جنگ بيشتر از هر كس ديگري زندگي ساكنان جنوب را دستخوش تغيير كرد. باعث شد تا خيلي از آنها خانه و كاشانه خود را يكشبه رها كنند و در شهرهاي ديگر دنبال زندگي تازهاي بگردند اما ردپاي جنگ همواره در زندگيشان دنبالشان كشيده ميشود. زندگي برايشان بوي باروت و جنگ ميدهد.
در ميان آدمهايي كه در شلوغي آن روزهاي جنگ، از شهرهاي جنوبي به تهران آمدند مادري با هفتاد درصد مجروحيت شيميايي وجود دارد كه زمان جنگ يكي از فعالترين زنان در پشت جبهه بوده است؛ هر چند كه خودش ميگويد آن زمان جبهه و پشت جبهه تفاوتي با هم نداشته. جنگ سايه سياهش را تا شهرهاي مركزي كشور هم كشانده بود، ديگر چند كيلومتر فاصله با خط مقدم خيلي فرقي نميكرده لابد! «رخشنده اعلازاده» همراه همسر شهيد چمران و چند زن ديگر حضوري پررنگ و تأثيرگذار داشتند. زني كه شجاعانه همه چيز را به تن خريد و زندگياش را وقف جبههها كرد.
ديدار در غرب پايتخت
براي ديدار با اين مادر اهوازي كه جانباز شيميايي 70 درصد است راهي غربيترين نقطه پايتخت ميشويم. «اعلازاده» همراه همسرش در طبقه چهارم يك شهرك مسكوني بزرگ انتظار ما را ميكشد. شهركي پر از آپارتمانهاي چند طبقه كه فضايش پر از صداي عزاداري براي جواني تازه درگذشته شده است.
خانهشان نه خيلي بزرگ است و نه خيلي كوچك. يك خانه مثل تمام خانههاي شهر. بوي ضعيفي از ادويهجاتي كه مخصوص جنوبيهاست به مشام ميرسد. شربت سكنجبين و شيريني دزفولي و ظرفي پر از ميوه روي ميز گذاشتهاند ولي چيزي كه براي تازه واردها بيشتر از هر چيز ديگري جلب توجه ميكند ميز كوچكي است كه رويش عكسهاي آيتالله بهجت و بروجردي و چند جوان ديگر خودنمايي ميكند. چند لوحم هست كه در آن از مقام جانبازي اين مادر تقدير كردهاند.
خانه مانند خانه بسياري از زوجهاي سالخورده ساكت است. غلامحسن گرشاسپي همسر خانم اعلازاده به استقبالمان ميآيد. منتظريم تا خانم اعلازاده را ببينيم و حرفهاي او سكوت حاكم بر فضا را بشكند. چند دقيقه بعد او با عصايي بر دست، آرام وارد ميشود. عصاي او نه براي پيري بلكه براي بيماري است كه بعد از جنگ سالها او را همراهي ميكند.
خاطره زياد دارد اما آنقدر خاطره روي خاطراتش آمده كه نميداند از كجا شروع كند. روي بعضي ديگر از خاطراتش خاكِ گذر زمان نشسته و آنها را به ياد نميآورد. خودش ميگويد خيلي از اتفاقات آن روزها به يادش نميآيد، ترتيب تاريخي بعضي ديگر هم درست در خاطرش نمانده.
همراهي با همسر شهيد چمران
دليل حضور او در جبهه خيلي جالب است. ديدن همسر شهيد چمران با وضعيتي نامساعد باعث ميشود تا اعلازاده همراه او رهسپار مناطق جنگي شود. «سنم به 30 نرسيده بود. در اهواز و در خياطخانه گلستان اين شهر كار ميكردم. يك روز همسر شهيد چمران با دستان خاكي و خوني به خياطخانه آمد. دستهايش را به هم ميزند تا كمي از غلظت خاك و خونها كم شود. به او گفتم خانم دكتر مگر از آنجايي كه ميآيي آب نيست كه دستانت را بشويي؟ گفت نه در جبههها آب نيست. گفتم نميترسي به جبهه ميروي؟ گفت نه ترس ندارد. از چه چيزي بايد بترسم. زن دكتر چمران كوتاه قد بود و من بلند قد بودم. پيش خودم گفتم وقتي او نميترسد چرا من بايد بترسم. به او گفتم خانم دكتر من هم با شما ميآيم. فقط قبلش توضيح دادم كه من سواد ندارم. او هم در جواب گفت جبهه سواد نميخواهد، اگر دلت هست همراه بيا.
من هم كارهاي اعزام را انجام دادم و همراه او راهي جبهه شدم. كنار همسر دكتر چمران بودم و به او كمك ميكردم. مجروحان را با تخت ميآوردند و ما مداوا ميكرديم. بعضي رزمندگان زخمي قادر به حرف زدن نبودند و خواستههايشان را با اشاره به ما ميفهماندند. خيلي از مجروحان ميخواستند تختشان را رو به قبله كنيم يا خاك تيمم را براي نماز روي بدنشان بگذاريم. ما برايشان خاك تيمم ميگذاشتيم و آنها با آن حالشان نمازشان را ميخواندند. پانسمانشان ميكرديم و به بيمارستان ميفرستاديم. اگر در بين مجروحان كسي شيميايي شده بود معلوم نبود. من هم در تماس با جانبازان آلوده شيميايي شدم.»
اعلازاده غير از مراقبت، مداوا و پرستاري از جانبازان در بخشهاي ديگر هم فعاليت داشته است. ميگويد: در اهواز، سوسنگرد و هويزه بودم. كارهايمان بنا به شرايط فرق ميكرد. گاهي ليست مجروحان و شهيدان را به من ميدادند و ميگفتند اينها را با هواپيما 130 به تهران ببر و تحويل بده. من هم همراه جانبازان و شهيدان با هواپيما به تهران ميآمدم و آنها را تحويل ميدادم. ليست را به مسئولان ميدادم و رسيدش را ميگرفتم و دوباره با همان هواپيماي 130 برميگشتم. گاهي اوقات دوبار با هواپيما اين مسير را ميآمدم و ميرفتم. مدام بين آسمان تهران- اهواز در حركت بودم.
يك روز ديدم سربازان به انتهاي هواپيما ميروند و برميگردند. از آنها پرسيدم مگر آنجا چه خبر است. آنها جواب دادند دو خلبان اين پروازها شهيد شدهاند، ميرويم برايشان فاتحه ميخوانيم. همسران خلبانان آمده بودند و ميگفتند ما نميگذاريم حركت كنيد تا وقتي كه شوهرانمان را تحويل بدهيد. هفت روز گشتند و پيكرهايشان را پيدا كردند.
او يك دوره هم مسئوليت بردن غذا به جبههها را بر عهده داشته است. اعلازاده يك روز هنگام بردن غذا متوجه موضوعي عجيب ميشود. خودش آن اتفاق را اينگونه تعريف ميكند: بعد به ما گفتند براي جبههها غذا ببريد. ما هم با تمام نفرات براي جبهه غذا ميبرديم. يك روز همين كه برميگشتيم فهميديم جبهه و غذاها را زدهاند.
دوباره بعد از چند روز نوبتم شد كه همراه ماشين غذا بروم. همراه من يك آشپز پير بود كه مدتزمان زيادي دستش در گچ بود. به آنجايي كه رفتيم با همان دست غذاها را تحويل ميداد. وقتي غذاها را تحويل داديم و داخل پايگاه آمديم پيش دكتر رفتم و به او گفتم گناه دارد اين پيرمرد دستش زمان زيادي در گچ است. اگر امكان دارد گچش را باز كنيد. هنگامي كه دكترها ميخواستند گچ دستش را بكنند پيرمرد داد و بيداد راه انداخته بود و نميگذاشت اين كار انجام شود. ميگفت فقط ارتش بايد دست من را باز كند. بعد از مدتي كه توانستند گچ دستش را باز كنند فهميدند در گچ دستش وسيلهاي مثل رادار كار گذاشته كه به عراقيها گِرا ميداده است. دو باري كه همراه او بودم عراقيها جبهه را زدند. ايراني بود ولي انگار ستون پنجم دشمن بود.
پيشنهاد عراقيها براي اسير شدن
شوهر خانم اعلازاده هم انگار خاطراتي در ذهنش مرور ميشود. او هم وارد بحث ميشود و خاطرهاي از روزهاي حضور همسرش را برايمان تعريف ميكند: چند روز بود كه ميديدم خانمم نيست. جاهاي مختلفي را گشتيم و در آخر متوجه شديم در بيمارستان اراك است.
همين چند كلمه باعث شد تا جرقه اين اتفاق در ذهنش زده شود. به شوهرش گفت اجازه بده تا بقيهاش را من تعريف كنم. اعلازاده اينگونه ادامه ميدهد: «صندلي اتوبوسها را كنده بودند و مجروحان را كف اتوبوس گذاشته بودند. دكترها به در و ديوار سرم وصل كرده بودند. گاهي اوقات در كنار خيابان به در مغازهها سرم وصل ميكردند و همان جا به مداواي مجروحان ميپرداختند.
در حال انتقال چند رزمنده بودم كه خودم نفهميدم چگونه اتفاق افتاد ناگهان ليز خوردم و افتادم زمين. بعدِ سه روز به هوش آمدم. نميدانستم كجا هستم. سِرُمم را دستم گرفتم و با خودم ميگفتم اينجا كجاست. بقيه بيماران به من ميگفتند خانم آنتن به دست برو بخواب. يك هفته آنجا بودم و كمي بهتر شدم. يك دكتر فيليپيني آنجا كار ميكرد. به من گفت من حال تو را خوب ميكنم بعد به خانه ميفرستمت. بعد از بهبودي دوباره به جبهه رفتم.»
اين جانباز شيميايي خاطرات شنيدني ديگري از روزهاي حضورش در جبهه دارد: «در جبهه بوديم كه صداي شنيدن شليك توپ خمسهخمسه را شنيدم. ديگر صدايشان را ميشناختيم. همه روي زمين دراز كشيديم. من زير يك درخت كنار بزرگ خوابيدم. همان لحظات بود كه صداي ماشيني شنيدم. گفتم هر كسي باشد با او به شهر برميگردم. سوار ماشين شدم و با آنها رفتم. ميديدم دشمن توپ ميزند ولي آنها ميدانستند جاي ديگري بايد بروند. انگار از قبل بدانند بايد از كدام مسيرها حركت كنند. بعد از مدتي كه صحبت كردند متوجه شدم عراقي هستند. عراقي بودند و من متوجه نشده بودم. ظاهر عربهاي اهواز و عراق يك شكل است. فارسي هم بلد بودند. آن ماشين ميدانست به كجا برود و كجا دور بزند. گفت خانم ميخواهي اسير بشوي؛ او گفت با ماشين وسايلت را جمع ميكنيم. هر چند نفر باشيد روزي 80 هزار تومان پول هم ميدهيم و شما فقط اسير شويد و شهر را خالي كنيد. بعضي از افراد به اين صورت اسير شدند. به او گفتم نه! فقط ايران و اسلام خودم. آنها هم من را در جاده رها كردند و رفتند.»
اعلازاده انگار كه حالا خاطرات آن روزها به سختي از جلوي چشمانش رژه بروند ميگويد: «بعضي شبها از شدت ازدحام و شلوغي كار كردن خيلي سخت بود. يك شب به من گفتند برو دنبال دكتر تا به مريضها سر بزند. بالا سر دكتر كه رفتم ديدم تمام كرده است. گفتند برو دم حياط. جلو در كاميوني پر از پيكر شهيدان ديدم. در چنين مواقعي ميديدي كه زن زائو هم ميآوردند. سريع بايد پرده ميزديم و او را با دست و پاي شكسته و آسيب ديده زايمان ميكرديم و ميفرستاديم تا برود. پشت جبهه من و خانم دكتر چمران و چند خانم ديگر بوديم. بعضي روزها در جبهه مشغول بودم و شبها هم به شهر برميگشتم مستقيم به بيمارستان ميرفتم. واقعاً خواب نبود، فقط كار ميكردم.
اوايل دهه شصت محل كارم بودم. همكاري داشتم به اسم آقاي مقدم. 15 روز را مشغول خدمت بود و 15 روز ديگر را در خانه. وقتي براي شيفت در حال خداحافظي كردن با خانوادهاش بود او را زدند. وقتي اين خبر را به من دادند من خيلي ناراحت و عصباني شدم. وقتي بر بالاي سرش رسيدم ديدم سرش از بدنش جدا شده و چشمانش حركت ميكرد. در دانشگاه پزشكي كار ميكرديم. انباردار بوديم و ميخواستيم براي جبهه ملحفه برداريم.»
كبد شيميايي پسر خانواده
حرفهاي زن، انگار سر زخمهاي دل مرد را باز كرده است. با بيحوصلگي ادامه حرفهاي همسرش را ميگيرد: چون بچه اهواز هستم اگر بخواهم از جنگ صحبت كنم يك كتاب شاهنامه ميشود. پسر كوچك من اندازه تفنگ نبود، يك تفنگ گرفته بود و از محل و خانهها مراقبت ميكرد. هر لحظه مثل كلاغ سياه هواپيماها بالاي شهر پرواز ميكردند. تا جنگ را نبينيد متوجه جنگ نميشويد. براي همين است كه ميگويند شنيدن كي بود مانند ديدن. وقتي كه جنگ را ببيني متوجه ماهيت جنگ ميشوي. نسل شما جنگ را نديده و آن را نميفهمد. ما بوديم و ديديم و ميدانيم چه بود و چه هست.
صحبت كه به فرزندان ميرسد صداي مرد ميلرزد. يك تغيير حالت آني كاملاً مشخص بر او چيره ميشود. با چشماني پر از اشك رو به من ميكند ميگويد داغ فرزند كمر پدر و مادر را ميشكند. داغ فرزند خيلي سنگين است. الان متوجه ميشوم آن عكس جوان روي ميز پسر خانواده است. گرشاسپي درباره حضور پسرش در جبهه و فوت آن اينگونه توضيح ميدهد: «علي گرشاسپي 22 سالش بود كه به عنوان سرباز ارتش راهي جبههها ميشود. يك روز از آبادان ميآمده كه ميبيند بيسيمي روي زمين در حال كار كردن است. بيسيم را بر ميدارد و از پشت آن بقيه همرزمانش را صدا ميكند. بعد از مدتي متوجه ميشود كه بيسيم براي عراقيهاست. رو به ديگر دوستانش ميكند و ميپرسد بايد چه كار كنم. بچهها ميگويند بيسيم را بكن و با خودت بياور. بيسيم را ميكند و روي شانههايش مياندازد. در حال رفتن بوده كه نهر آبي را ميبينند. شب در تاريكي از آن آب ميخورند. وقتي كه بلند ميشوند ميبينند چند جنازه در آب است.
بر اثر خوردن آن آب شيميايي ميشود. بعد از مدتي وضعيت حالش رو به وخامت ميرفت. به تهران آمديم و دكترها گفتند كبدش آسيب ديده. كبدش شيميايي شده بود. بعد از 17 سال بافت كبدش كاملاً از بين ميرود و فوت ميكند. او را هيچوقت شهيد حساب نكردند. چهار پسر و دو دختر داريم كه محمد از بين آنها رفت.
دوستي پروندهاش را گرفت و گفت پسرم در امريكاست و درخواست فرستادن پروندههاي پزشكي را كرد. پروندهها را براي پسرش فرستاد و او هم تأكيد كرد كه بافت كبدش از بين رفته است. اگر اين بافت از بين نرفته بود ميشد برايش كاري كرد. گفت او را انتقال ندهيد چون نميشود كاري كرد. چون در حال انجام مقدمات كار براي فرستادنش بوديم. محمد به قدري قد بلند بود كه تخت به اندازه او پيدا نميكرديم.»
شهيد چمران آقا بود
گفتن از خاطرات تلخ گذشته پدر را اذيت ميكند. ديگر نميتواند بيشتر ادامه دهد. تا همينجا را هم به سختي گفته است. مادر درباره يكي از دخترانش ميگويد: «قبل از انقلاب عليه رژيم شاه در اهواز مردم تظاهرات ميكردند. يك روز كه تظاهرات بود و تانكهاي ارتش به خيابان آمده بودند دخترم از سر كنجكاوي بيرون رفت تا نظارهگر اتفاقات باشد. مأموران بر سرش ميريزند و به او گاز اشكآور زدند. تمام بدنش پر از زخم ميشود. دخترم را به بيمارستان برديم. يك خانم ارمني پرستار بيمارستان بود و وقتي دخترم را ديد، گفت بله! اين تازه اولش است. صبر كنيد بعد از مدتي بيمارستان پر از اين افراد ميشود. ما از حرفهايش تعجب كرديم ولي وقتي مبارزات انقلاب را ديديم متوجه حرفهاي آن زن شدم. پاهاي دخترم سوخت و هنوز پايش كمي ميلنگد.
ميگويم از شهيد چمران خاطرهاي داري كه برايمان تعريف كني. به گلهاي فرش خيره ميشود. انگار تصاوير مبهمي در ذهنش است كه نميتواند به زبان بياورد. هر گاه نام چمران را ميبرد يك خدا رحمت كند هم پشتش ميگويد: «خدا شهيد چمران را رحمت كند، روحش شاد. شهيد چمران آقا بود. پشت ماشين بلندگو گذاشته بود و ميگفت در مساجد و خانهها و مغازهها را باز كنيد. ميگفت اينها عزيزان مردم هستند. خيلي حرفها داشتم كه يادم رفته است.»
اعلازاده بر اثر تماس با مجروحان شيميايي و حضور در مكان آلوده شيميايي ميشود: «در تماس با گاز خردل شيميايي ميشوم. تنفسم خردلي ميشود. از همان زمان جنگ حالم بد ميشد. نفسم ميگرفت. دكترهاي ارتش ميگفتند نفست خردلي شده است. از آن روز به بعد فقط كارم خوردن دارو شد. مثل نقل بايد دارو بخورم. بايد انسولين مصرف كنم. انسولين 600 تومان ميخريدم حالا 12 هزار تومان شده است.»
سفر حج آرزوي پيرزن
اسم ديگر من افسر است، يعني از هيچي نبايد بترسم. در جواني خيلي زرنگ بودم. هواپيماي 130 را بايد با بالابر سوار ميشديم ولي من ميپريدم و سوار ميشدم
لرزش دستهاي بانوي جانباز حكايت از روزهاي سختي دارد كه بر او خانوادهاش گذشته است. داروهايش را كه نشان ميدهد وقتي داروها را روي زمين ميريزيم فرش پر از دارو ميشود:
«كيسه دارو است كه تازگي خيلي گران شده. من هم كارمندم و حقوق بازنشستگي ميگيرم. حقوقم به خريد دارو نميرسد. شوهرم از جايي حقوق نميگيرد. اهواز مغازه داشتم در اثر جنگ خانه و زندگي را رها كرديم و به تهران آمديم. بعضي اوقات داروها كم ميشود. وقتي ميبينم داروهايم تهيه شده آنقدر خوشحال ميشوم. اميدواريم مسئولان براي تأمين داروها كاري كنند.»
آرزوهاي پيرزن، آرزوهاي بزرگي نيستند. براي كسي كه سلامتي و جوانياش را در جبههها صرف كرده هيچ است. با همان عصايش آرام و آهسته براي بدرقهمان ميآيد. از خانه كه بيرون ميآيم باران ميبارد. گويي دل پر آسمان بغضش تركيده و تا توانسته باريده است. آسمان اين روزهاي شهرم حسابي ابري است.