کد خبر: 621455
تاریخ انتشار: ۲۵ آبان ۱۳۹۲ - ۱۵:۰۳
«چيستي و چرايي شعر از منظر شاعر» در گفت‌وگو با استاد حميد سبزواري
شاهد توحيدي

در خبرها آمده بود كه اين روزها شاعر نامدار پرآوازه انقلاب، استاد گرانسنگ حميد سبزواري، در خلوت خويش با بيماري فراموشي دست و پنجه نرم مي‌كند! ناسپاسي و غفلت ما درباره معاريف و مفاخر ديني و ادبي اين مرز و بوم، امري مسبوق به سابقه است. ما عادت كرده‌ايم كه تنها در فقدان مفاخر اين كشور آنان را قدر شناسيم و در تبليغات خود ارج نهيم. مباد كه درباره اين عزيز نامدار نيز بر اين سنت سيئه بمانيم. گفت‌وگويي كه درپي مي‌آيد در دوره سلامتي آن عزيز با وي انجام شده و سعي دارد تا شما را با خود به فضاي معطر زندگي اين مفخر ادبي كشور ببرد. اميد آنكه انتشار آن در حد خود اداي ديني باشد به اين اديب بزرگ تاريخ معاصر ايران.

شايد براي بسياري از مردم به ويژه اهل ادب جالب باشد كه بدانند از منظر جنابعالي به عنوان يكي از ادبا و شعراي برجسته معاصر، شعر به چه غايت و مقصودي نظر دارد؟ دست‌كم شما به چه عنواني بدان مي‌نگريد؟

به طور كلي من شعر را يك ابزار مي‌دانم در دست شاعر كه به تناسب زمان هر رنگي در هر قالبي مي‌گيرد. من به محتواي شعر توجه بيشتري دارم تا به قالب. قالب‌ها در هر زماني قابل تغييرند، هر روز قالب‌ها عوض مي‌شوند و به اقتضائاتي تغيير مي‌يابند و شاعران به دنبال قالب‌هاي جديدي مي‌روند. با اين حال شعر اصيل فارسي فخامت بيشتري دارد. شما چند بار اين «بازگشت ادبي» را ديده‌ايد. بنابراين بيشتر توجه من به قالب نيست. من معتقدم شاعر در هر زمان بايد بتواند در هر قالبي يك اثري از خودش باقي بگذارد. هم مثنوي، هم غزل و هم قصيده بگويد و از روز اقتضا كند، شعر روز بگويد، چون شاعر در شعري كه مي‌گويد مي‌خواهد پيامي برساند، بنابراين براي اينكه مخاطبان خود را از دست ندهيم بايد با جامعه همگام شد. اگر مخاطبان شعر نيمايي مي‌خواهند بايد گفت. شعري كه آهنگ ندارد و من آثار بسيار خوبي در شعر نيمايي ديدم.

از ديدگاه شعر امروز چه وضعيتي دارد؟

مي‌خواهم بگويم كه شعر از لحاظ محتوايي ضعيف است. ما در گذشته هم داشتيم، در بحرهاي مختلف شعرها را ملاحظه كنيد. يكي‌يكي پيدا شده‌اند. هر دفعه اول مي‌آمدند مثنوي مي‌گفتند، بعد قصيده. اين طور نيست كه همه بحور به يكباره از آسمان نازل شده باشد. چنانچه زيبايي‌هايي در شعر اصيل فارسي داريم مي‌بينيم اينها را بايد دست جوان بدهيم، اين شعر ميراث گرانبهايي است، آن را نگه داريد. چرا خانه پدري‌مان را نمي‌فروشيم؟ براي اينكه بوي پدر و مادرمان در آنجا مي‌آيد. انسان دلبستگي‌هايي نسبت به گذشته‌هاي تاريخي‌اش دارد. رودكي، رودكي است در هر كجاي دنيا كه بوده، با ما هم‌آوايي داشته است. الان هم كارهايي در اين زمينه صورت مي‌گيرد كه حالا نمي‌خواهم به اسم نام ببرم ولي برخي‌ ساده‌گويي را مطرح كرده‌اند كه ديگر از آن واژه‌هاي دشوار كه سابقاً استفاده مي‌شد به كار نمي‌برند و اين كار شايسته‌اي است؛ يعني شاعر براي مردم زمان خودش اعم از بي‌سواد و باسواد سخن مي‌گويد. شاعر با زبان فعلي در هر قالبي كه شعر بگويد مورد علاقه‌‌ام است. شاعر از تيپ‌هايي است كه به جامعه خط مي‌دهد و مسلماً جزو پيشاهنگان فرهنگي جامعه است. قلم به دست‌هاي ما اگر امروز- ‌چه آنهايي كه نثر مي‌نويسند و چه آنهايي كه نظم‌سرا هستند- صد تا كتاب هم كه نوشته باشند باز مي‌بينيم از آن منابع اصلي آورده‌اند ولي اين ضرورتي ندارد، بايد سعي كنند وقايع روز را مد نظر داشته باشند و نيازهايي را كه امروز جامعه ما دارد. شاعر بايد كسي باشد كه طلبكار باشد، از افراد بخواهد كارهايي را انجام بدهند. ادبيات خارج از كشور را بشناسد، گذشتگان را مرور كند؛ اگر اين دستاوردها در شاعري جمع باشد روي هم رفته شعرش دلخواه است.

اين سخن شما چه مخاطبي در ميان شاعران دارد؟ به عبارت ديگر در پي انتقال چه اصل يا بايدي به شاعران است؟

من روي سخنم بيشتر با آنهايي است كه بهاي خود را قبول دارند و ارزش‌ها را از دست نمي‌دهند، مثلاً در دنيا افتخار ما اين است كه فرهنگي 2500 ساله داريم، افتخارمان اين است كه بزرگاني همچون سعدي و حافظ داريم. آوازه اينها هند را هم تسخير كرده است، اگر حافظ و مولانايي نبود شعراي متأخرين ما نمي‌بودند، بيدلي نيز به وجود نمي‌آمد. متاع خوب را همه‌كس خريدار است. در همه جا و در هر سو ما پيشرفت داشتيم. به تاجيكستان كه فارسي‌زبان هستند رفته بودم ولي در هر صورت تفاوت‌هاي فرهنگي در اين سوي خراسان با آن سوي خراسان وجود دارد. ما سرمايه‌هاي گذشته‌هايمان را نمي‌توانيم فراموش كنيم و اينها ميراث‌هاي پرارزشي هستند كه به ما رسيده است و بايد حفظ كنيم. افرادي هستند كه اينها كوركورانه دارند از غرب و اين تمدن وحشي تغذيه فكري مي‌كنند. اينها هيچ‌وقت شعرشان مقبول مردم ادب‌دوست مملكت ما نخواهد بود.

شعرنيمايي را چگونه ارزيابي مي‌كنيد؟ نقاط قوت و ضعف آن چيست؟

من از سبك نيمايي خوشم مي‌آيد ولي بعضي‌ها را مي‌بينم يك چيزي را بزرگ مي‌كنند كه اصلاً با روح فرهنگ ما مغاير است. در آنجا تعريف كردن از يك منظره‌اي كه زشت است، حقيقتاً زشت است و برخي كلمات مقدسند، مثلاً در شعر «در گلستانه چه بوي علفي مي‌آيد» وقتي كلمه سبزه با آن زيبايي هست، چرا شاعر علف را به كار مي‌برد و اين كج‌سليقگي شاعر را مي‌رساند و اگر يك نسل بگذرد آثار اينها هم از بين مي‌رود ولي فرخي يزدي شاعري بود كه به سياق متقدمين شعر مي‌گفت و شاعر آزادي‌خواهي بود و هنوز هم در محافل مجاهدين و مبارزين مطرح است. اين شعرا كه زمان خودشان را درك كردند و فهميدند كه بايد چه كار كنند به عقيده من افرادي هستند كه مانا خواهند بود. يك شعري درباره مسائلي كه الان هست دارم، دنيا را مي‌بينم كه عده‌اي مدعي هستند و دارند با سرنوشت انسان بازي مي‌كنند و خطر در همين چند قدمي ما هست. عراق را مي‌بينيم كه چه فتنه‌هايي در آنجا برپاست و بيم آن مي‌رود كه همه جا را فراگيرد. اينها خاموش نخواهند نشست. من شعري در اين زمينه دارم كه چند مصراع آن به شرح زير است:

عالمي در مصرعي پيچيده‌ام از بر كنيد

اي كله‌داران كلاه خويش را داور كنيد

گوشه جاني نشد روشن ز تصوير سحر

بس كه القاي سياهي‌هاي شب منظر كنيد

زرق و برق جامه برد از سر شما را فكر و جان

با لباس كاغذين انديشه از اختر كنيد

شورش موج است و طوفان است و اين كشتي بر آب

بيم غرقاب است، كوهي عقل را لنگر كنيد

سايه مژگان نگردد حايل ديدارتان

يك دم از رؤياي رنگ‌آميزتان سر بر كنيد

جنابعالي در ميان شاعران متقدم، ازكدام چهرها تأثيرپذيري بيشتري داشته‌ايد؟ علاوه براين در غزل بيشتر به چه سبكي توجه داشته‌ايد؟

در قصيده از همه بيشتر ناصرخسرو مورد علاقه‌ام بوده است. در بين شاعران متقدم به دو لحاظ به ناصرخسرو علاقه يافتم، يكي زبان بسيار ساده و صميمي كه در قصايدش دارد و ديگر خراساني بودنش، از اين لحاظ كه هيچ پيچيدگي در كار زبان ندارد. از اين نظر من بيشتر به ناصرخسرو و قصايدش توجه داشتم. در غزل بيشتر توجهم به سبك هندي بوده است. گرچه گهگاهي هم آثار شعراي شيراز و اصفهان مورد توجهم بود ولي در اين اواخر به‌خصوص بيدل اثر عميقي روي من داشته است و مي‌خواهم بگويم در غزل شاعري به توانايي بيدل نداريم. با اينكه زبانش فارسي نبود، به هر صورت بر اين زبان تأثير كرده است. اين همه شكل فاخر سخن در شعر يك هندي‌الاصل مايه اعجاب است. به‌قدري زيبا، پر معني و عميق شعر مي‌سرود كه در ادبيات فارسي نمونه‌اش نيست...

علت آن چيست؟

علتش اين است كه محصول دو مكتب است، يكي هند و فلسفه‌هاي هندي و ديگري اسلام كه ايشان درك كرده و به عمق اسلام پي برده است. كارش يك كار بسيار خوب بوده و از اين نظر شعرش بيشتر جنبه معماگونه داشته است كه آدم بايد روي شعرش فكر كند و دريابد كه مقصود شاعر از اين بيت چه بوده است: «دل آيه فتحي است ز قرآن محبت/ زير و زبر زخمي اگر داشته باشد». ببينيد چقدر زيباست، دل زخمي هر دلي نيست، بلكه دلي است كه درد است، دردمند است و درد را مي‌شناسد، دلي كه درد دردمندان را احساس مي‌كند. همه شعرش اين جوري پيچيدگي خاصي در خود دارد. وقتي انسان شعرش را مي‌خواند احساس مي‌كند دارد معمايي را حل مي‌كند. شعرش ساده، بي‌پيرايه و عاميانه نيست و از ويژگي‌هايش اين است كه انسان را به تفكر وامي‌دارد. اين پيچيدگي‌ها آدم را وا مي‌دارد كه بينديشد و در كيفيت شعر شاعر اثر بگذارد كه اينها را در مكتب شعراي اصفهان و شيراز كمتر مي‌بينيم. سبك خراساني فاقد اين مسائل و بسيار رك و ساده است، همچنين از يك جهت حماسي و فاخر است ولي نه اينكه از عمق مسئله خالي باشد و تنها بيدل، اين غزليات عميق را نسروده است و مثنوياتي دارد كه در جاي خودش بايد از آنها سخن گفته شود، اما فرصت پرداختن به آنها را نداشته‌ام، ابياتي كه از او خوانده‌ام ديدم خيلي مهم است اگر كسي دنبال كار بيدل را بگيرد و هر شاعري كه تبحري در اين كار پيدا كند و دنبالش برود، از نظر تفكر مي‌تواند خيلي مايه بگيرد.

تأثيرپذيري شما از شعراي معاصر تا چه حد بوده است؟ در ميان شعراي متاخر بيشتربه چه چهره‌هايي گرايش داريد؟

من نسيم شمال را بارها و بارها خوانده‌ام:

اين سگ گر مفلوك تازي شكاري نيست

اين درشكه بشكسته لايق سواري نيست

اين حريف ترياكي، پهلوان كاري نيست

در جبين اين كشتي نور رستگاري نيست

او اين را براي رضاشاه گفته بود، من ديوانش را بسيار خوانده‌ام، منتها در دوران نوجواني. ديوان فرخي يزدي را هم داشتم و با غزليات فرخي يزدي كه غالباً مايه سياسي و مبارزاتي داشت آشنا بودم. اصلاً فضاي زندگي ما كه بر ما گذشت و مبارزاتي كه مردم براي به دست آوردن آزادي و استقلال كردند، تشكيل احزاب و پيوندهاي آنان با بيگانگان به ما يك نوع شناخت نسبت به اين مسائل داده بود. در نتيجه اين اشعار روي من اثر گذاشت. وقتي جاهايي رفتم ديدم اينها دارند به مردم نارو مي‌زنند و پايه‌اي ندارند، رفتنم به اينجاها مفيد واقع شد و اين مسائل را در شعرم مطرح كردم و جوانان را بر حذر داشتم كه از اين مراحل دور باشند.

اشاره كرديد به علاقه خود به هجوياتي كه درباره رضاخان گفته شده بود. از دوران حاكميت استبداد رضاشاهي در شهر خودتان سبزوار چه خاطراتي داريد؟ در آن دوره شاهد چه صحنه‌هايي بوديد؟

رضاشاه كه پس از كودتاي 1299ﻫ. ش بر ايران تسلط يافت روزگار ما در خانواده‌هاي مذهبي واقعاً سياه بود، حتي رفت و آمد مردم به بعضي از شهرستان‌ها با مشكل روبه‌رو بود، يعني اگر كسي مي‌خواست از سبزوار به مازندران برود بايد به شهرباني رجوع مي‌كرد كه من مي‌خواهم به مازندران بروم، دايي و خاله‌ام آنجا هستند. پس از اينكه در مورد او تحقيق مي‌كردند يك نامه به آن شهر مي‌نوشتند تا درباره آن شخص تحقيق كنند. بعد از يك هفته يا دو هفته كه پاسخ مي‌آمد به اين فرد اجازه مي‌دادند يا نمي‌دادند كه برود. ما آن موقع علت آن را نمي‌فهميديم كه چرا اين طوري است. بعدها متوجه شديم رضاشاه دارد املاك مازندران را يكسره به نام خودش مي‌كند و از مردم مي‌ستاند و نمي‌خواهد كسي از كارش سر دربياورد. فردي به نام دكتر سلطاني كه مي‌خواست به ديدن دايي و پسر خواهرش برود، گفت: «ما رفتيم و از شهرباني اجازه گرفتيم، يك ماه بعد به ما اجازه دادند برويم آنها را ببينيم». ما در چنين زماني زندگي مي‌كرديم.

فرقه‌ها و نحله‌هاي انحرافي در سبزوار تا چه ميزان فعال بودند؟ ظاهراً بهايي‌ها در اين شهر تا مدت‌ها جولان مي‌دادند!

البته بهائيت در سبزوار كه يك شهر مذهبي متعصب و عميق بود، پا نگرفت. چند خانواده بودند كه غالباً سبزواري نبودند و از انارك يزد بودند، خانواده مصباح و... فقط يك «حميد اف» نامي بود كه سبزواري بود و يك نفري هم مي‌گفتند بهايي است ولي بعد هم پسران او پسران مقدسي شدند و هم خودش مي‌گفت: «نه اين طوري نيست»، مي‌گفت: «من مي‌رفتم ببينم آنجا چه خبر است، اگر كسي مرا آنجا ديده است قصدم اين بوده است كه سر از كارشان دربياورم». او حلبي‌سازي بود كه خودش هم ديگر حلبي‌سازي نمي‌كرد و چند شاگرد داشت كه برايش كار مي‌كردند. اين فرد به من گفت: «رفتن من به آنجا و محفل آنها با اين هدف بود كه مي‌خواستم ببينم حرفشان چيست و چه مي‌گويند؟» از خانواده مصباح يكي از خانم‌ها ساليان دراز رئيس دبيرستان دخترانه‌اي در سبزوار بود، دو برادر هم داشتند كه معلم بودند ولي در سبزوار جرئت اينكه علناً تبليغ كنند نداشتند. كارشان در سبزوار پيش نرفت به علتي كه مردم آگاه‌تر از آن بودند كه فريبشان را بخورند.

ماجراي كشف حجاب در شهر شما چگونه اجرا شد؟ در اين ماجرا چه اتفاقاتي در حول و حوش شما اتفاق افتاد؟

جريان كشف حجاب را كاملاً يادم است. در اين زمان 9 يا 10 ساله بودم و فقط مي‌دانم عده‌اي را به باغ ملي دعوت كردند، ما بچه بوديم و رفتيم، صداي ساز و آواز مي‌آمد و گفتند نمايش مي‌دهند. من هم پشت در رفتم. زن‌ها اول با حجاب به آنجا رفتند و وقتي كه بيرون آمدند، ديديم حجاب ندارند. بعضي از آنها كلاهي به سرشان گذاشتند و از خجالت سرشان را داخل آن كردند. برخي دستشان را به صورتشان مي‌گرفتند و از آنجا به سرشان مي‌گرفتند و با وضع بسيار موهني از آنجا خارج مي‌شدند. گرچه اين زناني را هم كه دعوت كردند بيشتر زنان رؤساي ادارات و وابستگان به ادارات دولتي بودند و همچنين چند نفر از تجار معروف سبزوار و مردم كه دور اينها را گرفته بودند، نگاه مي‌كردند، اينها واقعاً با حالت شرمساري از جلوي مردم رد مي‌شدند. فرداي آن روز شروع به گرفتن زنان محجبه كردند و دستور اين بود كه هيچ مردي حق پوشيدن پالتو ندارد. عباها را از دوش مردم برداشتند، دستور دادند پوشش مردم بايد كت و شلوار باشد. پالتوي پدرم را در خيابان قيچي كردند، تكه پايين آن را به دستش دادند و او به خانه آمد و نشست و گفت: «مرگ آدم برسد بهتر از اين است كه در اين اوضاع زندگي كند». يادم مي‌آيد اين مرد نشست و براي حال و روز مردم و ستمي كه بر مردم مي‌رفت كلي گريه كرد. هيچ كس جرئت نمي‌كرد حرف بزند، علت هم آن بود كه جاسوسان رضاشاه همه جا بودند و بيشترشان با اسلام تضاد داشتند و در ميان خانواده‌ها جاسوسي مي‌كردند. عده زيادي از سبزواري‌ها را نيز تبعيد كردند كه مي‌خواهم اسامي‌شان را بگويم ولي خاطرم نيست. فقط مي‌دانم عده‌اي را از آنجا تبعيد كردند. از روحانيون نيز عده‌اي را تبعيد ساختند. اينها وقايعي بود كه تا ورود متفقين به ايران بر ما گذشت.

شهر سبزوار به لحاظ واقع شدن در مسير مضجع رضوي (ع)، محل عبور بسياري از نخبگان علمي و سياسي كشور بوده است.به عنوان نمونه سفر آيت الله كاشاني به شهر شما از مواردي است كه تاريخ معاصر آن را ثبت كرده. شما از حضور اين معاريف در شهر خود چه خاطراتي داريد؟

قبل از تشريف‌فرمايي آيت‌الله كاشاني، حزب برادران در شيراز تشكيل شده بود و رهبر آن سيدنورالدين شيرازي با 20 اتوبوس مسافر به زيارت حضرت رضا(ع) مي‌رفتند و شهر به شهر مي‌ايستادند و در مسجد آن شهر به منبر مي‌رفتند. چون در سبزوار ايستادند، مردم را به مسجد جامع دعوت كردند و گفتند فردا صبح آيت‌الله شيرازي براي شما پيامي دارند و ما به مسجد رفتيم؛ اين بزرگوار اولين سخنانش بعد از آنچه معمول است كه بسم‌الله و از توحيد مي‌گويند و سپس به نعت پيغمبر اسلام و اولاد طاهرينش مي‌پردازند، رو به علما و فضلايي كه در آن مسجد بودند، كرد و گفت: «روي سخنم با شماست كه هر كدامتان در يك صحيفه از صفحاتي كه در اين مسجد هست داريد نماز جماعت مي‌گزاريد و هر كدامتان عده‌اي مرده را پشت سرتان جمع و هر كدامتان يك دكان شريعتمدار و آيت‌اللهي باز كرده‌ايد و دم از اسلام مي‌زنيد. ما يك اسلام بيشتر نداريم. اين كاري كه شما مي‌كنيد آن اسلام‌هاي جداگانه است، يعني افتراق مردم. در اين شهر يك مسجد جامع است و يك صف نماز در تمام رواق‌هاي اين مسجد و صحن آن بايد بسته شود و فراگير باشد. همه‌تان انصاف را به كار ببريد. آن كه ترجيح بر همه دارد و شما او را مي‌شناسيد و مقام علمي و تقوايش بيشتر است، به عنوان پيشنماز انتخاب و به او اقتدا و با او سهم امامتان را در يك جا جمع كنيد. بعد هر كدامتان حصه خودتان را به تناسب مقامات علمي و كارهايي كه انجام مي‌دهيد دريافت كنيد، اين افتراق را از خانواده اسلام و اسلاميان دور كنيد». وقتي اين را شنيدم به انجمن‌هاي اسلامي علاقه‌مند شدم و به انجمن تبليغات اسلامي رفتم.

پس از رفتن ايشان از سبزوار فوري مارك انگليسي بودن را به او زدند و در آن روزگار يكي از مارك‌هايي بود كه روي كساني كه درد اسلام داشتند، مي‌زدند.

ظاهرا وكلاي سابق سبزوار از ميان خاندان هاي متنفذ شهر انتخاب مي شدند. از راه يافتن اين افراد به مجلس، به خاطر جايگاه اجتماعي شان، چه نكاتي در ذهن داريد؟

در سبزوار خانواده‌ها و فاميل‌هايي بودند كه به دلايل گوناگوني وابستگي‌هايي به كانون‌هاي قدرت آن زمان داشتند و به همين خاطر به‌طور معمول در انتخابات مجلس شوراي ملي سابق شركت مي‌كردند و با وجودي كه مردم استقبال چنداني از اينگونه انتخابات فرمايشي نمي‌كردند ولي عوامل رژيم رأي لازم را براي اين افراد از صندوق‌ها درمي‌آوردند و آنان به عنوان وكلاي مردم به مجلس راه مي‌يافتند. در حقيقت كرسي وكالت تقريباً همواره بين اين چند خانواده دست به دست مي‌شد و ديگران حق ورود به انتخابات و مجلس را از دست مي‌دادند. همچنين آنها با نفوذي كه در دستگاه‌هاي دولتي داشتند و حمايت‌هايي كه از آنان مي‌شد، براي خود مقام و موقعيت برتري در شهر كسب كرده بودند.

اين خانواده‌ها كه عدد آنها از انگشتان دست هم كمتر بودند، براي خود برنامه‌ها و شب‌نشيني‌هاي خاصي بر پا مي‌كردند و ضمن تفريح و خوشگذراني ظاهراً كارهاي به اصطلاح خيرخواهانه نيز انجام مي‌دادند.

روزي در فرمانداري سبزوار بعضي از آنها را ديدم كه روي يقه كت خود علامت سبزرنگي را زده بودند، وقتي سؤال كردم: «اين علامت چيست؟» پاسخ دادند: «علامت باشگاهي تفريحي و خيرخواهانه است به نام «لاينز» كه متمولين و بزرگان شهر را دور هم جمع مي‌كند و با جمع‌آوري پول از آنها به فقرا كمك مي‌كنند». بعدها تحقيق بيشتري كردم و فهميدم اين باشگاه، همان باشگاه فراماسونري است كه در پوشش كارهاي خيرخواهانه مقاصد سياسي خود را دنبال مي‌كنند و مركز آن نيز در انگليس و امريكاست. خود من به علت عدم آگاهي در آغاز جواني مدت كوتاهي فريب تبليغات اينها را خورده بودم و حتي براي يكي از آنها فعاليت مي‌كردم ولي بعدها متوجه شدم و خودم را از آن تشكيلات كنار كشيدم.
 
 

كانون‌هاي مذهبي در دوره رضاخان

در دوره حكومت رضا خان، محافل و كانون‌هاي مذهبي شهر شما چه وضعيتي داشتند؟

در اين زمان غالباً منبرها را تعطيل و مسجد پامنار را مركزي براي سربازگيري كرده بودند. سربازها را مي‌گرفتند، داخل مسجد مي‌كردند، درها را مي‌بستند، درحالي كه اين مسجد هيچ راهي نداشت، چون آبريزگاه آن خارج از مسجد و روبه‌روي مسجد بود و اين سربازها پشت‌بام‌ها را جايي كرده بودند براي...! اينگونه بي‌احترامي‌ها را از اين جهت مي‌كرد كه اصولاً مردم را به دين بي‌اعتقاد كند. با اين حال روحانيت در خفا كار خودشان را مي‌كردند. شب‌ها درها را مي‌بستند و مردم در زيرزمين جمع مي‌شدند و آنها تبليغ خودشان را مي‌كردند و مردم را عليه دستگاه آموزش مي‌دادند.

در آن موقع كتاب‌هاي مذهبي حكم قاچاق را داشت، هر كتاب مذهبي در خانه‌اي پيدا مي‌شد مثل اينكه اسلحه پيدا شده است عليه رژيم و با فشارهاي دستگاه امنيتي آن خانواده متلاشي مي‌شد! كوچك‌ترين كاري كه در اين باره مي‌شد تبعيد بود. كتاب «علائم ظهور» در هر خانه‌اي پيدا مي‌شد كارش به بيچارگي مي‌رسيد. يادم هست يك شب پسرعموي پدرم، حاج علي‌اكبر ممتحني آمد، شب كه مي‌شد اينها در تاريكي شب عبايي هم روي دوششان مي‌انداختند. حتي جرئت نمي‌كردند روز عبا را بپوشند و شب مي‌پوشيدند، كتابي زير عبايش داشت و با پدر و مادرم آمد. اينها همه پسرعمو و دخترعمو بودند. مادرم سواد خوبي داشت و خيلي خوب كتاب مي‌خواند. كتابي را كه آوردند «علائم ظهور» بود و اولش هم شعري داشت كه بعد آن را در ديوان يكي از شعراي كرمان ديدم. اسم شاعر آن يادم رفته است. آن طرف كرمان مقبره‌اي دارد سر راه يزد كه از آنجا به طرف فارس مي‌خواهد برود. «فتنه را آشكار مي‌بينم». اين كتاب را چند شبي خيلي محرمانه مي‌خواندند. كتاب‌هاي مذهبي به اين صورت بود. روضه‌ها هم در خانه‌ها به آن صورت ادامه داشت و مردم داشتند يك حركت ضد رژيمي را شكل مي‌دادند؛ در حالي كه در ظاهر سعي مي‌كردند بهانه‌اي دست رژيم ندهند كه گرفتار عواقب آن شوند، يعني حركت اسلامي داشت در نهان شكل مي‌گرفت.

به عنوان واپسين سؤال، آثار شعرا در ادوار مختلف، هر يك به نوعي نمايانگر انديشه و سرگذشت آنهاست. اما شما بالخصوص در اين باره شعري داريد؟

در سال 68 قطعه شعري سرودم كه اين شعر سرگذشت زندگي خودم بود:

تشنه بوديم و سرابي ديديم

طرحي از بركه آبي ديديم

سخت رانديم به سرمنزل آب

عافيت‌سوز سرايي ديديم

سينه بر ريگ بيابان سوديم

دود دل خاست، كبابي ديديم

چه نفسگير بياباني بود

كوره پر تب و تابي ديديم

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار