کد خبر: 622860
تاریخ انتشار: ۰۳ آذر ۱۳۹۲ - ۱۳:۴۴
روایت آزاده میرنورانی از روزهای آزادی
از روی کنجکاوی در مورد اسیران عراقی پرسیدیم فهمیدیم که آنها با هیچ سختی و شکنجه ای سر و کار نداشتند و حتی برای آنان کلاس هم دایر می شده است و همه چیز در اختیار داشتند. در حالی که ما در آنجا در اوج محرومیت و شکنجه روحی و جسمی قرار داشتیم. هرکسی که چند یک اسیر از ما و چند اسیر از آنها را مشاهده می کرد به راحتی می توانست قضاوت کند.

سایت جامع آزادگان: دکتر سید جلال میر نورانی مردی از همان تبار است. دلاور مردی که در روزهای نخست جنگ، علم و تحصیل را رها کرده و در لبیک گویی به ندای امام خمینی (ره) به جبهه های نبرد حق علیه باطل شتافت. همراه اولین کاروان اعزامی از تبریز به سوسنگرد رفت و هنوز یک ماه از جنگ نگذشته بود، که سرنوشتی دیگر برایش رقم خورد. ده سال حضور در اسارت گاه های عراقی را به جان تحمل کرد...

در بخش قبل خاطرات دکتر را تا زمان اسارت خواندیم. در این بخش روزهای آزادی و علم اندوزی جناب دکتر میر نورانی را با هم مرور می کنیم.

 

صدام با آن خوی ددمنشانه چطور حاضر به معاوضه اسراء شد؟

*چند روز مانده به ۲۵ مرداد ماه زمزمه معاوضه اسرا در اردوگاه به گوش می رسید. آن زما آقای رفسنجانی رئیس جمهور ایران و صدام حسین خائن رئیس جمهور عراق بود و به خاطر شرایط خاصی که صدام در آن قرار گرفته بود ناچار به معاوضه اسرا شد.

بعد از پذیرش قطعنامه سازمان ملل از طرف ایران، صدام در منطقه تحرکاتی را انجام داد از جمله اینکه به کویت حمله کرد. چرا که از نظر نظامی، سیاسی و اقتصادی فوق العاده تحت فشار بود و برای توجیه شکست در جنگ هشت ساله با ایران این کار را انجام داده بود. این ادعا را داشت که کویت بخشی از خاک عراق است و باید به آن ملحق شود. در حالی که پادشاه بدبخت کویت در سال های متمادی جنگ به صدام کمک های مالی کلانی کرده بود. اما صدام به عنوان فردی غیر نرمال و حساب نشده همه آنها را فراموش کرده و به کویت نگون بخت حمله برد و در چند ساعت کل کشور را تصرف کرد.

بعد از هجوم صدام به کویت و فرار سردمداران و مسئولین کویت به عربستان، هرچه مال و اموال دولتی و ملتی بود توسط صدام چپاول شد. جامعه بین المللی از جمله کشور های غربی و آمریکا در برابر این هجوم واکنش نشان دادند و بعد از مدتی کم به صدام حمله کرده و گوشمالی سختی به صدام داده و کویت را از او پس گرفتند.

در این شرایط صدام بسیار تحت فشار قرار گرفته بود و با خوف از اقدام ایران علیه عراق احساس کرد که باید خیالش از طرف ایران راحت شود. لذا درخواست معاوضه اسرا و تکمیل روند قطعنامه را کرد و در رادیو صراحتا اعلام کرد که همانگونه که قطعنامه از طرف دو کشور مورد پذیرش واقع شده است، بهتر است که هر دو کشور جهت عمل به بند بند قطعنامه اقدام کنند و برای اینکه ما حسن نیتمان را نشان دهیم اولین گروه اسرا را آزاد می کنیم.

چنین شد که عراق برای این کار پیشقدم شد در حالی که قبل از آن ایران بار ها تقاضای خود را مبنی بر آزاد سازی اسرا مطرح کرده بود اما صدام به خاطر خصلت های ناجوانمردانه اش راضی به آزاد شدن اسرا و برگشت آنان به نزد خانواده شان نبود.

 

پیچیدن بوی آزادی در اردوگاه اسراء

در سایه دعاهای خانواده شهدا، جانبازان و اسراء شرایطی پیش آمد که صدام حسین ناجوانمرد مجبور به مطرح کردن این درخواست و اقدام به آزاد سازی اسرا کرد. ما آن موقع سخنرانی و حرف های صدام را در اردوگاه از رادیو می شنیدیم و احساس می کردیم که آزادی ما نزدیک است.

چند روز پس از سخنرانی صدام هیئت هایی از سازمان صلیب سرخ به اردوگاه آمدند و با وجود اینکه قبلا مشخصات همه ما در اختیارشان بود ولی دوباره شروع به اسم نویسی و گروه بندی کردند و قرار بر این شد که اولین گروه از اسرا در تاریخ ۲۵ مرداد ماه ۱۳۶۹ به طرف مرز خسروی حرکت کرده و آنجا معاوضه انجام گیرد.

ما بین اولین گروه نبودیم و بسیار مشتاق بودیم بدانیم که بعد از آزادی اولین گروه از اسرا در ایران چه فضایی پدید می آید. بنابراین اسرا تصمیم گرفتند که به صورت دسته جمعی در وسط آسایشگاه جمع شده و از رادیویی که به صورت مخفیانه در اردوگاه از آن استفاده می کردیم ( و اگر عراقی ها پی به موضوع می بردند مجازاتش اعدام و شکنجه های سنگین بود) اخبار ایران را بعد از آزادی و بازگشت اسرا بشنویم.

 

فضای اردوگاه ها قبل از آزادی

خوشبختانه ما از رادیو از فضای ایران و استقبال پر شور مردم و رفتن اسرا به مرقد امام با خبر شدیم. گروه های دیگر نیز در روزهای بعدی با هدایت سازمان جهانی صلیب سرخ آزاد شدند. اسرایی که هنوز آزاد نشده بودند خود را برای آزادی آماده می کردند و از همدیگر آدرس منزل می گرفتند و یا یادگاری هایی به همدیگر می دادند و هرکس به کاری مشغول بود و اوقات خوب و فراموش نشدنی بود و خواب به چشم کسی نمی آمد.

سعی می کردند از همدیگر حلالیت بطلبند. به نظر من اگر در آن زمان فیلم برداری انجام می شد آن فیلم و آن حالات در تاریخ خلقت ماندگار می شد، چرا که تمام حالات طبیعی بود و حرکتی تصنعی وجود نداشت. خود من نیز شب ساعت ۳ چند خطی خاطره نوشتم تا بعدها به یاد این دوران آن را بخوانم.

جالب این است که در آن روزها سربازان و افسران عراقی فوق العاده خودباخته شده بودند چرا که شرایط از قدرتمندی آنها و حمایت کشورهای قدرتمند جهان از آنها به حالات دیگری تغییر یافته بود و اکنون آنها می گفتند که می خواهیم با ایران متحد شده و آمریکا را مهار کنیم. بعضی نیز می گفتند که ما شما را آزاد کرده و اردوگاه را خالی می کنیم تا آمریکایی ها را در اینجا اسیر کنیم. ما هم می گفتیم کار خوبی می کنید.(می خندد). حرفهای عجیب زیادی می زدند.

 

از روزهای آزادی تان بفرمایید.

*روز ۲۹ بهمن نوبت به آزادی ما رسید، صلیب سرخ جهانی یک به یک ما را تحویل گرفته و سوار اتوبوس ها کردند و ما برای اولین بار از در اردوگاه بیرون رفتیم. احساس کردیم که با دنیای دیگری روبرو هستیم. چشممان توان این را نداشت که به بی نهایت نگاه کنیم، چرا که همیشه در محیط بسته ای قرار داشتیم. به تدریج چشمانمان عادت کرد و اطراف خود را نگاه کردیم و دیدیم اردوگاهی که ما ۱۰ سال در آن بودیم، واقعا یک دژ مستحکمی است.

چند خاکریز دیدیم که پشت آن ها نفربرهایی مستقر بودند، در اطراف اردوگاه خندق هایی را کنده بودند و اطراف آن را نیز سیم خاردار کشیده بودند و بعد از آن میدان مین و اطراف میدان مین دوباره سیم خاردار زده بودند. ما مسافتی را طی کرده و فکر می کردیم از اردوگاه خارج شده ایم، اما پس از اندک راهی متوجه شدیم که خود این دژ در داخل پادگانی قرار دارد که سگ های تربیت شده ای نیز در داخل آن در حال حرکت هستند.

۵ اردوگاه دیگر نیز مشابه اردوگاهی که ما در آن اسیر بودیم به فاصله ۲۰۰ متر از همدیگر وجود داشت. ما را به سمت بغداد و مرز خسروی بردند. رفتن ما با آمدنمان خیلی فرق داشت، وقتی ما را به انجا می آوردند در وضعیتی فجیع، زخمی و چشم و دست بسته بودیم اما حال داشتیم می رفتیم چشمان و دستانمان باز بود.

وقتی در مرز خسروی پیاده شدیم مرزداران ایرانی را مشاهده کردیم. آنجا اکیپ های صلیب سرخ جهانی نیز مستقر بودند که ملازمات معاوضه را انجام می دادند یکی از اسرای ایرانی را می دادند و یک اسیر عراقی تحویل می گرفتند.

 

برگشت دوباره به اردوگاه بعد از آزادی!!

یک اتفاق جالبی در آن موقعیت افتاد که تعریف آن خالی از لطف نیست و آن اینکه عراقی ها ما را روی زمین در نقطه صفر مرزی نشانده بودند و منتظر بودندکه از ایران اتوبوس های حامل اسرای عراقی برسند تا معاوضه انجام شود. عراقی ها از این تاخیر معترض شده بودند و بین یک افسر عراقی و یک برادر سپاهی درگیری لفظی صورت گرفته بود و ما یکدفعه دیدیم که بین یک افسر بعثی و یک برادر سپاهی که هر دومسلح بودند درگیری رخ داد و همدیگر را هل می دادند. اما افراد سازمان صلیب سرخ مانع از بروز درگیری بیشتر بین آنها شدند که اگر دعوای آنها بالا می گرفت شاید ماجرا به جایی ختم می شد که ما را دوباره به اردوگاه برگردانند.

حتی ماموران عراقی به ما گفتند که می خواهیم شما را به اردوگاه برگردانیم. این حالت خیلی سختی بود چون همه ما به خود قول داده بودیم که به وطن خودمان برمی گردیم و تصور اسارتی دوباره دردناک بود. اما ابتکار ماموران صلیب سرخ مانع از آن شد. خوشبختانه بعد از مدت کمی اسرای عراقی رسیدند و معاوضه انجام شد.

 

تفاوت اسیران عراقی و ایرانی/ اسیر داری اسلامی

جالب است بدانید که اسیرهای آنها که داشتند از ایران به خاک خود برمی گشتند همه چاق و فربه و خوش رنگ و رو بودند و مشخص بود که از آنها به خوبی پذیرایی کرده اند و شکنجه ای به خود ندیده اند. اما ما همه پوست و استخوان بودیم و از فرط شکنجه های ناجوانمردانه رنگ به رخسار نداشتیم به طوری که اسیر سی ساله ۵۰ ساله می نمود. در حالی که اسرای عراقی گویی که از ایران گردی برگشته باشند همه اوضاع به سامانی داشتند و ما با دیدن این صحنه ها دیدیم که اسیر داری جمهوری اسلامی با اسیر داری نظام خائن بعثی چقدر متفاوت است.

بعد که از روی کنجکاوی در مورد اسیران عراقی پرسیدیم فهمیدیم که آنها با هیچ سختی و شکنجه ای سر و کار نداشتند و حتی برای آنان کلاس هم دایر می شده است و همه چیز در اختیار داشتند. در حالی که ما در آنجا در اوج محرومیت و شکنجه روحی و جسمی قرار داشتیم. هرکسی که چند یک اسیر از ما و چند اسیر از آنها را مشاهده می کرد به راحتی می توانست قضاوت کند.

 

ورود به ایران بعد از ۱۰ سال

وقتی که وارد خاک ایران شدیم همه بی اختیار در خاک وطن سجده کردیم و بر آن بوسه زدیم، عده ای اصلا از سجده بر نمی خواستند و با عشق بازی بر روی خاک وطن خود با خداوند رازو نیاز می کردند. عده ای از مردم نیز جهت استقبال از اسرا به نقطه صفر مرزی آمده بودند. سوار ماشین ها شده و مسافت اندکی را طی کرده و با خیلی از مردم روبرو شدیم که به استقبال آمده بودند. قصد داشتند ما را به کرمان و از آنجا به اصفهان انتقال دهند که چند روزی در جایی در قرنطینه بمانیم و از آنجا هر کس را به شهر خود انتقال دهند.

 

استقبال بی نظیر مردم/ خانواده هایی که صبرشان لبریز شده بود

استقبال مردم چنان زیاد بود که ما در ترافیک بسیار سنگینی گیر کردیم و ماشین ها قادر به حرکت نبودند و به قدری به بدنه اتوبوس فشار آوردند که قسمتی از آلمنیوم بدنه آن کنده شد. خانواده های برخی از اسرا اصرار داشتند که همان جا اسیر خود را تحویلشان بدهند اما مامورینی که مسئول هدایت ما بودند نمی پذیرفتند چرا که آنها باید طبق روال حاکم در همه دنیا اسرا را مدتی جهت معاینه و درمان . . . به قرنطینه می بردند و تحویل مسئولین می دادند.

اما خانواده یکی از اسراء خیلی اصرار می کردند تا جایی که از دریچه سقف اتوبوس به داخل ماشین آمده و می خواستند اسیر خود را پیاده کنند. آن اسیر خودش هم از خانواده اش خواهش می کرد که اجازه دهند روال قانونی طی شود ولی آنها قبول نمی کردند. با خواهش و تمنای دیگر اسرا و با سختی زیادی آنها را راضی کردیم و راه افتادیم و هنگامی که به کرمانشاه رسیدیم دیدیم همان خانواده جلوتر از ما در کرمانشاه منتظر ایستاده اند تا ما را دیدند دوباره هجوم آوردند و وقتی مسئولین به چشم خود بی تابی شدید آنها را دیدند اسیرشان را تحویلشان دادند.

ما را به پادگان الغدیر در اصفهان انتقال دادند.

در پادگان کلمن های زیادی با شربت های آبلیمو که سالها نخورده بودیم و غذاهای بسیار خوشمزه برایمان مهیا شده بود. افرادی که مثل من قدری اطلاعات پزشکی داشتند به دیگران سفارش می کردیم که زیاد غذا نخورید چرا که فردی که ۱۰ سال غذای کافی و مناسب نخورده است یکدفعه غذای مقوی و کافی بخورد، مریض می شود. بعضی به توصیه ما توجه می کردند و بعضی نه و هرکس یک پرس غذا خورد مریض و دچار ناراحتی روده ای شد.

 

در چه تاریخی به تبریز برگشتید و استقبال از شما به چه صورت بود؟

*ما سه روز در پادگان الغدیر در قرنطینه ماندیم و ما را معاینه کردند و بعد از سه روز ما را راهی شهر خودمان کردند. از آن جمع ما ۱۰ نفر آذری را با هواپیما به تبریز فرستادند و در روز ۳۱ شهریور ۶۹ بود که به تبریز وارد شدیم.

وقتی در تبریز پیاده شده و به سالن ترانزیت وارد شدیم از حال و هوای موجود متوجه خیل عظیم مردم تبریز در فرودگاه شدیم، ساعت ها مقابل فرودگاه منتظر بودند. اما مسئولین (که برادر من هم بینشان بود) با توجه به ضعف بدنی ما دیدند که ما توان عبور از بین، خیل جماعت را نداریم.

به راستی هم توان نداشتیم لذا باز ما را مخفیانه از درب دیگری عبور دادند و به سپاه برده و در آنجا ما را تحویل خانواده هایمان دادند. هنگامی هم که به محله خودمان (مارالان) رسیدیم باز با استقبال مردم و کوچه های چراغانی شده روبرو شدیم. آنجا گفتند باید سخنرانی کنید و من هم چند کلمه ای برایشان صحبت کردم. از طرفی زبان ترکی را هم فراموش کرده بودیم چون در ده سال اسارت به طور مداوم فارسی صحبت کرده بودیم.

پس از آن تازه استقبال خانواده شروع شده بود و باید به آنها پاسخ می دادیم چون همه مایل به پرسیدن سوالاتی بودند و کنجکاو بودند که در مورد دوران اسارت به آنها توضیح بدهم. من هم که توانی نداشتم. در واقع همه آزاده ها از چند نوع بیماری رنج می بردند. تا جایی که توان داشتم جواب می دادم اما گاه نمی توانستم و به اتاقی رفته و در را از پشت قفل می کردم ، جون واقعأ از نظر بدنی توان نداشتم.

 

از ادامه تحصیل تان بفرمائید.

*به تدریج حالم به خودم آمد و تازه دعوت های کنگره ها و مساجد و سازمان ها و شبکه ها و . . . شروع شد. از طرفی هم می خواستم عقب افتادگی هایم نظیر تحصیلات را پیگیری کنم و از سویی دیگر نیاز به طبابت داشتم چون بیمار بودم و چند عمل جراحی انجام دادم. بعد از فراغت از درمان از محل کار مرخصی گرفتم تا ادامه تحصیل بدهم و در دانشگاه علوم پزشکی تبریز شروع به تحصیل کردم که در اوایل سخت می گذشت چرا که من خیلی از مباحث خوب یادم نبود و باید خود را از لحاظ علمی ارتقاء داده و به همکلاسی هایم می رساندم.

اما در آزادگان خصیصه اراده و صبر و استقامت تقویت یافته بود و من با اراده و با لطف خدا توانستم سختی های تحصیل را پشت سر بگذارم و در نهایت در سال ۱۳۷۵ موفق به تقدیم پایان نامه دکتری شده و با نمره ممتاز قبول شده و به آرزویم رسیدم.

 

همکلاسی با کودکان دبستانی در دانشگاه

همکلاسی هایمان از نظر سنی با من تفاوت داشتند. روزی من در کلاسی که قبل از دوران جنگ نیز در ان درس خوانده بودم، نشسته بودم و به صورت ناخودآگاه از همکلاسی بغل دستی خود پرسیدم که تو ۱۲ سال پیش کجا بودی؟ او هم محاسبه کرده و گفت دبستان بودم. گفتم من ۱۲ سال پیش در همین کلاس بودم اما الان من همچنان در این کلاس نشسته ام اما تو از ابتدایی به اینجا رسیده ای.

اکثر همکلاسی های هم دوره من تحصیلاتشان را تمام کرده و شاغل بودند ولی به لطف خدا برای من همکلاسی شدن با افرادی بسیار کم سن و سال تر از خودم زیاد سخت نبود.

سختی ها را تحمل کردم چرا که ز گهواره تا گور دانش بجوی را به عنوان محوری قبول داشتم و برای همین در دوران تحصیل یک واحد مانده نداشتم. در کمترین مدت تحصیلم را به پایان رساندم در حالی که در سال ۷۰ متاهل شده بودم و صاحب فرزند هم بودم و گاهی همزمان هم درس می خواندم و هم از بچه نگه داری می کردم. صبورانه شرایط را تحمل کردم و هرگز کم نیاوردم.

من صاحب یک فرزند دختر و یک فرزند پسر هستم، همسرم دبیر دینی و عربی هستند و خودشان هم خواهر شهید هستند. و این جای افتخار است که با خانواده شهید(شهید پشمی) ازدواج کرده ام. بعد از پایان تحصیلات آزمایشگاه توحید را تاسیس کردم که تا سال ۹۰ در دو آزمایشگاه فعال بودم اما در سال ۹۰ احساس کردم که کارم سنگین است و باید بیشتر به خانواده ام وقت بگذارم لذا آزمایشگاه توحید را تعطیل کردم تا بهتر به امورات خانواده و فرزندانم که یکی دانشجو و دیگری محصل پیش دانشگاهی است رسیدگی کنم.

به لطف خدا در زندگی ام مشکل خاصی وجود ندارد و از زندگی و از رحمت خدا راضی هستم. امید است که بتوانیم در حد توان در خدمت مردم خود بوده و در دیانت خود محکم و وفادار بوده و در برابر فریبکاری دنیا روزهای سخت را فراموش نکنیم چرا که اگر انسان برخی از اتفاقات گذشته را فراموش کند منجر به غفلت می شود لذا من تا بحال با لطف و عنایت خداوند از گذشته و روزهای سخت غافل نشده ام که خدای نکرده ناسپاسی از خداوند نکنم. همواره سعی کرده ام پیرو خط و مشی شهدا بوده و بر آرمان های آنها استوار بمانم. تا آخر عمر به عنوان سرباز ولایت پابرجا بوده و خودم را مدیون خون شهدا و انقلاب و وطن اسلامی می دانم نه اینکه مردم را مدیون خود بدانم و هرگز اجازه چنین توقعاتی را به خود نداده ام و همیشه خود را مدیون جامعه و خانواده شهدا دانسته ام. امیدوارم تا آخر عمر مدافع وطن اسلامی باقی بمانم.

 برای تمام آزادگان و جانبازان سرافراز میهن اسلامی آرزوی سربلندی و سعادتمندی داریم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار