اتحاديه دفاعي و نظامي مستقل تشكيل دهند. چندي است در پي آنم سخن كمتر بگويم و در انتظار آن روزي باشم كه خداي عزيز وسيله عمل فراهم بفرمايد به آنچه معتقدم و مصلحت اسلام و مسلمين و بندگان خدا را در آن مي‌بينم فقط عمل كنم. ولي گاهي گفتن عمل است و اگر مانعي براي رسيدن سخن حق به گوش اجتماع نباشد سكوت جايز نيست. اخيراً سخن از پيمان‌هاي نظامي در ميان است و در اطرافش بسيار گفت‌وگو مي‌شود. بنابراين مسلمان صادق داراي قوي‌ترين نيروهاي شكست‌ناپذير اراده و فعاليت است و هميشه ممكن است عده قليلي مسلمان راستگو از نظر نيروي اراده و فعاليت اگر مقتضيات ديگر فراهم باشد اركان قوي‌ترين حكومت‌هاي ظالم و مبتكر دنيا را بلرزانند و دماغش را به خاك مذلت بمالند. پس اگر مسلمين جهان را به حال خود بگذارند كه به سوي خدا، حقايق و تعاليم اسلام بازگشت كنند دامان خويش را از معاصي، شهوات و رنگ‌هاي هوس‌انگيز كه قلوبشان را تيره و ايمانشان را ضعيف مي‌كند پاك كنند و يك اتحاديه مستقل دفاعي تحت رهبري رجالي مسلمان و لايق كه از روي سوابق اعمالشان ايشان را مي‌شناسند، و مؤمن به آنها باشند، تشكيل دهند و بدانند به پاي خود قائم‌اند و از خود، استقلال، نواميس و عظمت اسلام و مسلمين دفاع مي‌كنند، آنگاه مناظر زيباي عشق به خداي عزيز، حقايق اسلام و رسول اكرم و آل كرامش در پيش چشمشان جلوه‌گر مي‌شود. با توجه به اينكه پيروزي را تنها از سوي خدا و خدا را پشتيبان خود، مرگ و حيات را هم به دست خدا و حقيقت حيات و زندگاني را پس از مرگ در راه خدا مي‌دانند، جهاني بزرگ از عقيده، ايمان، اميد و اراده در قطرات خون و ذرات وجودشان به وجود مي‌آيد و بزرگ‌ترين نيروي دفاعي در آنها متمركز و قدرت نظامي دنيا را تعديل و مانع هر‌گونه تجاوزي مي‌شود و در آن صورت استقرار صلح و امنيت براي يك مدت طولاني در سراسر دنيا قطعي است. اين بود مختصري از آنچه در اين باب معتقد بودم در مسافرت سال گذشته به رؤسا و زمامداران ممالك عربي اسلامي شخصاً تذكر بدهم و به بعضي پيام فرستادم و در اين راه موانعي هست، الا ان يشاء الله مگر اينكه خدا بخواهد و هر چه خواست همان مي‌شود و گرچه صاحب قدرت‌هاي فاني دنيا غير آن خواهند ما النصر الا من عند الله پيروزي تنها از سوي خداست.»

بي‌ترديد شهيد گرانمايه نواب صفوي، به پيامدهاي صدور چنين اعلاميه‌اي در شرايط عدم حضور نيروهاي مخالف درصحنه وقوف داشت و فرجام اين مواجهه را در آن مقطع خطير حدس مي زد. با اين همه حفظ عزت و كيان ايران اسلامي، او را از پيگيري موضوع وانداشت و هنگامي كه اراده جدي حاكميت پهلوي را در پيوستن به اين پيمان مشاهده كرد، تصميم گرفت تا عامل امضاي اين معاهده را از ميان بردارد. درروز معهود كه علاء براي شركت در مجلس ترحيم سيد مصطفي كاشاني –فرزند مرحوم آيت‌الله كاشاني ـ حاضر شد، مورد حمله مظفر ذوالقدر از اعضاي فدائيان اسلام قرار گرفت، كه اين حمله نافرجام ماند. درپي آن رهبر فدائيان اسلام و يارانش دستگير و پس از محاكمه‌اي فرمايشي، در27دي ماه 1334به شهادت رسيدند. آنچه درپي مي‌آيد حاصل گفت و شنود‌هايي است كه با برخي اعضاي فدائيان اسلام، درباب چند‌وچون ترور حسين علاء و پيامدهاي آن صورت گرفته است.

مخالفت‌ها با حاكميت به خاطر وجود فحشا و فساد خيلي شديد بود و ما هم حالا ديگر عضو فدائيان اسلام شده بوديم، اما كاري به ما مراجعه نشده بود. گذرانديم تا ماجراي انعقاد پيمان بغداد پيش آمد. البته پس از كودتاي عبدالكريم قاسم كه طي آن سلطنت به جمهوري تبديل شد، عراق از پيمان خارج شد و اسم اين پيمان سنتو شد. در مخالفت با انعقاد اين پيمان فعاليت فدائيان اسلام خيلي چشمگير بود. نواب صفوي اعلاميه داد و مخالفتش را اعلام كرد. روزنامه‌ها ننوشتند، بعد با فشار نوشتند، هر چه گفت‌وگو كردند و به قول معروف فشار آوردند ديدند اينها دارند پيمان مي‌بندند. منطق فدائيان اسلام و نواب صفوي هم اين بود كه ما دست بسته و كت بسته داريم ملتمان را تحويل بيگانگان مي‌دهيم و اين خلاف مشي اسلامي ماست و نبايد اين گونه باشد تا اينكه قرار شد حسين علاء نخست‌وزير وقت براي انعقاد و امضاي اين پيمان به بغداد برود. وقتي فدائيان اسلام ديدند ارشادها، اعلاميه‌ها، حرف‌ها و سخنراني‌ها واقعاً به جايي نمي‌رسد، فكر كردند همان شيوه قهرآميز گذشته يعني اعدام انقلابي اين نماينده ايران كه مي‌خواهد براي امضاي آن پيمان شركت كند، در پيش گرفته شود تا به اين وسيله انزجار و بيزاري از انعقاد اين پيمان بيان شود و اين كار شد، اما به سامان نرسيد، چون تير مأموري كه قرار بود اين كار را بكند به خطا رفت و حسين علاء فقط سرش زخمي و بعد هم دستگيري‌ها شروع شد و فدائيان اسلام را دستگير كردند. ضارب مظفرعلي ذوالقدر بود كه نتوانست از عهده اين كار برآيد. نمي‌دانم دستش لرزيده يا چه عواملي دخيل بود. ظاهراً قضيه اين بود كه گلوله سطحي خورد، يعني فشنگ دررفت يا در حين اينكه ايشان از پشت سر شليك كرده آن آقا به كسي تعظيم كرده بود. بعد هم دستگيري‌ها و شهادت اعضاي فدائيان اسلام به وقوع پيوست.

در سال 1334 با انعقاد پيمان نظامي بغداد كه ترفندي از ناحيه غرب براي تحميل به ملت‌هاي كوچك اين منطقه بود تا جاي پايي براي خودشان باشد، فدائيان اسلام مخالفت خود را اعلام كردند. اعضاي اين پيمان ايران، تركيه، پاكستان، عراق و انگليس بودند و به اين دليل اين نام را انتخاب كردند كه در بغداد منعقد شد. ديدگاه فدائيان اسلام اين بود: به دليل اينكه تركيه از طرف ديگر عضو پيمان ناتو يا آتلانتيك شمالي است پس پيماني استعماري است و به نفع ملت ايران نيست. به علت مخالفت با اين پيمان قرار شد براي جلوگيري از انعقاد آن از جانب ملت ايران اقدامي شود. نخست‌وزير وقت حسين علاء بود كه عليه او اقدام شد، ولي نافرجام ماند و فدائيان اسلام دستگير شدند. در اين قضيه بنده هم دستگير شدم. پرونده ما به ارتش رفت. دادستان وقت ارتش حسين آزموده بود كه «آيشمن» ايران لقب داشت. اتهام بنده قيام مسلحانه بر ضد حكومت مشروطه، تحريك مردم به مسلح شدن عليه قدرت سلطنت و حمل اسلحه غيرمجاز بود. من محكوم به داشتن يك كلت به شماره فلان شدم كه اين كلت را نديدم و نمي‌دانم چنين چيزي در دنيا ساخته شده است يا نه، ولي محكوم به پنج سال زندان شدم و دوران محكوميتم را هم كشيدم.

روزي كه مظفر ذوالقدر به حسين علاء تيراندازي كرد، من در خدمت مرحوم نواب در تهران در منزل غلامحسين شيرازي بودم. همان شب مرحوم سيد‌محمد واحدي و خليل طهماسبي به ما ملحق شدند. صبح همان روز شهيد عبدالحسين واحدي از تهران به اهواز حركت كرد، به قصد اينكه اگر ما نتوانستيم، يعني مظفر ذوالقدر نتوانست در تهران كاري انجام بدهد، آقاي سيدعبدالحسين واحدي و آقاي اسدالله خطيبي سبزي‌فروش با يك اسلحه كلت كه در منزل ما نزد مرحوم نواب بود كار را تمام كند. من رفتم اين اسلحه را آوردم. اينها صبح همان روز به طرف اهواز حركت كردند و به قم رفتند. شب آن روز ما منزل آقاي سيد غلامحسين شيرازي بوديم. خانواده سيد‌غلامحسين وقتي اين خبر را شنيدند وحشت كردند. آقاي سيدغلامحسين آمد و اصرار كرد آيا شما مي‌خواهيد جايي برويد يا نمي‌خواهيد برويد؟ گفتيم: «شام بخوريم، مي‌رويم.» خيلي زود شام را آوردند و خورديم. مرحوم نواب گفت: «استخاره كردم، اينجا بمانيم. صبح از اينجا حركت كنيم.»

دو نفر از برادرهاي آباداني هم به تهران آمده بودند كه يكي از آنها بيماري ريه داشت و مرحوم نواب به دكتر شقاقي معرفي كرده بود و يكي از آنها اسمش عبدالحسين فدايي بود. به هر جهت ما شب را آنجا گذرانديم. نيمه شب من، شهيد نواب صفوي، شهيد سيد‌محمد واحدي و شهيد خليل طهماسبي از آن خانه بيرون آمديم و به طرف منزل مرحوم حاج‌قاسم معمار در خيابان خورشيد راه افتاديم. ظهر آن روز مرحوم نواب به من گفت: «شما برويد منزل آقاي طالقاني، به آقاسيد محمود بگو ما امشب به منزل شما مي‌آييم.» ماچند روز در منزل مرحوم طالقاني بوديم كه پس از آن شهيد نواب صفوي، خليل طهماسبي، سيد‌محمد واحدي و مظفر ذوالقدر دستگير شدند.

مرحوم مظفرعلي ذوالقدر از اهالي آبادان بود. خاطرم هست در صفر سال 1331 ﻫ. ش در آبادان منبر مي‌رفتم. ايشان شب‌ها براي اينكه خطري پيش نيايد، يكي از كساني بود كه كارد به كمر خود مي‌بست و در جلسه به عنوان مأمور حفاظتي جلسه را محافظت مي‌كرد. در جريان پيمان سنتو حسين علاء فشار مي‌آورد كه ما بايد عضو پيمان سنتو در بغداد شويم. مرحوم شهيد عبدالحسين واحدي با فردي به نام آقا اسدالله خطيبي به قم آمدند و از قم به طرف آبادان و اهواز رفتند. برنامه اين بود كه ما محرمانه دو نفري به اهواز و آبادان و از آنجا به بغداد برويم. اگر ترور حسين علاء در اينجا مؤثر واقع نشد، در آنجا اقدام كنيم. اين دو نفر با هم مي‌روند. وقتي شب به مسافرخانه مي‌رسند مسئول مسافرخانه شناسنامه مي‌خواهد. اينها مي‌گويند: «نياورده‌ايم.» مسئول مسافرخانه مي‌پرسد: «اسم شما چيست؟» آقايان واحدي و اسدالله خطيبي هر يك اسم مستعاري را مي‌گويند. اينها آن شب را در مسافرخانه مي‌مانند. صبح وقت اذان بلند مي‌شوند و نماز مي‌خوانند، بعد بيرون مي‌روند و به مسئول مسافرخانه پول هم مي‌دهند. وقتي برمي‌گردند مسئول مسافرخانه سؤال مي‌كند: «اسم شما؟» مرحوم واحدي اسمي را كه ديشب گفته بود فراموش مي‌كند و اسم ديگري مي‌گويد. نتيجه اين مي‌شود كه مسئول مسافرخانه بلافاصله به مأموران شهرباني زنگ مي‌زند كه ديشب دو نفر اينجا آمدند، خوابيدند و الان هم دارند مي‌روند. ديشب اسم خود را يك چيز گفت و صبح چيز ديگري. شناسنامه‌ هم به همراه نداشتند. مأموران شهرباني مي‌آيند و اين دو نفر را دستگير مي‌كنند و به شهرباني مي‌برند. در شهرباني به بهانه رفتن به دستشويي اسلحه خود را داخل چاه مي‌اندازند. بعد از اين جريان سر و صدا به راه انداختند كه واحدي را در آبادان گرفتند. اين جوري و آن جوري شد، الان در شهرباني هستند، الان در تحقيقات هستند و دارند چه كار مي‌كنند تا اينكه رسيد به آنجا كه اينها را به طرف تهران آوردند. در روزنامه‌ها نوشتند قبلاً قرار بود اينها را با قطار به تهران بياورند، ولي بعداً با يك خودرو آوردند. اين خودرو در بين راه پنچر مي‌شود. وقتي مي‌خواستند لاستيك را عوض كنند، واحدي از موقعيت استفاده و فرار مي‌كند. مأموران او را تعقيب و تيراندازي مي‌كنند. همان جا گلوله به ايشان اصابت مي‌كند و شهيد مي‌شود. حائري‌زاده در مجلس شروع به سر و صدا مي‌كند كه آبروي همه را برديد. شما نوشتيد سوار قطار شده و قرار است امروز بيايد. گفتيد حركت كرده و در راه است. بعد مي‌گوييد در راه كه مي‌آمدند ماشين خراب و اين طور شد؟ به فرض هم خراب شد و به فرض هم واحدي فرار كرد. واحدي يك نفر معمم بود. مي‌دويدند و او را مي‌گرفتند. تيراندازي لازم نبود. در نهايت پي برديم واقعيت به اين نحو بود كه وقتي ايشان را به تهران آوردند، مستقيم به اتاق بختيار بردند. بختيار حرف زشتي مربوط به مادر مي‌زند. مرحوم واحدي هم صندلي را برمي‌دارد و به طرف او پرت مي‌كند. بختيار هم او را مي‌كشد. به هر تقدير واحدي را به شهادت رساندند و بعد از آن دستگيري‌ها شروع شد. بعد از محاكماتي كه انجام شد، آنها هم به شهادت رسيدند.

تقريباً چهار پنج روز در تهران بودم كه بعد از سوء قصد به حسين علاء نتوانستم با برادرها تماس بگيرم، حتي آقاي عبدالحسين واحدي در حضرت عبدالعظيم مي‌خواستند به‌واسطه عمويي كه در آنجا داشتم، با من تماس بگيرند كه من خانه‌ام را عوض كرده بودم، مخصوصاً از بازارچه نايب‌السلطنه آمده بوديم كوچه ميرزا محمود وزير و به كسي هم نگفته بودم كه جايم را عوض كرده‌ام. مي‌خواستم جايي محفوظ براي آقا درست كنم كه بعد اين اتفاقات افتاد و نشد. چهار پنج روز گذشت، چون نتوانستم با برادرها تماس بگيرم، به‌طور مخصوصي شبانه از شهر بيرون و به مهدي‌آباد اردهال رفتم و ديدم آنجا هم ناامن است. در كوه‌هاي اردهال جايي هست به نام سينقون و قلعه‌اي بين مهدي‌آباد و سينقون هست كه آن قلعه را «لاخراب» مي‌گفتند. وقتي به آنجا رسيدم يكي از برادران ما به نام حاج‌محمود عليخاني كه از برادران خيلي خوب و از طرفداران جدي آقا بودند، گوسفندي آورد تا بكشد. گفتم: «نمي‌خواهد گوسفندت را بكشي، من حالا چند روزي خدمتتان هستم.» گفت:«موضوعت چيست؟» گفتم: «اينجا هستيم تا ببينيم خدا چه بخواهد.» چند روزي آنجا بوديم، براي اينكه مأموران ما را نبينند و اطلاع پيدا نكنند، روزها با گوسفندها و چوپانش به بيابان‌ها مي‌رفتيم و شب‌ها برمي‌گشتيم. بعضي برادرها هم بودند، البته خيلي از برادرها در مهدي‌آباد بودند و در آنجا جلساتي داشتيم. اينها مواظب بودند، ولي نمي‌دانستند ما كجا هستيم. يكي دو تا از آنها كه مي‌دانستند كجا هستيم روزنامه مي‌آوردند تا از اوضاع باخبر باشيم. يك روز عصر كه در آن قلعه بوديم، در بيابان ديديم همان حاج‌محمود عليخاني با عيال و بچه‌هايش گريه مي‌كنند. پرسيدم: «چرا گريه مي‌كنيد؟» زدند توي سرشان، خاك بر سرشان ريختند. عكس‌هاي آقا را كه به زمين افتاده بود نشانمان دادند. خيلي متأثر شديم و آن شب تا صبح گريه كرديم. او با زن، بچه و كارگرهايش همين طور تا صبح گريه مي‌كردند.

ما تعريف مي‌كرديم كه آقا آن قدر مهربان بودند، آن قدر حافظ دين بودند و اينها شام نخوردند، آن شب تا صبح گريه كرديم و صبح ديگر در آنجا نماندم. مثل اينكه دوست داشتم خودم را به برادرها برسانم، حركت و كاري كنيم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار